روز دوشنبه بود. اون روز، برای بار چهارم، کل کتابخونه رو دور زده بود تا بتونه با هر بار رد شدنش، بهش نگاهی بندازه. تقریبا کار هر روز سونگمین شده بود. هر روز همین کارو تکرار میکرد تا زمانی که سورا خسته میشد و میرفت خونه. خونشون با جایی که سونگمین زندگی میکرد خیلی فاصله داشت ولی اهمیتی هم براش نداشت. میتونست با اتوبوس یا مترو برگرده. مشکلی نبود. بهش که رسید، اینبار، سریع نگاهشو ندزدید. بنظرش واقعا خوشگل بود...یعنی یه چیزی بیشتر از اون بود...نمی دونست باید چیجوری توصیفش کنه. براش غیرممکن بود.
_ببخشید میشه برین کنار؟
_اوه البته ببخشید.
کنار رفت تا یکی دیگه رد بشه. بعد، یکی از کتابای توی قفسه رو بدون اینکه نگاه کنه، برداشت و نزدیکش نشست.
_کتاب باحالیه نه؟
به سمت کسی که بغلش نشسته بود، برگشت. اون شخص بیشتر به کتابش اشاره کرد، به کتابش نگاه کرد. اسم کتاب اتاق بود. سونگمین تا حالا این کتاب و نخونده بود ولی برادرش خونده بود. لبخند زورکی ای زد.
_اوهوم. کتاب باحالیه!
اون فرد بهش لبخند زد و به سمت کتابش برگشت. بعد از گذشت یک ساعت، سورا از جاش بلند شد. سونگمین زیرچشمی نگاه میکرد. توی تمام اون مدت، حتی یه صفحه هم نتونسته بود بخونه. چند ثانیه که گذشت اونم از جاش بلند شد و رفت. میدونست چیکار میکنه. از کتابخونه مستقیم میرفت کافه و همیشه کیک وانیلی و قهوه موکا میخورد که بنظر سونگمین ترکیب واقعا افتضاحی بود. آخه کی با قوه ی موکا کیک وانیلی میخوره؟ این طرز فکری بود که داشت. بعد از کافه هم خونه میرفت. کار خاص دیگه ای نمیکرد. هر روزش همین بود. اگه کار دیگه ای داشت انجام میداد و اگه میخواست خیلی دیر خونه بره، ساعت نه بود. توی تلویزیون داشت بازپخش مسابقه ی استعداد یابی رو پخش میکرد. یه نگاهی بهش انداخت و لبخند زد. زیر لب گفت:
_افرین هیونگ!
همونجوری که بستنی پرتقالیشو میخورد، طعم مورد علاقش، تلویزیون و تماشا میکرد. یکی از کسایی که اونجا کار میکرد، پاستایی هم که سفارش داده بود تا خونه ببره رو اوورد. دستاشو توی جیبش کرد و گفت:
_این قسمت خیلی خفن بود نه؟ حیف جیم و سوک حذف شدن!
سونگمین سرشو تکون داد.
_اره خیلی حیف شد!
_من فکرشم نمی کردم وونپیل بالاترین امتیاز و بیاره ولی اونجوری که یهو اومد جلو و کیبورد زد، باعث شد از تعجب شاخ دربیارم! خیلی به آهنگ میومد.
سونگمین با افتخار لبخند زد و سرشو تکون داد.
_اوهوم. فوق العاده بود! وونپیل خیلی کارش درسته!
_اوهوم. من طرفدار بومگیو و کارلوسم. اونا خیلی خفنن! بومگیو خیلی کیوته! تو چی؟
_وونپیل. من طرفدار وونپیلم!
_قیافتم شبیهشه ها! خوش به حالت!
سونگمین خندید و سرشو تکون داد.
روز چهارشنبه بود. یریم و لیا، خونه ی هه سوشون رفته بودن تا توی درسا و تکلیفاش بهش کمک کنن. لیا مدام میگفت که همه چی باید پر زرق و برق باشه و یریمم همش میگفت که توی هرچیزی استایل خودشو داشته باشه. هه سو مدام کاراشو پاک میکرد و از دوباره انجام میداد، آخر که نزدیک تموم شدنش بود، یریم آهی کشید و گفت:
_نه. این اصلا روش خودت نیست!
لیا هم گفت:
_زیادی ساده نیست؟ باید بیشتر روش اکلیل میریختی بیبی.
هه سو اهی از سر کلافگی کشید و از جاش بلند شد. دستاشو دو طرف کمرش گذاشت و به جلو نگاه کرد. یریم پرسید:
_چرا بلند شدی؟
_راست میگه بیبی. پایین بشین. باید کارتو درست کنی.
هه سو فوتی کرد و موهای جلوی صورتش کنار رفتن. کلافه شده بود. الان سه ساعت بود که مدام بهش میگفتن یه کار دیگه بکنه.
_شما اومدین کمک کنین نه؟
_خب اره دیگه.
_معلومه بیبی.
هه سو کلافه داد زد:
_پس چرا بیشتر گیجم میکنین؟!
یریم و لیا، دوتاشون پریدن. ترسیده بودن. لیا دستشو روی قلبش گذاشت.
_وای بیبی...چرا وحشی بازی درمیاری!
_همین. داریم کمکت میکنیم دیگه چرا سرمون داد میزنی هان؟ باید ازمون ممنون باشی! خدایا...واقعا که!
_ممنونم. جدی ازتون ممنونم ولی فکر نمیکنین کارتون بده؟ من هیچی نمیدونم. هیچی! توی کل زندگیم فقط بلد بودم درس بخونم. الان تازه دارم یه کاری میکنم که دوست دارم و میخوام هرکاری که میخوام بکنم و بیشتر حس آزادی کنم ولی شما بازم دارین با چارچوباتون باعث میشین خفه شم و فقط گوش بدم...بسه دیگه! برا اینچیزا که ازتون نخواستم کمکم کنین!
یریم و لیا، دوتاشون اول نگاهی به هم انداختن و بعد، به هه سو نگاه کردن. خندشون گرفته بود. دوتاشون خندیدن که باعث شد هه سو تعجب کنه.
_چرا میخندین؟ کجاش خنده داره؟!
یریم دستی زد.
_خودت نمی فهمی؟ اینکه حرف میزنی خوشحالمون کرده! اگه همون هه سوی یه سال پیش بودی، هرکاری که میگفتیم و انجام می دادی. بیشتر برای این خندمون گرفته!
لیا دست هه سو رو گرفت و پایین نشوندش.
_اوهوم. بیبی، تو توی اون روز، چه چیزی دیدی؟
_چی؟
روی زمین نشست.
_چطور مگه؟
_از اون روز خیلی تهاجمی تر شدی.
_بده؟ خیلی بد رفتار میکنم؟ ببخشید...دست خودم نیست...این روزا یکم عصبی شدم...
_نه بیبی.
یریم ادامه داد:
_اتفاقا این خوبه! چرا دروغ بگم منم این چند روز اعصاب ندارم...
_اوه اره...برای توام خیلی سخته...
_بیخیال من الان...شما اون روز چی دیدین؟
لیا گفت:
_هیونجین از اون روز با باباش حرف میزنه نه؟ فکر کنم کلا همه چی خیلی عوض شده!
هه سو سرشو تکون داد. لیا ادامه داد:
_من خواهرمو دیدم. یکی از خاطرات توی ضمیر ناخودآگاهم بود اونجوری که معلم یانگ میگفت.
_اوه جدی؟
_اوهوم. بهم گفت به چیزی فکر کنم که بیشتر از همه خوشحالم میکنه. منم اون روزی رو به یاد اووردم که هشت سالم بود. با گا اون از خونه فرار کرده بودیم و تمام شب و پیاده رفتیم تا به یکی از ویلاهامون رسیدیم. گا اون اون زمان چهارده سالش بود.
لبخندی زد.
_با هم کلی بازی کردیم. تا سه روز بعدش خونه نرفتیم. پدر و مادرمون فهمیده بودن کجاییم، پس چیزی نگفتن. میدونین اون زمانا پدر و مادرم خیلی خوب بودن. بعد از مرگ گا اون یهو دیوونه شدن...
لبخندش محو شد و ادامه داد:
_یه ماشین رد شد و یهو یاد صحنه ی مرگ گا اون افتادم...یه روز پاییزی بود. کل اون یه هفته رو باهاش حرف نزده بودم. یادمه دلیل مسخره ایم داشت...بخاطر این بود که بدون اینکه بهم بگه از برند کایلی رژ لب سفارش داده بود.
یریم با شنیدن این حرف، یاد اردوشون افتاد که لیا مدام گریه میکرد و دنبال رژ لبش کایلیش میگشت.
_خب...اون روز که رفتم خونه، فهمیدم برای منم یدونه خریده بوده و میخواسته برای تولدم سوپرایزم کنه...با خوشحالی که رفتم توی اتاقش، دیدم روی تخت افتاده و دیگه نفس نمی کشه...
چند قطره اشک از چشماش پایین اومد.
_بعدش، یهو از فکرش در اومدم و دیدم گا اون جلوم ایستاده و میخنده. دستاشو روی شونه هام گذاشت و بغلم کرد. موهامو نوازش میکرد و میگفت که اشکالی نداره...چیزی تقصیر من نیست...هیچی تقصیر من نیست...
اشکاشو پاک کرد.
_بعد از اون یکم بیشتر به آرامش رسیدم...میدونم احمقانه اس و واقعی نیست ولی خب...حالم بهتر شد...
یریم سرشو تکون داد.
_جدی تقصیر تو نبود...
هه سو گفت:
_اوهوم. تو که خبر نداشتی...باید خودتو ببخشی...
_سعی میکنم ولی خب...
زورکی خندید و اشکاشو سریعتر پاک میکرد.
_سخته میدونین...خیلی سخته!
یه مدت گریه کرد و بچه ها هم بغلش کرده بودن و سعی میکردن ارومش کنن. بعد از یه مدت، دوباره زورکی خندید.
_خب بیبیا...شما بگین. برای من خیلی یه جوری بود..
یریم روی زمین دراز کشید و گفت:
_برای من چیز خاصی نبود. همیشه حس ترد شدن از مادرم و داشتم. فقط یه خاطراتی ازشو دیدم که باعث شد بیشتر ازش بدم بیاد. بعد رفتم توی اون قسمت از خاطراتم که با پدر و عمم و هه سان...اها، بچه ها، هه سان اسم دوست دختر بابامه. رفته بودیم مسافرت توی رم. من عاشق رمم. خیلی خوش گذشته بود. اتفاق خاصی برای من نیوفتاد. فقط بخش مادرم مسخره بود.
لیا گفت:
_اهمیتی به اون زنه نده بیبی! اصلا برای چی اومده؟ خیلی خنده داره!
_نمیدونم. اهمیتیم برام نداره! کسی که رفته، بهتره برگرده همونجایی که بوده!
به هه سو نگاه کرد.
_تو چی دیدی؟
_من؟ خب...
زورکی خندید و موهاشو پشت گوشش گذاشت.
_فکر نکنم زیاد جالب باشه...
_اوه بیخیال بابا! الان برای کدوممون جذاب بود؟!
_اخه واقعا نبود...بهم گفت کجا حس آرامش کردی، به همونجا فکر کن. منم به یه جایی فکر کردم...تا اخرشم همونجا موندم.
_واقعا؟ کجا بیبی؟
_پارسال تابستون خونه ی مادربزرگ و پدربزرگم رفته بودم. اونجا یه اتاق دارم. همیشه توی اتاقم شمع روشن میکردن. کلی شمع. برای همین اصلا برق روشن نمی کردم. بعد، توی اتاقم عود روشن میکردن. اممم اونجا که بودم، مجبور نبودم درس بخونم. فقط نقاشی میکشیدم. مادربزرگ و پدربزرگمم بعضی وقتا میومدن پیشم و باهام حرف میزدن. منم سعی میکردم اونارو بکشم و اونا هم مدام میگفتن که چقدر خوب میکشم و توی دهنم غذا میزاشتن که بخورم. امممم کلا همین بود. چیز خاصی نبود. اوه آها! موسیقی هم بود. دوتاشون عاشق اهنگای کلاسیکن. برام از اون اهنگا میزاشتن.
_چه قشنگ!
_واو...آرامش اصلی رو تو داشتی بیبی!
هه سو خندید. یریم از جاش بلند شد و دستی زد.
_خب، به کارامون برسیم؟
لیا هم سرشو تکون داد.
_اوهوم. این دفعه هرکاری که میخوای بکن بیبی.
هه سو لبخندی زد و سرشو تکون داد.
دیگه شب شده بود. هیونجین، هه چان و کارینا پشت یه مجتمع نشسته بودن و داشتن ساندویچ میخوردن و کارینا مدام میگفت که چقدر همه جا کثیفه. هه چان اهی کشید.
_کارینا ول کن دیگه تروخدا...
_راست میگه بابا زخمیمون کردی!
کارینا چشم غره ای رفت.
_خب کثیفه! وقتی که کثیفه باید چی بگم؟! اوه خدایا...اگه کینو بود، می فهمید!
_شرمنده دیگه...نه من جنتلمنم نه هیونجین. کنار بیا!
هیونجین ضربه ای به شونه ی هه چان زدن و دوتاشون خندید. کارینا ناباورانه بهشون نگاه کرد و چشم غره ای رفت.
_ببینم این ساندویچ چیه؟
هیونجین با دهن پر گفت:
_ژامبون.
_نه خدایا...اول قورت بده بعد حرف بزن. خوشمزس؟
هه چانم با دهن پر جواب داد:
_اره.
_خدایا!
ساندویچشو بو کرد.
_وای عوق! این دیگه چه بوییه؟! وای نه...
دستشو جلوشون تکون داد که دیگه نخورن.
_بچه ها حتما فاسده. نخورین حالتون بد میشه!
هه چان گفت:
_بابا فاسد چیه! ایره همیشه از اونجا میخره، منم همینم. کل اکیپ دوست پسرشم مشتری ثابت اونجان.
هیونجین پرسید:
_ایره کیه؟
_اِه نگفتم بهتون؟ اسم خواهر بزرگترمه.
_آها.
_چقدر بچه! برین کنار.
هر سه تاشون کنار رفتن تا یه اکیپی که بنظر خیلی دردسرساز بودن، رد شن. یکی از اعضای اکیپ که جلوتر از بقیه بود، گفت:
_صبر کنین.
برگشت و سمت اونا رفت. به هیونجین اشاره کرد.
_تو. تو خیلی آشنا میزنی!
هیونجین گازی به ساندویچش زد و با چشمای گرد شده و لبای اویزیون گفت:
_من؟ من یه بارم شماهارو ندیدم!
کارینا با حرص ضربه ای به شونه ی هیونجین زد و آروم گفت:
_نگو با اینا دعوا کردی احمق!
هه چان آروم گفت:
_اگرم کرده باشه نباید بگی که بشنون! میخوای بکشنمون؟!
_نه تو برای من آشنایی.
روی یه زانوش نشست و با دقت بهش نگاه کرد. دستشو زیر چونش گذاشت. کارینا سریع دستشو کنار زد.
_هی! چرا بهش دست میزنی؟ بهت اجازه نداده که بهش دست بزنی!
اون مرد خندید.
_چی میگه این!
_به من گفتی این؟! هه چان شنیدی به من چی گفت؟!
هه چان ناباورانه گفت:
_وای پشمام! چه اتفاق بزرگی! حالا نظرت چیه ساکت باشی و باعث نشی کتک بخوریم؟!
کارینا چشم غره ای رفت.
_خاک تو سرت! اینجوری میخوای خانواده تشکیل بدی؟!
_تو رو یه جایی دیدم ولی اینارو نه. اممم تو رو کجا دیدم یعنی؟
هه چان زورکی خندید و گفت:
_آقا.. حتما این بچه ی احمق یه خریتی کرده. بخشش از بزرگان است. شما باید ببخشینش.
رو به هیونجین کرد.
_عذر بخواه.
_من برای چی عذر بخوام؟ حتی یه بارم ندیدمشون!
هه چان به صورت خودش زد و با حرص گفت:
_خفه شو فقط معذرت بخواه جان همون کامی!
_چرا پای کامی رو میکشی وسط!
رو به اونا کرد و چشماشو ریز کرد. لباشو جلو اوورد.
_خیله خب...شرمنده عوضیا!
هه چان ناباورانه بهش نگاه کرد. کارینا دستی با غرور زد. اون مرد خندید و سرشو تکون داد.
_حالا فهمیدم! تورو با اون سجون احمق دیدم! داداشش بودی نه؟ همونی که یهو از ناکجا آباد پیداش شد. واو! چه خوب! امشب حسابی دوست داشتم به یکی گیر بدم!
هه چان از جاش بلند شد.
_آقا تروخدا ول کن...سه تایی نشستیم داریم بیخیال دنیا غذا میخوریم بخدا لازم نیست خشونت! وقتی که صلح و دوستی هست، چرا خشونت؟! اممم؟ نظرتون چیه؟ هم عیسی مسیح هم بودا هردوتاشون، مردم جهان و به صلح و دوستی تشویق میکردن!
هیونجینم از جاش بلند شد و هه چان و کنار زد. سر تا پای اون مرد و نگاه کرد.
_اگه داداش من احمقه تو چی هستی اونوقت؟!
اون مرد و اکیپش خندیدن. هه چان گفت:
_تروخدا...الان وقت داداش دوست شدنه؟!
کارینا هم بلند شد و گفت:
_البته. شما چند تا بوگندو که معلومه هزار ساله حموم نرفتین، اصلا توی جایگاهی نیستین که بخواین بگین کی احمقه! کسی که حموم نمیره و دهنش بو میده، از همه ی موجودات بدتره!
هه چان ناباورانه آهی کشید.
_خدایا...خدای من!
اون مرد پوزخندی زد.
_خیله خب...پس خودتون خواستین. بچه ها، یه درسی به این احمقا بدین.
تا کارینا و هیونجین خواستن دعوا کنن، هه چان دستشونو کشید و شروع کرد به دوییدن و جیغ زدن. توی تمام راه، کارینا همش میگفت که کفش پاشنه بلندش اذیتش میکنه و هیونجینم همش میگفت که میخواسته دعوا کنه. یه جا که ایستادن، هه چان سریع کفشاشو دراوورد و با کفشای کارینا عوض کرد. کل راه و داشت با کفشای پاشنه بلند کارینا میدواید. بعد از یه مدت دیگه که دوایدن، هه چان اون دوتارو یه گوشه ی تاریک و باریک برد که یه خونه ی نیمه کاره بود و همونجا قایم شدن. هیونجین با حرص گفت:
_یعنی چی! من میخواستم دعوا کنم! همین کم مونده بگن مثل احمقا فرار کردم!
هه چان ضربه ی محکمی به هیونجین زد که باعث شد بخواد جیغ بزنه که سریع کارینا جلوی دهنشو گرفت.
_خفه شو بابا! همین یدونه ضربه رو زدم داشتی جیغ میزدی! انقدر گنده لات بازی درنیار! ندیدی چند نفر بودن؟! مگه کصخلی؟ عقلت چرا سر جاش نیست!
کارینا گفت:
_بگذریم هه چان...تو چقدر خوب با پاشنه بلند میدوای!
هه چان لبخندی از سر غرور زد و موهاشو از جلوی صورتش کنار زد.
_چی فکر کردی بیبی؟ من با ایره بزرگ شدم. ایره یه کلکسیون کفش پاشنه بلند داره و منم مجبور بودم براش فشن شو راه بندازم. میدونی چند بار از دست دیگران توی کفش پاشنه بلند فرار کردم؟!
کارینا دستی زد.
_دمت گرم!
سریع جلوی دهنشو گرفت و با حرص گفت:
_مرده شورشو ببرن...انقدر بقیه گفتن تو دهن منم افتاده!
_کجا رفتن؟
هه چان سریع کله هاشونو پایین داد.
_رییس فکر کنم فرار کردن.
_احمقا!
پوزخندی زد.
_اون داداش سجون خیلیم بارش نبودا!
هیونجین خواست بلند شه که هه چان دوباره پایین انداختش.
_رییس بیخیال. بعدا میشه به حسابشون رسید.
_اره راست میگی. همینجوریشم وقتمو هدر دادن!
یکم که گذشت، هر سه تاشون سراشونو بالا اووردن که ببینن رفتن یا نه. هه چان اهی از سر اسودگی کشید.
_وای گاد تنک یو! نزدیک بود آل کیل بشیما!
کارینا گفت:
_تو باید به من یاد بدی چیجوری توی پاشنه بلند میدوای!
هه چان خندید.
_باشه بیب!
هیونجین با حرص جلو رفت و لگدی به آجُرا زد که باعث شد یکم ازشون بریزن و پاهاش توشون گیر کنن. هه چان و کارینا سریع جلو رفتن و سعی میکردن از اونجا بیرون بکشنش. هه چان گفت:
_خاک تو سرت! نه واقعا خاک تو سرت!
اداشو دراوورد.
_باید برم باهاشون دعوا کنم! تو کمتر گوه خوری کن فقط!
هیونجین با درد گفت:
_فقط خفه شو و منو بکش بیرون!
کارینا که از وضعیت خندش گرفته بود، زور میزد و بلند میخندید و هیونجین هی میگفت که تمومش کنه. طولی نکشید که هه چانم میخندید. هیونجین اول دلخور شده بود ولی بعد، خودشم خندش گرفته بود. از درد گریه میکرد و بین گریه هاش، از خنده ی بقیه هم خندش میگرفت.
خونه که رفتن، مادر هیونجین مدام بهش فحش میداد.
_من با این شکم بالا اومدَم، بجای اینکه نگران خودم باشم، نگران تویه احمقم! چرا بلد نیستی سالم بری و سالم برگردی؟ الان چیه پاهات و توی گچ گذاشتن! من الان با تویه بی مصرف چیکار کنم؟!
پدرش که زیر پاهاش بالشت میزاشت، گفت:
_خب حالا شد دیگه بیخیال.
_اینا! باباش تویی که اینم بی خیاله دیگه! خدایا ریدم تو این شانسم که دوتاتون بیشعورین!
سجون سراسیمه وارد خونه شده بود و مدام داد میزد.
_اوه سجونه!
تا حالا سام دونگ و سجون، همدیگر و از نزدیک ندیده بودن. سجون وارد اتاق هیونجین شد و گفت:
_کی بود؟ کی اینجوریت کرد؟ کدوم اکیپ فاکی ای بودن؟!
که با دیدن پدرش، ساکت شد. پدرش از جاش بلند شد و چند بار به شونه ی هیونجین زد. لبخندی زد.
_من میرم. کاری داشتی صدام کن.
هیونجین سرشو تکون داد و برای پدرش دست تکون داد. پدرش بدون اینکه چیزی بگه، از اتاق بیرون رفت. مدتی حرفی نزدن که هیونجین گفت:
_اخ خدایا درد میکنه!
به سجون نگاه کرد.
_تو فایدت برای من چیه هان؟ الان چیجوری برقصم؟
_خفه شو بابا!
رو به مادرش کرد.
_ببخشید خاله.
_نه بابا راحت باش. من میرم. کاری داشتین صدام کنین.
_مواظب باش خاله.
_باشه پسر.
چند ضربه به کمر سجون زد و رفت. بعد، سجون کنار هیونجین نشست و گفت:
_کی بود؟ اسم بده.
_که چی؟ مثلا جنازه تحویل بگیرم؟ قدیمی شده بابا!
سجون عصبی گفت:
_پسره ی قدرنشناس! بگو کی بود میگم.
_من چمیدونم! هرکی بود خیلی گیر بود.
سجون کمی فکر کرد.
_خیلی گیر بود؟ خب همشون گیرن! اینکه نشد جواب!
_ببینم چیشده؟
سجون چشم غره ای رفت.
_باز این دختر وحشیه اومد!
هه سو وارد شد و نگاهی به پای هیونجین کرد و عصبی خندید. به پاش اشاره کرد و رو به سجون گفت:
_میبینی؟ الان راجب این چی داری بگی؟
_اینکه خیلی خوب میشه مارو تنها بزاری!
_که چی؟ من به تو اعتمادی ندارم!
_ببینم خجالت نمیکشی با بزرگترت اینجوری حرف میزنی؟
_اوه بزرگتر؟ کیو میگی؟ خودتو؟
بلند خندید.
_وای مرسی خیلی احتیاج داشتم که بخندم!
_چی؟
_بزرگتر کسیه که دردسر درست نمیکنه ولی تو همش دردسر درست میکنی!
_ببینم تو چی گفتی؟
_دوتاتون خفه شین! با تشکر!
هه چان وارد اتاق شد و پشت سرش، کارینا وارد شد. کارینا به هه سو گفت:
_وای هه سو نبودی که ببینی هه چان چیجوری با پاشنه بلند میدواه!
هیونجین چشم غره ای رفت.
_گاد کارینا...زخمیمون کردی!
_خب عجیب بود، نبود؟
***
سورا
YOU ARE READING
Tuesdays
Fanfiction[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...