💎مهراب💎
از اون روز که آوردمش پیش خودم و حضانتش رو گرفتم یکم آروم تر شده بود!
اعتصاب غذاش رو البته کنار نزاشته بود و مدام برای غذا خوردن لج میکرد!کنار تختش نشستم که رفت زیر پتو و پشت بهم خوابید.
لبخندی به سرتقیش زدم و رفتم سمتش و دستم رو از زیر بدنش رد کردم و دست دیگه ام رو دور تنش قفل کردم و به خودم چسبوندمش.
وقتی قطره ای اشک روی دستم چکید با نگرانی سرم رو توی گردنش فرو برپم و روی گردنش رو بوسیدم و دم گوشش گفتم:
عزیزم حالت خوب نیست؟!میخوای بریم بیرون و هر جا دلت خواست ببرمت؟!با ناز سری تکون داد و گفت:
آره شهر بازی و رستوران و پاساژ اسباب بازی ها رو دوست دارم!به افکاری که قرار نبود هیچ وقت بزرگ بشه خندیدم و روی صورت و گونه ی نرم و برفیش رو بوسیدم و گفتم:
چشم بهترینه مهراب!دم گوشش لب زدم:
حالا میشه یه بوس خوشگل به مردت بدی؟!سرش رو بالا انداخت و گفت:
نه اگه بوست کنم بعدش دردم میگیره!خندیدم و سوالی نگاهش کردم که گفت:
اون مار بزرگت میره توم و دردم میگیره!خنده ام به قهقه تبدیل شد و بلند شدم و روش خیمه زدم که جیغی کشید و تند تند بوسیدمش.
از سریع بودن بوسه هام و قلقلکش اومد و خندید.
کل صورتش رو بوسیدم و عشق کردم.
بی پناه بود و معصوم اما عین فرشته ای زیبا میدرخشید!پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
میدونستی برای من بهترین هدیه ی خدایی مانی من؟!لبخندی با خجالت زد و گفت:
حالا که اینقدر خوشگل و مهربون حرف میزنی میبوسمت!لبخندی زدم که دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و سرش رو بلند کرد و لباش روی لبام نشست!
میدونستم مانی هم دوستم داره اما نیاز به فرصت داشت تا باورم کنه!
اون فقط ترسیده بود و نمیتونست به راحتی به هر کسی اعتماد کنه!🐞اترس🐞
با اشک هایی که جاری میشدن بهش نگاه کردم.
لبخند تلخی زد و دستش رو سمت مو هام آورد و بخششون کرد و گفت:
هی پسر اینجوری اشک میریزی و نگاهم میکنی که دلم رو ببری؟!با نهایت معصومیت نگاهش کردم که خندید و گفت:
باید بگم موفق شدی بچه خوشگل!با ذوق نگاهش کردم که اومد سمتم.
اونقدری نزدیک شد که از حالت نشسته روی تخت دراز کشیدم.
روم خیمه زد و خیره به چشام لب زد:
میدونی عموت هم به زیبایی تو بود!متعجب بهش خیر شدم که لباش روی لبام نشست.
بوسید و غرق احساس شدم!
به قدری بوسیدنش لذت داشت که نمیخواستم یه لحظه هم لباش از روی لبام برداشته بشه!از لبام دل کند و خیره به چشام شد اشکی از گوشه ی چشاش چکید و لب زد:
اون هم همینقدر معصوم و حساس بود!نگران انگشتم رو به قطره ی اشکش رسوندم و پاکش کردم.
لبخندی زد و دستم رو گرفت و بوسید و گفت:
اگه بهت بگم این مرد با این ابهت و جثه عین یه پسر بچه تنها و بی پناه هست درکم میکنی و...میون حفرش دستم رو روی لباش گذاشتم و گفتم:
پیشت میمونم علی احسان!لبخندی زد و بوسه ای کف دستم که روی لباش بود زد و گفت:
پشیمونت نمیکنم ووروجک!خندیدم که افتاد روم و محکم بغلم کرد.
از تحمل وزنش عاجز بودم و از درد و لذت آغوش مردونه اش خنده ام گرفت!