🐞10🐺

317 38 5
                                    


🌈راوی🌈

با وحشت چشم باز کرد و توی جاش نشست!
بدنش عرق سرد کرده بود و نفس نفس میزد!
دوباره همون کابوس های هر شب!
بغضی به گلوش چنگ زد.

مدتی بود که بعد از خوردن دارو هایی که دکترش بهش داده بود از دستشون خلاص شده بود اما این چند مدت چه با قرص و چه بی قرص کابوس میدید!

تموم اون صحنه های تلخ عین فیلم سینمایی براش تمرار میشد و از دست دادن محبوب قلبش یکی از تلخ ترین سکانس ها محسوب میشد!

قطره اشکی که چکید رو پاک کرد و از روی تخت پایین اومد.
کلا هدف از ورود دوباره اش به این خانواده انتقام بود و تنها میخواست تموم سرمایه و مدارک مهم رو بالا بکشه و بهشون ضربه ی سنگینی بزنه تا اموال اون مرتیکه ی پیره خرفت رو آتیش بزنه و کمی از آشوب دلش کم بشه!

نمیدونست اون پیری الآن میتونه کجا باشه اما خوب میدونست که ضربه زدن به یکی از اعضای خانواده اش هم یه برد محسوب میشد براش!

هدفش ضربه زدن به پاشا بود اما حالا هدف عزیزدوردونه تری نصیبش شده بود!
اونقدری انتقام گرفتن براش مهم بود که میخواست از عشق نو ظهورش هم بزنه!

وقتی گوشیش زنگ خورد و شماره ی اون رو که عزیزدردونه سیوش کرده بود روی صفحه ی گوشیش دید برای لحظه ای پشیمون شد و خواست قید همه چی رو بزنه اما اخمی میون ابرو هاش نشست و سعی کرد محبوبش رو به یاد بیاره!

بعد چند ثانیه برداشت و جدی لب زد:
بله؟!

پسرک کمی دلش از این برخورد رنجیده شد اما لبخند زنان لب زد:
میخوام امروز با دوست هام برم بیرون...

از هیجان و ذوقی که توی صداش بود لبخند تلخی زد.
محبوبش هم همینقدر شیرین بیان بود!
آهی کشید و گفت:
باشه زودی خودم رو میرسونم...میدونی که نباید تنهایی جایی بری؟!

پسرک سری تکون داد.
اما دلش بهش میگفت مرد موردعلاقه اش از چیزی دلگیره و بهش نمیگه!

طولی نکشید تا حاضر بشه و خودش رو به عمارت برسونه.
پسرک توی حیاط روی صندلی آلاچیق کنار دوست هاش نشسته بود.
با دیدنش ذوق زده سمتش دویید و بغلش کرد.
به قدری آغوش کوچولوش دلنشین بود که لعنتی به آتیش درونش گفت.
اصلا معلوم بود بعد از بازی کردن با این پسر لطیف و حساس میتونه دوباره دلش رو به دست بیاره و اون رو ماله خودش بکنه؟!

پسرک از آغوشش خارج شد و روی نوک پاهاش وایساد و روی صورتش رو بوسید و گفت:
صبح بخیر آقا اخموعه ی جذاب!

بی اختیار لبخندی روی لباش نشست از شیرین زبونیش و نوک بینی اش رو میون دو انگشت گرفت و کشید و گفت:
صبح بخیر ووروجک پر دردسر!

اخم کیوتی کرد و با لبای آویزون لب زد:
باید میگفتی ووروجک خوشگل...میبینی چقدر لباس صورتی بهم میاد؟!

آروم خندید.
چقدر همه چیز این پسر خواستی بود!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Where stories live. Discover now