Part 43

63 14 0
                                    

♠جاسوس♠

.・✫・゜・。.

پارت 43

ییشینگ از دیوار پایین میپره و آروم وارد حیاط میشه..

از طریق شنیدن صداهای دختر متوجه میشه که توی اتاقکی هستن که تقریبا آخر حیاط بود...نزدیک و نزدیکتر میشه....

-:ولم کنین لاشیاااا...یکی از عربهای مرد درحال آماده کردن آمپول بود...

دیگری ازش پرسید:چیشد پس بجنب خیلی داره صدا میکنه....

-:دهنشو ببندین...

دخترتقلای زیادی کرد اما موفق نشد و دهنشو بستن...ییشینگ پشت در اتاقک قایم شده بود و چهره هیچکدومشون و نمیتونست ببینه..یکی دیگه از مردهای عرب که حسابی عرق خورده بود و مست شده بود به حالت مستی گفت: بزارین حداقل یه کااام از اون لباش بگیرممم... و نزدیک اون دختر شد....

دختر با چشمای گشاد و ترسیده درحالیکه دهنش بسته بود جیغ میزد ...

اون مرد تا میخواست لباس دخترو بالا بزنه سنگی به پیشونش برخورد کرد و بلند داد میزد:آی سرمممم آی ..

ییشینگ از پشت در بیرون میاد..

-:این دیگه ازکجا پیداش شد...بکشینش...

همشون سمت ییشینگ اومدن....ییشینگ کش تیرکمونو کشید و یه سنگ دیگه به کله دیگشون زد ..پاشو بلند کرد و به صورت بعدی زد...

اون دختر با تعجب به پسر نگاه میکرد

کلاه و پارچه ای که بسته بود جلوی دهنش مانع از دیده شدن چهرش میشد... ییشینگ دست یکیشون پیچوند و به زانو درش آورد و به دستش دستبند زد...

بقیه هم با دیدن دستبند ترسیدن و تسلیم شدن... ییشینگ دستای همشونو بست...

سمت دختر رفت که چشمش به دختر روبه روش که روی تخت بسته بودنش و صورتش از اشک خیس شده بود، خورد...ماتش برده بود ...

با پاهای لرزون کنارش رفت و دستاشو باز کرد...

ییشینگ پارچه رو از جلوی دهنش پایین کشید و آروم اسمشو صدا زد:آینور....آینور بلند شد اما طولی نکشید که چشماش سیاهی رفت و بغل ییشینگ بیهوش شد...

ییشینگ چشماش از خشم سرخ شده بود ..

آینور رو روی تخت گذاشت و سمت اونا رفت...

رئیسشونو با یعقه بلند کرد و یه مشت به صورتش زد...ایتقدر محکم زد که صدای فریادش تا دو خونه اونورتر شنیده میشد.. پرتش کرد کنار و همشونو زیر بار مشت و لگد خونی و مالی کرد...

هرچقدر التماس میکردن اما ییشینگ با قدرت بیشتری میزد...میزد و داد میزد..فوش میداد....

دوباره رئیسشونو بلند کرد:حرومزادههههه... با ناموس خودتمممم این کارو میکنییییی...اصلا تو ناموس دارییی؟؟؟بی ناموساااا...و یه مشت دیگه به دماغش زد .. به همشون یه لگد زد و با پلیس تماس گرفت ...طولی نکشید که نیروهای اسرائیل اومدن و اونهارو با خودشون بردن...

▪︎Spy▪︎Where stories live. Discover now