ᵖᵃʳᵗ15

724 85 88
                                    

وظیفه ی من مراقبت از جئون نبود اما دوست داشتم به مرد تنهای این امارت کمک کنم !

برای اینکه خودم‌ را راضی کنم آرام لب زدم :

- برادرِ هوانه ! آره به خاطر هوان کمکش میکنم!

با تقه ای که به در خورد به خودم آمدم
آخرین باری که کسی در اتاق را بزند کِی بود؟
تا به یاد دارم همه در را سریع باز میکردند !
شانه ای بالا انداختم و در را به آرامی باز کردم .

- ارباب کارت داره!

عصبی به خدمتکار نگاهی انداختم .
خدمتکار های این امارت یا زیادی بی احساس بوندند یا بیش از حد جدی !
خیلی دوست داشتم دهن باز کنم تا از تعجب سکته را بزند اما لبخند کمرنگی زدم و سر تکان دادم .

با رفتن خدمتکار بی حوصله سمت اتاق جئون رفتم .
آنقدر درگیر افکارم و چیزی که چند دقیقه پیش از مینهو دیدم ، بودم که بدون در زدن در را باز کردم .

- بلد نیستی در بزنی نه؟

اینبار برعکس دفعه ی های قبل که زبان درازی میکردم و جواب جئون را به ثانیه نکشیده میدادم پوف کلافه ای کشیدم و از اتاق بیرون زدم .
در را بستم و تقه ای به در زدم اما بدون اینکه منتظر اجازه اش باشم دوباره وارد اتاق شدم .

-چیه؟ چی کارم داری؟

چشمانش از لحنِ حرف زدنم گرد شد ، شرط میبندم تا به حال هیچکس با او این گونه حرف نزده بود حتی مینهو !
با یاد آوری مینهو دوباره بادم خالی شد .

- به چی فکر میکنی؟

بی حوصله به چهره ی آرام جئون خیره شدم !

- هیچی! کارت رو بگو!

- از امروز هر شب باید بیای !

گیج نگاهش کردم! منظورش چه بود !؟
هرشب!؟
ذهنم سمت چیزهایی کشیده شد که دستانم را ضربدری روی سینه ام سپر کردم .

- احمق! کاری باهات ندارم .

- پس چرا هر شب باید بیام پیشت؟

- که بخوابم !

منظورش را نفهمیده بودم نگاهم را شناخت که بلافاصله جمله ی نیمه تمامش را کامل کرد.

- باید هر شب برام قصه بگی!

سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم!
درست شبیه به بچه ها بود!
لبانم را جمع کردم تا خنده ام را نبیند .

- باشه !

نگاهش را دزدید و چشمانش را بین در و دیوار اتاق میچرخاند .

- اگه میخوای اینجوری بخوابی دیگه نیازی به قرص نیست! مگه نه؟

اخم هایش درهم رفت .

- چرا؟

مطمعن بودم اگر درباره ی مینهو به او چیزی بگویم حرفم را باور نمیکند .
لبخند کمرنگی زدم .

─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─Where stories live. Discover now