Philosophy

146 26 15
                                    

سوبین داشت سعی میکرد که چمدون هارو برداره و با خودش تا پایین پله ها بیاره
وقتی یونجون متوجه این کار سوبین شد خیلی سریع رفت سمتش و چمدونارو ازش گرفت

یونجون میدونست که سوبین طی ماه های گذشته به شدت وزن کم کرده 
با اینکه غذا ی زیادی میخورد اما مشکل تنفسش به قدری اذیتش میکرد که بدنش خیلی ضعیف شده بود و نمیتونست مواد غذایی مورد نیازش رو کامل از غذاهایی که میخوره بدست بیاره

وقتی به پایین پله ها رسیدن یونجون چمدون ها رو توی ماشینش گذاشت
ولی وقت برگشت دید سوبین خیلی اروم اروم داره از پله ها پایین میاد
خیلی اروم

وقتی رفت سمتش میخواست سعی کنه کمکش کنه ولی سوبین اصلا ادمی نبود که کمک بخواد و کمک دیگرون رو قبول کنه حتی اگه اون کمک از طرف دوست پسرش یونجون باشه بازم روحیش بهش این اجازه رو نمیداد
پس خودش خیلی اروم اروم اومد پایین

وقتی سوار ماشین شدن یونجون به صورت سوبین نگاه کرد
صورتش خیس خیس بود
صورتش مثل موقع هایی بود که بعد از تمرین بوکسش بر میگشت خونه ولی خب الان...
خیلی سریع یه دستمال از جیب کتش دراورد
و شروع کرد صورت سوبینو پاک کردن
سوبین سعی کرد دستمالو از یونجون بگیره

-خودم میتونم انجامش بدم

+بهتره فعلا روی اینکه دوباره نفستو به حالت اولش برگردونی تمرکز کنی، منم برات اینکارو انجام میدم تا وقت بیشتر و انرژی بیشتری داشته باشی پس بهتره دستتو بکشی کنار

اونا راه طولانی ای رو در پیش داشتن
راهی تقریبا ۷ساعته

یونجون از توی کوله پشتی ای که با خودش اورده بود کتابشو از توی کیفش در اورد

کتاب دمیان از هرمان هسه

دیگه شمار اینکه چند بار این کتابو خونده بود از دستشون در رفته بود

+بلند بخونش منم میخوام بشنوم

-تو باید حواست به جاده باشه لازم نیست به کتاب من گوش کنی

+من حواسم به جادست و تازه اگر نخونیش برام ممکنه خوابم ببره و تصادف کنیم

یونجون بعد از گفت این حرف رو کرد به سمت سوبین
با همون قیافه
همون قیافه ای شیطنت ازش میبارید
همون قیافه ای که وقتی یه ابروشو میداد بالا دیگه هیچ راهی جز قبول کردن برای سوبین نمیذاشت

سوبین شروع کرد به خوندن

یونجون شاید خودش متوجه نمیشد ولی گاهی محو صدای سوبین میشد
با هرکلمه هر واج و آوایی که سوبین با اون لب های زیبا و خرگوشیش به زبون میاورد انگار اون رو توی دنیایی میبرد؛ دنیایی که توش فقط یونجون بود و صدای سوبین و حس عمیقی که بینشون بود
صدای سوبین جذابیت خاصی داشت ولی اینکه سوبین عاشق فلسفه و خوندن کتابای فلسفی بود این جذابیتو چند برابر میکرد

یونجون احساس میکرد این قدرت فلسفه هستش چون سوبین موقع خوندن کتابای فلسفی هیچ وقت نفس کم نمیاورد
همينطور که داشت به صدای نرم ارامش بخش سوبین که مثل یه ملودی براش پخش میشد گوش میکرد
یاد روز اولی افتاد که سوبینو دیده بود

توی دانشگاه فلسفه

درسته سوبین و یونجون هردوتاشون فلسفه میخوندن ولی یونجون به اسرار دانشگاه و پروژه ها و علاقه ای که به هنر داشت پیش یکی از استاد های داشنگاه هنر که نزدیک دانشگاه فلسفه بود کلاس طراحی میرفت‌.

اون روز سوبین کنار یکی از فواره هایی که توی دانشگاهشون بود نشسته بود
و داشت کتاب "چنین گفت زرتشت" رو میخوند

اون موقع یونجون نشست کنار سوبین
کنار همون فواره که داشت آب خنکشو قطره قطره به اطراف میپاچید
سوبین به قدری محو کتاب بود که اصلا متوجه یونجون هم نشد

شاید هر کس دیگه ای بود از اینکه کسی متوجهش نشه ناراحت میشد
اما یونجون نه
یونجون خیل اروم بود .خیلی اروم داشت سوبینو نگاه میکرد یونجون اینو فرصتی میدونست برای ارزیابی تک تک اجزاي صورت سوبین
و این بهترین فرصت واسه یه پسر مثل یونجون بود که عاشق نقاشیه
دفترچه ی کوچیکش و مداد نوکیشو از تو جیبش در اورد و شروع کرد به کشیدن سوبین
اون لحظه حتی به این فکر هم نمیکرد که اگر سوبین متوجهش بشه قراره چیکار کنه یا چی بگه
اون یک ساعت تمام اونجا نشست و کشید.
کشید و کشید...
هنوز هم یادش میومد که اخرین بخشی که کشید چال های سوبین بودن

وقتی چال ها رو کشید و به نقاشی نهاییش نگاه کرد

اون چال ها ...اونا واقعا غیرقانونی بودن اونا داشتن یونجونو تو خودشون غرق میکردن و هر لحظه تپش قلبشو بیشتر میکرد.

یونجون که با صدای سوبین که براش مثل یه موزیک کلاسیک بود محو خاطراتش شده بود یکدفعه به خودش اومد

"عشق نباید تمنا ورزد یا همچنین التماس کند. عشق باید چنان قوی باشد که به یقین دست یابد. آنگاه دیگر مجذوب نخواهد شد بلکه مجذوب خواهد ساخت"

-تاحالا تونستم مجذوبیت کنم؟

این سوال، یونجونو از توی افکارش بیرون کشیدو به دنیای واقعی اورد

دنیایی که شاید مهربون نباشه ولی تا وقتی یونجون کنار سوبینه هدوشون میتونن اروم باشن

یونجون چند لحظه محو نگاه سوبین بود و بعد جواب داد
+آره
-چطور میتونی ثابتش کنی؟

سوبین وقتی وارد دنیای فلسفه اش میشد عجیب ترین سوال ها رو میپرسید...اما این واقعا عجیب بود.اثبات برای عشق؟

-من نمیخواستم گم بشم ولی تو منو مجبور به گم شدن کردی
من این دنیا رو کامل میشناختمش ولی تو باعث شدی من توش گم بشم
"بیشتر مردم عاشق می‌شن تا خودشون رو گم کنن"

یونجون بعد از گفت این حرف یه نفس عمیق کشید رو کرد به سوبین و چشمک زد
چشمکی که درخشان تر از هر ستاره ای بود

سوبین هیچ وقت نمیدونست که یونجون کتاب دمیان رو کامل خونده اما وقتی یونجون جمله ی آخرشو گفت
سوبین به صفحه ی بعدی کتابش نگاه کرد وقتی این جمله رو توی صفحه ی بعدی دید
نمیتونست از نگاه کردن بهش چشم برداره
اما از طرفی نیاز داشت که به چشمای یونجونم نگاه کنه
تا دوباره و دوباره  اون جمله رو وقتی تو چشاش نگاه میکنه بشنوه

RainismWhere stories live. Discover now