[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 14 ]

1K 238 66
                                    

یک هفته از حضور فلیکس توی باند قاچاق هیونجین گذشته بود، زخم‌هاش به لطف دارو و درمان های هیونجین به طور کامل از بین رفته بودن و حالا با خیال راحت به مدرسه و عمارت خودشون برگشته بود.

هر هفته سه روزش رو مشغول درس های مدرسه و پیانو بود و ما بقی روزها رو توی انبار سپری میکرد. از بودن کنار هیونجین لذت میبرد و سعی میکرد توی هر حالی، مراقب و حامیش باشه.

توی اتاق نشیمن عمارت هوانگ نشسته بود و لیستی که با خودش از انبار اورده بود رو بررسی میکرد و به اتفاقاتی که اون روز توی انبار افتاده بود، فکر میکرد. صدای خنده های جیسونگ و مینهو توی گوشش می‌پیچید و عشق‌بازی های مثلا پنهانیشون جلوی چشمم نقش می‌بست. توی اون مدتی که توی انبار مشغول به کار بود، کاملا متوجه رابطه ی به شدت عاشقانه ی اون‌دوتا شده بود و از طرفی بهشون حسودی میکرد.

فلیکس فرد احساسی و در عین حال با اقتداری بود که مثل بیشتر آدم‌های روی کره ی زمین، به یک رابطه ی عاشقانه نیاز داشت. دلش میخواست دوست بداره و دوست داشته بشه، بدون اینکه رابطه جنسی رو ملاک این دوست داشتن قرار بده.

نا خودآگاه نگاهش سمت هیونجینی که به‌طور ایستاده مشغول کار با گوشیش بود، رفت. چرا هربار با دیدن قامت پر از جبروت اون پسر، از اعماق وجودش میلرزید و تپش قلبش رو حس میکرد؟

حس و حالی که فلیکس به هیونجین داشت از بچگی‌شون ریشه میگرفت و تا به اون روز، به جز دوستی اسم دیگه ای رو روی احساساتش نمیذاشت. اما حالا که از هجده سالگی عبور میکرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که باید توی حدس و گمان‌هاش راجع به احساساتش نسبت به هیونجین، تجدید نظر کنه.

هیونجین مسمم و در عین حال مهربون بود. قلب نازک و شکننده ای داشت که به‌جز فلیکس، هیچ کس متوجه اون نشده بود و اطرافیانش اون‌رو سرد و بی احساس تلقی میکردن.
هیونجین همیشه حامی بود؛ درست مثل یک پدر که عاشقانه فرزندش رو دوست می‌داره و برای آسایشش از هیچی کم نمیذاره.

هیونجین برای فلیکس پدر، دوست، برادر و یک عشق کامل بود.

تمامِ ویژگی های بارز و پنهان اون پسر قد بلند برای فلیکس، شیرین و قابل ستایش بودن و اون رو به این نتیجه میرسوندن که بیشتر درباره ی حس‌ و حالش اندیشه بکنه.

فلیکس لیستش رو کنار گذاشت و سمت هیونجین رفت. بدون اینکه به رفت و آمد خدمت‌کار های عمارت توجهی بکنه، از پشت دست‌هاش رو دورش حلقه کرد و سرش رو بهش تکیه داد.

هیونجین با لمس دست‌های زیبایی که دورش حلقه شده بودن، با تعجب به روبروش نگاه کرد. بوی فلیکسش رو به راحتی تشخیص داد و متعجب تر شد. خیلی وقت بود که فلیکس مثل همیشه بهش ابراز احساسات نمیکرد و حالا با اینکارش باعث آرامش خاطر هیونجین میشد.

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang