【Part 1】

493 71 13
                                    


روبه‌روی خونه‌ی ویلایی ایستاد و با چهره‌ای خالی بهش خیره شد.

ظاهر غیر عادیش از همون اول دلش رو زده بود. اون درِ بنفش رنگ، با دیوار‌های رنگ و رفته‌ی دورش هم‌خونی نداشت و چراغ‌ زرد و پر نور بالای در، حسابی چشمش رو اذیت می‌کرد.

به تابلویی -که گوشه‌ای از قاب نگاهش آویزون بود- زل زد و نوشته‌ی روش رو توی ذهنش خوند.

"نفرین‌خونه‌ی ساراجین".

آهی کشید و سرش رو به سمت رفیق‌هاش برگردوند.
- چرا باید اسم محل کارش رو همچین چیزی بذاره؟ بار منفیش زیاد نیست؟

یونگی فقط شونه‌ای بالا انداخت. اون هم مثل نامجون، از حضور در اون‌جا ناراضی بود. هر دو به پیشنهاد هوسوک پاشون رو به اون مکان گذاشته بودن، فقط چون بعد از دیدن هیجان خالص و پاک رفیقشون، نتونسته بودن دست رد به سینه‌ش بزنن!

- نمی‌دونم چرا اسمش اینه، ولی از نظر من خیلی باحال و هیجان‌انگیزه! آدم رو یاد فیلم‌های ترسناک و ماوراء طبیعت می‌اندازه!

هوسوک این رو گفت و ذوق‌زده به سمت در قدم برداشت. دستش‌ رو دراز کرد تا زنگ رو بزنه، اما سریع عقب کشید و با هیجانی وصف‌نشدنی، به سمت یونگی برگشت...
- هیونگ!‌ کوله‌ی من دست توئه؟!

یونگی فقط سر تکون داد، بند‌های کوله‌ی پسر رو‌ از شونه‌های خودش برداشت و اون رو به دستش داد.

هوسوک کوله رو گرفت، بلافاصله زیپش رو باز کرد و جعبه‌ای مستطیلی شکل و کشیده رو ازش بیرون آورد.

نامجون و یونگی با چشم‌های کنجکاوشون بهش نگاه کردن و وقتی شیء داخل جعبه رو دیدن، با انزجار عقب کشیدن!

- وات د فاک جانگ، این چه کوفتیه؟!
- معلوم نیست؟ اسکلت ماهیه!
- و به چه دلیل لعنتی‌ای با خودت اسکلت ماهی حمل می‌کنی؟!

هوسوک در حالی که دوباره دستش رو به سمت زنگ زهوار در رفته می‌برد، با بی‌حوصلگی جواب داد...

- اگه بخوای شخص ساراجین رو ملاقات بکنی، باید یه همچین چیزی براش بیاری! منشیش پشت تلفن بهم گفت تیغ کامل یه ماهی سالمون رو می‌خواد، من هم براش آوردم!

و زنگ رو به صدا درآورد.

زبون یونگی و نامجون چنان قاصر شد، که فقط تونستن عاجزانه نگاهی به هم بندازن و با چشم‌هاشون از هم طلب کمک کنن!

در با صدای جیر جیر گوش‌خراشی باز شد و به اون فضای مخوف و آزاردهنده‌، آب و تاب بیشتری داد.

اون سه نفر از حیاط کوچیک و خالی از گل و گیاه خونه‌ی ویلایی گذشتن، از پله‌های کوتاهش بالا رفتن و بعد از این‌که به وسایل قدیمیِ انبار شده گوشه‌ی بالکن نگاهی انداختن، با در چوبی و نیمه‌بازی مواجه شدن.

Disappeared | NamJin [COMPLETED]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora