شهر مانلی به شکار فرشتهها مشهور بود. هر ساله تعداد زیادی از فرشتهها به دست پادشاه اسیر میشدند و از بالهای اونها برای ساخت معجون جاودانگی استفاده میشد؛
برای همین پادشاه، ملکه و تمامی شاهزادگان و اشرافزادهها به جوانی خونآشامها بودند.
تنها شاهزاده مخالف شکار فرشتهها، شاهزاده سوم یعنی وانگ ییبو، بود؛ برای همین حتی یکبار هم لب به معجونهای تهیهشده از بالهای زیبای فرشتگان نزده بود.
همیشه به دنبال راهی بود تا از این طریق به شکار شدن فرشتهها پایان بده؛ چون وقتی بال فرشتهها جدا میشه، عمر اونها هم به پایان میرسه.
پادشاه مدتها دنبال فرشتهای با بالهای رنگی مانند پر طاووس بود؛ چرا که بالهای این فرشته میتونست علاوه بر قدرت جاودانگی دائمی باعث زیبایی بیهمتا نیز بشه. برای همین نیروهای زیادیرو در جنگلها و محوطه شهر مانلی به کار گرفته بود.
شیائو جان، فرشتهای با بالهای رنگی، در جستجوی خرگوش کوچولوش بود که در دام پهنشده توسط نیروهای پادشاه گرفتار شد.
وقتی که به خدمت پادشاه آورده شد، نگاهش در نگاه شاهزاده سوم گره خورد و همون لحظه احساس کرد چیزی درون قلبش لرزید.
وانگ ییبو با دیدن زیبایی بیش از حد فرشته، دوست داشت همون لحظه در برابرش به زانو در بیاد.
احساس عجیبی در قلبش شکل گرفت و حس گلیرو داشت که پروانهها به دورش در حال گردش هستند؛ حس گل آفتاب گردونرو داشت که در برابر خورشید سر خم کرده.
شیائوجان هم دقیقا همین حسرو داشت و با دیدن وانگ ییبو فهمید که چرا خدا فرشتههارو مجبور کرد در برابر انسانها زانو بزنند.
اون لحظه شیائوجان در خیالاتش در برابر شاهزاده سوم زانو زده بود؛ نه پادشاه و حالا فکر میکرد حتی اگه بالهاشو جدا کنند و عمرشو بگیرند، زندگی اهداشده به اون بیهوده نبوده.
پادشاه با لبخند در حال لمس کردن بالهای فرشته بود و به سربازها دستور داد تا هیچ زنجیریرو به بالهاش وصل نکنند؛ چون نمیخواست این بالهای زیبا هیچ صدمهای ببینه.
شیائوجان به سمت زندان راهی شد تا در فرصتی مناسب بالهاش برای تهیه معجون از بدن زیبا و مردانهاش جدا بشه.
دو روز بود که داخل زندان بود و تمامی این دو روز به چشمهایی فکر میکرد که هوشرو از سرش برده بود و با خودش میگفت: "پس عاشق شدن این طوریه"
وانگ ییبو هم در طی دو روز، به دنبال راهی بود تا بتونه فرشتهای که حتی اسمشرو نمیدونه، نجات بده.