oneshot\yoonnie

523 42 20
                                    

_یا کیم جنی!

بدون نگاه کردن به کارگردانی که سرش داد میزد،سریع تر وسیله های روی زمین و جمع کرد و خم شد و زمزمه کرد:معذرت میخوام،واقعا شرمنده ام.

مرد دست به کمرش زد و از زیر عینک مربعی روی صورتش با چشم های اعصبانیش به دختر ریز نقشی که سرش و پایین انداخته بود و زبونش معذرت خواهی میکرد ولی هیچ شرمندگی توی صدا و لحنش،حتی قیافه سرد و مغرورش نمی‌دید،خیره شد و با تمام اعصبانیتش داد کشید:آنقدر بی عرضه ای که نمیتونی یه جعبه جا به جا کنی؟؟پس اینجا چیکار میکنی؟واسه چی اومدی جز تیم کارگردانی شدی؟؟

جنی در همون حال که خنثی به زمین نگاه میکرد گفت:گفتم که معذرت میخوام.

مرد پوفی کشید و برخلاف اعصبانیت زیاد و داد های بلندی که کشیده بود، بیخیال سرزنش بیشترش شد.

جنی سه ماه بود که دقیقا همینطور رفتار میکرد و هیچوقت نه لبخند و شادی توی صورت و رفتارش ندیده بود،اگر بیشتر سرزنش میکرد فقط بیشتر معذرت خواهی میشنید.

مرد دستشو به کمرش زد و بدنش و به طرف بالا کشید و پوفی از کلافگی کشید که یکی از در بزرگه سوله ای که برای فیلمبرداری بودن داخل دوید و داد زد:کارگردااااان؛هیونگنیمممم،اومددددن.

بلافاصله به سمت پسری که اینو گفته بود چرخید و گفت:خوبه!برو براشون صندلی بزار،مطمئن شو راحت باشه تا بره داخل اتاق گریم و بیاد.

از اونجایی که آرتیست بزرگی قرار بود باهاش کار کنه،باعث شده بود اعصبانیتش جاشو با استرس عوض کنه.

جنی بی سرو صدا داخل اتاق کارکنان رفت و همراه با برداشتن گوشیش،تماس های بی پاسخی که داشت و نادیده گرفت و چند تا نفس عمیق کشید.

دست از لرزیدن برداشت و بیرون رفت و برای نگهداشتن فیلمبردار و هدایتش برای فیلمبرداری از زاویه درست به سمت مرد رفت.

نگاهش به زمین بود،نمیخواست هیچ کس دیگه ای رو به غیر از جلوی کتونی هاش ببینه.

___________

کیفشو برداشت و با مرتب کردن چتری های کم پشت روی پیشونیش یک طرف موهاشو پشت گوشش زد و در اتاقی که برای تجهیزات شبکه بودو باز کرد و با یک خداحافظی سرد برای جدا شدن از تمام کسایی که اونجا بودن،اتلیه بزرگ و ترک کرد.

با بستن در اصلی به محض برگشتن با یونگی که سرد نگاهش میکرد چشم تو چشم شد و جنی هم متقابلاً بهش خیره شد.

بعد از چند ثانیه یونگی به حرف اومد:چرا جوابمو ندادی؟

جنی دسته کیفشو سفت تر گرفت:چون نمی‌خوام اینجا کسی چیزی در مورد مون بدونه.

از کنارش رد شد و چند پله پایین رفت که یونگی دستش و گرفت و جنی یهویی به سمتش کشیده شد و ایستاد که پوزخندی زد و گفت:مشکل اینکه کمکت کنم چیه؟میخوای کامل از زندگی هم بیرون بریم جنی؟!

Blacktan,oneshotsOnde histórias criam vida. Descubra agora