Part 25

387 50 3
                                    

لیسا : تهیونگ .. یکم غذا بخور .
تهیونگ : میل ندارم
لیسا : ببین خیلی وقته غذا نخور..
تهیونگ : لیسا خواهش میکنم تنهام بزار
لیسا : باشه

در بست و رفت .
پاهاش رو از رو تخت پایین آورد و قدم های نسبتا آروم به سمت حموم رفت . کجا بود پس ؟ اون حرومزاده کجا قایمش کرده بود ؟ حالش چطور بود ؟؟ این بیشتر از همه اذیتش میکرد که مبادا تیونگ بهش کاری بکنه .
شیر آب سرد رو باز کرد و یه دوش گرفت . یه سال و سه ماه و ۱۲ روزه نیست .
کجاست ؟!
یکم به آرامش احتیاج داشت و تنها یخ راه حل داشت .

تهیونگ : الو .. یوگیوم کجایی ؟ دارم میرم بار میای ؟! باشه میبینمت .

لباسی تنش کرد و از خونه خارج شد

..

نور سفید
صدایی آشنا
صداش میکرد . زود تسلیم شده بود یا تا اینجا که تحمل کرده بود خودش یه معجزه بود ؟ مدت ها بود خواب میدید . سه چهار تا بچه .. صدای خنده و شادی .
= : یااااا نکنیدددد هه ههه ههه آی قلقلکم ندید خواهش میکنم .
+ : حالا که اینجوری شد بیشتر میدیممم
بعضی وقت ها تهیونگ رو هم میدید ولی کمرنگ بود و کم پیدا .. شاید فراموشش کرده یا شاید مثل واقعیت داره کم کم از ناراحتی و نبودنش دیوونه می‌شد .
باباش داداشش دوستاش .. همه رو دیده بود . ولی نمیخواست به این زودی دست بکشه .. باید بیشتر تلاش کنه .

...

یوگیوم : بسه دیگه زیاد نخور
تهیونگ : هه .. یادته ؟! اولین بار جنی رو اینجا دیدم .. از همونننننن اولم عاشقش شده بودم ولی زندگی هیچ وقت به روی من نخندید ، همیشه کسایی که دوسشون داشتم رو از دست دادم . پدرم .. دوستام
یوگیوم : دردت رو میفهمم ، جتی از همه بیشتر من میفهمم . ولی با این کارا چیزی نمیشه تهیونگ
تهیونگ : میخوام فقط برای یک بار .. فقط برای یک بار تو این یه سال .. بدون فکر کردن بهش بخوابم . بدون فهمیدن جای خالی و سردش کنارم بخوابم . خیلی سخته .. خیلی . احساس میکنم ذره ذره جونم رو از دستم میگیرن .
یوگیوم : چی میتونم بهت بگم .. نمیدونم ولی من مطمئنم .. جنی برمیگرده اونم سالم قول میدم . اگه برنگرده بیا منو بکش .. باشه ؟
تهیونگ : باشه

...

تیونگ : دکتر ؟ حالش چطوره !؟
دکتر پارک : رو به بهبوده .. ولی خیلی باید مواظب باشیم .. این مدت خیلی حساسه .. یعنی ..
تیونگ : یعنی ؟
دکتر : یعنی مریض خودش تصمیم میگیره که بمیره یا تلاش کنه تا از کما بیرون بیاد .
تیونگ : یعنی میگی خودش باید تصمیم بگیره ؟
دکتر : بله
تهیونگ : باشه برو بیرون و از دم در نامجون رو صدا کن بیاد تو .
دکتر : چشم

نامجون : چیشد
تیونگ : گفت به خودش بستگی داره
نامجون : خب الان قراره چیکار کنیم ؟
تیونگ : میدونی .. به این نتیجه رسیدم که .. جنی چه به هوش بیاد چه نیاد همیشه  و تا ابد از من قراره متنفر بشه .. اگه اون مال من نشه .. نمیتونه مال هیچکس بشه .

دستش رو بخ سیمی که زندگی جنی رو کنترل میکرد ور به دست گرفت و خواست بکشه

نامجون : تیونگ .. صبر کن .. شاید تو رو دوست داشته باشه ؟! با گذشت زمان باهات کنار میاد و بهت عادت میکنه و کم کم عاشقت میشه .
تیونگ : واقعا ؟!
نامجون : به نظر من که اینجوریه .. پس نکن این کار رو چون خودت عذاب میکشی .

..

باید هر چه زود تر کاری میکرد . وگرنه ممکن بود زندگی جنی به خطر بیوفته . شاید هنوز هم میتونست واسه دوستی که قبلا بهش مثل برادر نزدیک بود کاری کنه .. حتی اگه قرار باشه بمیره ، اینو به تهیونگ مدیون بود .
پس نقشه ای که تو سرش بود رو عملی باید میکرد .

...

بعد از دو ماه و سه روز
با صدای بیبببببببببببب که از اتاق جنی اومد ، به سرعت از اتاقش خارج شد .
تیونگ : دکتررررر دکتر بیاریننننن

تیونگ : چیشد دکتر .. چیشددد جواب بده مرتیکه
دکتر : مژده ، خانم جنی به هوش اومدن ولی به استراحت نیاز دارم پس تا فردا لطفا وارد اتاقش نشین .
نامجون : ممنون ، تیونگ دیدی ؟ دیدی گفتم بیدار میشه ؟
تیونگ : اره ..

وقت اجرا شدن نقشه بود ..

...

بازم روز کسل کننده ای بود و تنها بود . امروز قرار بود بره قبر باباش . پس لباس مناسبی پوشید و گل هایی که سفارش داده بود رو به دست گرفت و از خونه خارج شد . هوا ها گرم شده بود ولی هنوزم باد سردی میوزید . کناره ی پنجره ماشین رو باز کرد و به راه افتاد . بادی که با فشار به صورتش میخورد ، حس عجیبی بهش میداد . موهای بلند حالت دارش رو به سمت عقب هل میداد . دستی به زیر چونش انداخت .. ته ریشاش بیشتر شده بودن که . البته هنوز دو هفته بود نزده بود .

گایز ، های ..
ببخشید دیر گذاشتم یکم حالم خوب نبود ، این پارت کوتاهه ولی نگران نباشید شب یه پارت دیگه هم قراره بزارم 😉
خببب ووت بدید که بزارم ها ، ووت ندید نمیزارم 🥲

BLACK SUIT || taennie ||Where stories live. Discover now