- ما اونقدر وقت نداریم که برای شام شما رو همراهی کنیم.
هیونجین گفت. دیگه کم کم داشت از فضای خفقان آوری که بهوجود اومده بود خسته میشد.
مانتوس از روی صندلیش بلند شد و سمت فلیکس رفت، پشتش ایستاد و دستاش رو روی شونه هاش قرار داد.- میدونی که عمرا اجازه بدم!
فلیکس از لمس شونه هاش توسط اون مرد پیر خرفت احساس خوبی نداشت و دوست داشت هرچه سریع تر جیسونگ رو برگردونن و اونجارو ترک کنن. کم کم داشت از اینکه هیونجین رو تا اونجا همراهی کرده بود، پشیمون میشد.
- با کشته شدن آخرین نگهبانمون، دیگه نمیتونم مثل گذشته بهت اعتماد کنم.
- بیخیال لوکی! من و تو دشمن همدیگه ایم و قاعدتاً این اعتماد نکردن بینمون طبیعیه!
- ولی من کسی بودم که سعی داشت توی این دشمنی کنار بیاد!
مانتوس از شونه های فلیکس دل کند و مقابل هیونجین، روی مبل روبرویی نشست.
- لوکیِ عزیز! توی رقابت کنار اومدن معنا نداره!
- از این حرفات سر در نمیارم. یعنی باز هم قراره آسیب جدیدی بزنی؟
- وقتی قبول کردی ریاست اون باند رو بر عهده بگیری، حرفهام روی تو نتیجه ای نداشت و این خودت بودی که باعث شدی آسیب ببینی!
هیونجین کلافه چشماش روی توی کاسه چرخوند.
- میدونی که روی حرفم هستم و الان نیومدم گذشته رو یادآور بشم. اومدم...
مانتوس میون کلامش پرید:
- اومدی جیسونگ رو ببری!هیونجین خسته از بحث کردن با اون مرد، سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید. در کنار اون دو، فلیکس معذبانه به حرفهاشون گوش میداد و هر لحظه کنجکاوتر میشد. هیچ ایده ای نداشت که دقیقا چی بینشون گذشته و دلیل اصلی رقابت و دشمنی بینشون چیه و تا ازش مطلع نمیشد، آروم نمیگرفت.
مانتوس بعد از چندثانیه با فریادی که زد، نگهبانش رو صدا کرد و چیزی نگذشت که اون فرد وارد اتاق شد.
- اون پسره رو بیار!
نگهبان سری تکون داد و رفت و مانتوس نگاهش رو به هیونجین داد.
- میتونستم جسد اون پسر لاغر مردنی رو تحویلت بدم اما اینکارو نکردم.
- و قطعا در ازاش چیزی ازم میخوای!
- مطمئن باش اون چیزی که من میخوام، برات بیشتر از انبار ارزش نداره! و قطعا اگه دوباره سر پیچی از اوامرم رو ببینم، باید با جسد تک تک اعضای باندت روبرو بشی!
هیونجین هیچ ایده ای نداشت که مانتوس اینبار چی ازش میخواست اما اصلا بوهای خوبی به مشامش نمیرسید. فقط امیدوار بود هرچه سریع تر همه چیز تموم شه، به خونه برگرده و بعد از کشیدن اون همه اضطراب، ریلکس کنه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Romance_ دیشب خوب خوابیدی؟ دقیقه ای بعد هیونجین با صدای بلند، فلیکس رو مخاطب قرار داد. _ مگه میشه تو لالایی بخونی و من خوب نخوابم؟ فلیکس از داخل سرویس بهداشتی، متقابلا فریاد زد و لبخند بزرگ هیونجین که حالا روی لباش نقش بسته بود رو ندید. _ ولی من خوب نخواب...