ᵖᵃʳᵗ16

646 75 106
                                    

- این پسره کیه باهاش !؟

رد نگاه هوان را گرفت و به تهیونگ رسید .
مضطرب چشمانش را روی هم گذاشت.

عالی شد !
دختری که  هوان دوستش داشت با برادرش دوست شده بود !

لب گزید و قبل از اینکه هوان بخواهد بایستد دستش را گرفت

- هی ! می بینن مارو آروم بگیر !

هوان کلافه به گلدان کوچک روی میز چشم دوخت .
میخواست بیول را بدست بیاورد اما مثل اینکه خیلی دیر شده بود !

تهیونگ و بیول  با فاصله از آنها نشسته بودند .
تهیونگ نگاهی به دستبندی که دختر برایش خریده بود انداخت .

بیول از اینکه هر چند وقت یک بار نگاهی به دستبند می انداخت ذوق زده بود و چهره اش همه چیز را لو می داد .

-دوستش داری؟

تهیونگ لبخندی به صورت مهربان و خوشحال دختر زد .

- یادگاریه قشنگیه!

- الان یعنی دوستیم باهم مگه نه؟

تهیونگ از حرف دختر لبخند دندان نمایی زد .
هروقت کنار بیول بود همه چیز را فراموش میکرد !
ذهنش آرام میگرفت و میتوانست دوباره لبخند بزند .
این دختر رسما جادو بود!

- معلومه!

خوشحال از حرفی که تهیونگ زد  نگاهش را دزدید و کمی اطراف را دید زد  .

سولهی  به چهره ی درهم‌رفته ی هوان نگاه انداخت و سمتش خم شد

- بیا بریم هوان!

- این پسره کیه که مخشو زده !

سولهی مضطرب از صندلی بلند شد و روبروی هوان ایستاد

- بیا بریم بیرون درموردش حرف میزنیم !

هوان خیره به لبخند بیول پوزخند عصبی زد

- نمردم و خندشم دیدم !

سولهی نفس عمیقی کشید ، نباید کم می آورد از یک دندگی های هوان .
دوست نداشت برادرش با هوان دعوا کند .
دست هوان را گرفت و او را با هزار زحمت و زور از روی صندلی بلند کرد .
هنوز هم‌ نگاهش به بیول و تهیونگ بود .

بی حوصله دستش را از حصار انگشتان سولهی بیرون کشید و جلوتر از او از کافه بیرون زد .

شاید زیادی خونگرم بود ، باید سرد میشد ، باید سنگ میشد تا دوست داشتنی شود ؟
با یادآوری برادرش همه افکار را از ذهنش پاک کرد .
جئون زیادی تنها بود !

از کافه بیرون زد و قدم هایش را آرام تر کرد .

- هی وایسا! چرا انقدر سریع قدم برمیداری صبر کن بهت برسم خب!

نگاهی به سولهی انداخت که نفس نفس زنان  دستش را روی زانویش گذاشت و کمی خم شد .

- بریم خرید؟

─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─Where stories live. Discover now