- این پسره کیه باهاش !؟
رد نگاه هوان را گرفت و به تهیونگ رسید .
مضطرب چشمانش را روی هم گذاشت.عالی شد !
دختری که هوان دوستش داشت با برادرش دوست شده بود !لب گزید و قبل از اینکه هوان بخواهد بایستد دستش را گرفت
- هی ! می بینن مارو آروم بگیر !
هوان کلافه به گلدان کوچک روی میز چشم دوخت .
میخواست بیول را بدست بیاورد اما مثل اینکه خیلی دیر شده بود !تهیونگ و بیول با فاصله از آنها نشسته بودند .
تهیونگ نگاهی به دستبندی که دختر برایش خریده بود انداخت .بیول از اینکه هر چند وقت یک بار نگاهی به دستبند می انداخت ذوق زده بود و چهره اش همه چیز را لو می داد .
-دوستش داری؟
تهیونگ لبخندی به صورت مهربان و خوشحال دختر زد .
- یادگاریه قشنگیه!
- الان یعنی دوستیم باهم مگه نه؟
تهیونگ از حرف دختر لبخند دندان نمایی زد .
هروقت کنار بیول بود همه چیز را فراموش میکرد !
ذهنش آرام میگرفت و میتوانست دوباره لبخند بزند .
این دختر رسما جادو بود!- معلومه!
خوشحال از حرفی که تهیونگ زد نگاهش را دزدید و کمی اطراف را دید زد .
سولهی به چهره ی درهمرفته ی هوان نگاه انداخت و سمتش خم شد
- بیا بریم هوان!
- این پسره کیه که مخشو زده !
سولهی مضطرب از صندلی بلند شد و روبروی هوان ایستاد
- بیا بریم بیرون درموردش حرف میزنیم !
هوان خیره به لبخند بیول پوزخند عصبی زد
- نمردم و خندشم دیدم !
سولهی نفس عمیقی کشید ، نباید کم می آورد از یک دندگی های هوان .
دوست نداشت برادرش با هوان دعوا کند .
دست هوان را گرفت و او را با هزار زحمت و زور از روی صندلی بلند کرد .
هنوز هم نگاهش به بیول و تهیونگ بود .بی حوصله دستش را از حصار انگشتان سولهی بیرون کشید و جلوتر از او از کافه بیرون زد .
شاید زیادی خونگرم بود ، باید سرد میشد ، باید سنگ میشد تا دوست داشتنی شود ؟
با یادآوری برادرش همه افکار را از ذهنش پاک کرد .
جئون زیادی تنها بود !از کافه بیرون زد و قدم هایش را آرام تر کرد .
- هی وایسا! چرا انقدر سریع قدم برمیداری صبر کن بهت برسم خب!
نگاهی به سولهی انداخت که نفس نفس زنان دستش را روی زانویش گذاشت و کمی خم شد .
- بریم خرید؟
YOU ARE READING
─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─
Fanfiction~~~~•~~~~•~~~~• - تو دختری ! نفس در سینه ام حبس شد . کافی بود جئون حقیقت را بفهمد مطمعنم امارت را برایم جهنم میکند. ~~~•~~~~•~~~~~~• هر چقدر تعداد افرادی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیف تری. کارهایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یک اح...