با زدنِ آخرین مشت به کیسهٔ بوکس بالاخره از حرکت ایستاد و نفسهای سنگین شده در ریهش رو آزاد کرد.
این دویست و هشتاد و چهارمین مشتی بود که توی این ده دقیقه به اون کیسهٔ بیچاره کوبونده بود! نفسش بالا نمیاومد و با دهانِ باز به سرعت هوا رو میبلعید و دوباره بیرون میداد تا ضربان قلبش عادی بشه.
مربی دستش رو گرفت و بالا آورد و به زخم بزرگی که روی پنجهاش به وجود آورده بود خیره شد.
با ناباوری پرسید:«کوک حالت خوبه؟ چرا اینقدر محکم میزنی پسر نگاه کن به خودت آسیب زدی!»
مربی لحنش دلسوزانه بود ولی هیچکدوم این ها به خشم شعلهوری که درونِ کوک شدت میگرفت کمکی نمیکرد، بانداژهایی که دور پنجهها و مچهاش بسته بود رو در آورد و توجهی به زخم دستش نکرد چون الان توی بیحس ترین حالتش بود.
به سمت لاکر رفت و کشی در آورد و موهای بلندش که حالا عرق کرده و رشته به رشته بههم چسبیده بودن رو بست ولی دو تار نسبتاً کلفت و از گوشههای موهاش در رفت و روی صورتش افتاد که کمی دیدش رو مختل میکرد.
روی زمین رو به شکم دراز کشید و دستهای مشت شدهش رو تکیهگاه قرار داد، پنجههای پاش رو هم به زمین فشار داد و پلانک رفت.فشارش زیاد بود و گاهی بازوهاش میلرزیدند ولی این حرکات براش عادی بود و دلیل اصلی حرصی بود که میخورد و توی ذهنش داشت خشتک تمام اون پاپاراتزیها رو روی سرشون میکشید.
بعد از انجام کلی تمرین البته با نفرت و حرصی که تموم نشدنی بود لباسهای خیسش که بخاطر عرق به تنش چسبیده بودند رو در آورد و با لباس بیرون تعویضشون کرد.هر دفعه مربی مشکلش رو میپرسید با دلایل غیر منطقی میپیچوندش و ساکت میموند، به خونه رسیده بود و یه حموم با آب داغ تنها میتونست کمکی برای حال بدش باشه.
نای حرف زدن با هیچکس رو نداشت، آب رو باز کرد و لباساش رو با شوتی حرصی داخل سبد پرتاب کرد، زیر آب رفت که زخمش از برخورد با آب داغ سوزش گرفت؛ انگار تازه متوجه شده بود که بالا آورد دستش رو و به پنجهٔ زخمیای که خون مردگی داشت خیره شد.
موهای مشکیش رو آزاد کرد و سعی کرد اهمیتی به پنجهش نده ولی خب با شکست روبهرو شد، آخر با حمومی کوتاه و سریع کارش رو خاتمه داد و لباس خونگیهاش رو تنش کرد و خستهتر از اونی بود که فکرش رو میکرد، شاید هم به یه خواب احتیاج داشت...
ولی با فکر خبر چند روز پیش که در مورد خودش و یونگی بود خواب به کل از سرش پرید، یعنی باید بهش میگفت یا برای اینکه حال اون رو هم بد نکنه ساکت میموند؟
با وجود اینکه حال خوشی نداشت موبایلش رو برداشت و به یونگی پیام داد:"سلام یونگی هیونگ، اگه سرت شلوغ نیست بهم زنگ بزن کار مهمیه."
موبایلش رو روی تشک پرت کرد و یه سیگار در آورد و روشنش کرد، با کام گرفتن ازش گلوش پر از دود حاصل از دمیدنش شد و حس داغیش گلوش رو کمی سوزوند.
یکی از دستهاش رو توی جیب گرمکنش فرو برد و به باغ خیره شد، وقتی اومده بود خونه اثری از پدرش نبود و الان نگران بود که به مادرش گفته یا نه.
YOU ARE READING
𝖣𝗋𝗎𝗇𝗄 𝖯𝖺𝗋𝗍𝗇𝖾𝗋 ✔︎「TK」
Fanfiction[شریکِ مست] [تهیونگ، باریستای بزرگترین و کولترین بارِ سئوله و جونگکوک،اوه! اون پسر یه شیطونِ به تمام معناست! مطمئناً این پسر هر شب به اون بار میره نه؟ ولی ممکنه محض رضای خدا یه بار کارما کارش رو درست انجام بده و اونها رو به هم نزدیک کنه؟] 🍸≘...