بو پوزخندی زد، امتحان یا انتقام؟ حاضر بود قسم بخوره تنها کسی که امروز گوشمالی داده میشه خودشه، و خوب امگا هم حق داشت! کاری که بو انجام داده بود نابخشودنی بود!
سینه ش رو جلو داد و با غرور و سری افراشته جلو اومد. به اشاره ی فرمانده دوم گریگوری بقیه ی سرباز ها دایره ای وسیع دور فرمانده شون تشکیل دادن. دست های امگا به آرومی بالا اومد و پنجه های ظریفش میون مو های نقره فامش فرو رفت، پشت سرش جمعشون کرد و با کش مشکی رنگش محکم بستشون. زبونش رو یک دور روی لب های هلوییش کشید و بلند گفت:
-بهت رحم نمیکنم وون... جوری دفاع کن که انگار زندگیت بهش بستگی داره، چون واقعا هم همینطوره.. اهمیتی نمیدم اگه توی این آزمون بمیری!
آلفای مغرور با اعتماد به نفس گفت:
-پس یعنی اجازه ی حمله کردن ندارم؟
پسر پوزخندی زد و در جواب سوالش گفت:
-اگه فرصت کردی.. چرا که نه!
ظاهر شدن امگا با مشت آماده ی شلیکش صاف جلوی صورتش فقط و فقط به اندازه ی یه پلک زدن طول کشید! چشم های پسر بزرگ تر در کسری از ثانیه گرد شد و اگه به موقع عکس العمل نشون نداده بود شک نداشت که فرمانده ش دماغش رو خورد میکرد!
گارد گرفت و عقب کشید! حمله ی امگا ناخودآگاه وادارش کرده بود بره توی لاک دفاعی و آخرین باری که مجبور شده بود برای محافظت از صورت، گردن و قفسه ی سینه ش مشت هاش رو بالا بیاره به یاد نمیاورد! همیشه کسی که بی رحمانه و بی امان حمله میکرد اون بود و لعنت بهش... این چه جهنمی بود؟ یعنی این امگای لعنتی ازش قوی تر بود؟ اونم از یه آلفای دامینینت؟ مضخرف بود!... چنین چیزی نمیتونست امکان داشته باشه!
امگا سرعتی داشت که همه رو حیرت زده کرده بود، به آلفای رو به روش اجازه ی نفس کشیدن نمیداد و حمله های دیوانه وارش برای ثانیه ای قطع نمیشد! دوباره خودش رو به بو رسوند و مشت چپش رو رو به سمتش شلیک کرد. آلفا برای محافظت از خودش دست هاش رو بالا تر آورد اما با درد وحشتناکی که زیر دنده اش پیچید متوجه شد که گول امگا رو خورده! مشت پسر به قدری قوی روی عضلات شکم پسر بزرگ تر نشسته بود که بقیه ی سرباز ها میتونستن به جرئت بگن موجی که این ضربه ایجاد کرده رو به وضوح دیدن!
نفس بو توی سینه گره خورد و برای لحظه ای حس کرد پرده ی دیافراگمش پاره شده! دو سه قدم به عقب پرتاب شد و روی زمین افتاد و تا بیاد به خودش بجنبه فرمانده اش روی شکمش نشست و بعد از نوش جان کردن سه مشت سنگین دیگه توی صورتش با ساق دست هاش از خودش دفاع کرد.
بعد از اینکه تمام حرصش رو روی ساق ها و بازو های محکم بو خالی کرد نفس نفس زنان از روش بلند شد و رو به بقیه ی سربازان گفت:
YOU ARE READING
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...