هه سو کنار پنجره نشسته بود و درحال رسیدن به گلاش بود. اون گلارو یونگبوک براش اوورده بود. رز های زرد، که به گفته ی یونگبوک معنای دوستی رو میدادن. میخک های سفید که به معنای عشق پاک بودن، ادریس های آبی که به معنای تشکر بود برای اینکه تونسته بود باهاش دوست بشه و گل های سنبل که به معنای خوشحالی و عشق بودن. یونگبوک اولین نفری بود که براش گل داوودی نیوورده بود. اون گل به معنای زندگی طولانی بود و هه سو همیشه این گل و از دیگران هدیه میگرفت ولی یونگبوک همچین کاری نکرده بود. براش تو یه یادداشت نوشته بود:
_تقدیم به طلایی ترین رز دنیا! خیلی دوستت دارم. امیدوارم وقتی که این گلارو میبینی، به این فکر کنی که من کنارتم.
پایینش یه ادمک خندون کشیده بود. یونگبوک قبلا بهش گفته بود که رنگ زرد، نشونه ی دوستیه. رنگیه که برای دوستی بکار میره. برای همینم بود که اونو تو یه برگه ی زرد نوشته بود. هه سو خیلی سعی کرده بود اسمای گلارو یادش بمونه ولی هربار یادش میرفت برای همینم همشونو یونگبوک صدا میکرد. اون روز، یه روز دوشنبه بود. یه پیراهن سفید پوشیده بود که استینای پُفی داشت. موهاشم باز گذاشته بود جز دو طرف جلویی موهاش که گیسشون کرده بود و بسته بودتشون. اون روز، دو ماه بود که از تابستون میگذشت. این هفته، هیسونگ و جیسونگ به خونه برمیگشتن تا برای قسمت اخر، آماده بشن. ماه آخر تابستون، هفته ی سومش، قسمت اخر برنامه بود. تازه هفته ی دوم بود. اونا سه روز خونه میموندن و بعد میرفتن. تا الان همه چی براشون خوب پیش رفته بود و همه خیلی براشون خوشحال بودن. حتی پدر هیسونگم مدام ازش تعریف میکرد و میگفت که بهش افتخار میکنه ولی هه سو مطمئن بود وقتی که برگرده، حسابی از هیسونگ ایراد میگیره تا به قول خودش، هیسونگ پررو نشه! هفته ی قبلش، هیونجین بلاخره پاهاشو از گچ بیرون اوورده بود و هر روز سعی میکرد راه بره تا زودتر عادت کنه. پاهاش خیلی لاغر شده بودن. دکتر گفته بود با اینکه شکستی بدی بوده ولی خیلی جالب بوده که پاهاش انقدر زود خوب شده بودن. حداقل چیزی بود که بنظر میرسید! پدر هیونجین گفته بود که توی خانوادشون، همشون از نظر بدنی خیلی قوین برای همینم انقدر زود جواب داده. مادرش بعد از کلی کلنجار، بلاخره قبول کرده بود که جنسیت بچشو بفهمه. بچه پسر بود. پدر هیسونگ مدام غر میزد که خدا حتما پدر و مادرشو دوست نداشته که بهشون پسر داده. سجونم از وقتی که شنیده بود، مدام براش اسباب بازی و لباس میخرید. رابطه ی هیونجین و سجونم خیلی بهتر از قبل شده بود. هیونجین مجبور بود حتی توی زمان مریضیش، هر هفته باشگاه بره و با سجون وقت بگذرونه. این باعث شده بود بیشتر بتونن باهم کنار بیان. اون روز، یجی اومده بود تا با هیونجین وقت بگذرونه. هه سو هیچوقت متوجه ی رابطه ی اون دوتا نمیشد. نه دوست عادی بودن، نه عاشق هم بودن. چیزی که میدونست این بود که یجی و کارینا همو دوست دارن. یکی از شبایی که کارینا مست کرده بود و پیشش رفته بود، تمام خاطراتشو باهاش تعریف کرده بود حتی چیزایی که نباید تعریف میکرد! اوضاع به حدی بد شده بود که معلم یانگ مجبور شده بود مداخله کنه و به طور جدی با داستان مشروب خوردن کارینا برخورد کنه. کارینا توی زمان مستیش از همه چیز میگفت جز اینکه پدرش چقدر اذیتش میکنه. مدام بهش میگفت که باید بره آمریکا و اونجا زندگی کنه درحالی که کارینا نمی خواست. همیشه هم مجبورش میکرد قرصای آرامبخش بخوره. کارینا اصلا احتیاجی به اون قرصا نداشت. همینکه توی اون خونه نمیموند، حالش خوب میشد. یونگهونم تمام تابستون و پیش خالش مونده بود. نمی خواست پدر و مادرشو ببینه. بعضی وقتا هم ججو میرفت و مادربزرگ شین هه رو میدید. سونوو توی همون دوران، دو تا مسابقه ی ورزشی شرکت کرده بود و هردوتارو اول شده بود. یریم هنوز از داستان مادرش فرار میکرد و نمی خواست راجبش صحبت کنه. این خودش همون مسئله انکار بود. دوسی بعد از دعوایی که با مادرش کرده بود، توی خوابگاه مدرسه زندگی میکرد. بچه ها خیلی اصرار کرده بودن که اونجا نمونه ولی اون ترجیح میداد هرجایی باشه جز خونه ی خودش. از خونشون بدش میومد. مادرش بی نهایت آدم خودخواهی بود و هیچوقت نمیتونست احساساشو درک کنه. لیا توی اون زمان خیلی با دهوی صمیمی شده بود و زمانایی که پیش بچه ها نبود، با دهوی وقت میگذروند. سعی میکرد کمتر با پدر و مادرش حرف بزنه. از صبح تا شب بیرون میرفت و وقتی که خونه میومد، همه خواب بودن. کسی هم مشکلی نداشت. توی اون خونه، کسی چیزی برای از دست دادن نداشت. هه چان اوضاعش بهتر شده بود. مادرش بخاطر کلاسایی که میرفت، بهتر میتونست خودشو کنترل کنه. خیلی کم پیش میومد که هه چان و بزنه ولی ماهی یه بار اتفاق میوفتاد. یونگبوک بیشتر از قبل شرایط و درک کرده بود. هر روز خونه ی مادربزرگش میرفت و به گلاش آب میداد. ساعت ها اونجا میموند و به موسیقی کلاسیک گوش میداد و کتاب میخوند. همیشه برای گربه ای که اونجا میومد، غذا نگه میداشت و باهاش صمیمی تر از قبل شده بود. اون گربه قبلا فقط با مادربزرگش خوب رفتار میکرد. یونگبوک اینجوری درنظر گرفته بود که حتی اونم متوجه شده و سعی داره فقط روزگارشو بگذرونه. چونکه مدام به یونگبوک میچسبید و ناله میکرد. ازش میخواست که نوازشش کنه همونجوری که مادربزرگش همیشه انجامش میداد. کینو تمام این تابستونو تنها بود. پدر و مادرش مسافرت رفته بودن و اونم تنهایی کاراشو انجام میداد. چیزی نبود که نتونه فقط حس میکرد اگه میشد، حتما یه مشتی به صورت مادر و پدرش میزد. حداقل میتونستن ازش بپرسن مگه نه؟! میتونستن ازش بپرسن که دوست داره بیاد یا نه ولی نپرسیدن چونکه همیشه خودشون توی اولویت بودن. هه سو ام خوب بود. توی رشته ی هنر قبول شده بود و چهار ساعت از روز و برای کنکور میخوند. معمولا با یریم اینکارو میکرد و بعضی وقتا، لیا هم باهاشون درس میخوند.
بعد از اینکه یجی از در خونه بیرون رفت و مشغول کفش پوشیدنش شد، هه سو بهش خیره شد. یجی واقعا خوشگل بود! توی هرکاریم خوب بود! واقعا بعضی وقتا بهش حسودی میکرد! هیونجین برای بدرقش بیرون اومده بود و یجی مدام اصرار میکرد که برگرده. هیونجین اخمی کرد.
_من حالم بهتر شده یجی! جدی میگم.
یجی بعد از پوشیدن کفشش، لبخندی زد و دستشو زیر چونه ی هیونجین گذاشت و فشارش داد.
_میدونم. فقط نگرانم!
بوسه ای به گونش زد.
_مواظب خودت باش، باشه؟
هیونجین لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_باشه. توام.
_میبینمت. خدافظ.
با لبخند براش دست تکون داد. هیونجینم متقابلا همینکارو کرد و رفتنشو تماشا کرد. روشو که برگردوند، هه سو رو دید. هه سو چشماش گرد شدن و سریع به گلاش نگاه کرد. هیونجین دوباره خندید.
_سلام!
و براش دست تکون داد. هه سوام سرشو تکون داد و براش آروم دست تکون میداد. بعد، خودش بیرون رفت و روی پله ها کنارش نشست. هیونجین روی سکو دراز کشیده بود. موهاش دیگه حسابی بلند شده بودن. معمولا، مثل الان، از پشت میبستشون. یه هفته ای میشد که بلوندشون کرده بود و واقعا بهش میومد. گرچه سجون خیلی دعواش کرده بود و گفته بود که این رنگ مو الان برای سنش خوب نیست ولی بازم هیونجین خوشحال بود. سرشو روی دستاش گذاشته بود و به آسمون نگاه میکرد. طاق بالای خونشونو موقع تابستون برداشته بودن پس راحت میتونست اسمونو ببینه.
_شبیه پرنسسا شدی!
هه سو به سمتش برگشت و خندش گرفت.
_من؟ نه نشدم.
_اما بنظر من که شدی. بهت خیلی پیراهن میاد!
_ممنون.
کمی گذشت که هیونجین پرسید:
_پنج تا کلمت چیه؟
این دیگه براشون عادی شده بود. حتی خیلی وقتا وسط دعواها هم از هم میپرسیدن. البته بیشتر هیونجین می پرسید. خیلی از این بازی خوشش اومده بود و دوسش داشت. هه سو کمی فکر کرد.
_اممممم...خب شاید آبی، پیراهن، بلوند، دم اسبی و هوای خوب.
هیونجین لبخند محوی زد.
_سه تاش راجب من بود.
_خب اینجا فقط تویی!
سرشو تکون داد.
_منم پیراهن، اسمون، گیس، پا و موی قهوه ای.
هه سو هم خندید.
_سه تای توام راجب من بود.
هیونجین تکرار کرد:
_خب اینجا فقط تویی!
هه سو دوباره خندید و سرشو تکون داد. هیونجین به کنارش اشاره کرد.
_بیا دراز بکش.
هه سوام کنارش دراز کشید.
_بنظرت سال جدید خوب پیش میره؟
_چطور؟
_نمیدونم...سر کنکور خیلی استرس دارم!
هیونجین چشم غره ای رفت.
_باز شروع کردی؟!
_خب دست خودم نیست!
_اهمیتی نده. تو میتونی. فعلا که هرکاری خواستی کردی، اینم میتونی.
هه سو سرشو تکون داد و با پایین موهاش بازی کرد. هیونجین لباشو روی هم گذاشت. خیلی دوست داشت اون سوال و بپرسه ولی خجالت میکشید. هه سو که متوجه نگاهش شده بود، پرسید:
_چیزی میخوای بگی؟
_من؟ چی؟ نه...نه بابا!
زورکی خندید.
_باشه.
_نه خب...
_هوم؟
تمام شجاعتشو جمع کرد.
_میشه موهای منم گیس کنی؟
اینو درحالی گفت که خیلی سریع بود و چشماشو از خجالت بسته بود. هه سو سرشو بهش نزدیکتر کرد.
_چی؟
هیونجین عاجزانه گفت:
_وای تروخدا...
_خب نشنیدم!
_خیله خب...
دوباره سریع گفت که هه سو دستاشو دو طرفش گذاشت. هیونجین که ترسیده بود، چشماش گرد شدن.
_یا خدا...این چه حرکتیه...
_چیزی که میخوای بگی رو بگو چرا اینجوری میکنی!
_خب آخه...
_مهم نیست بگو.
چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید. بعد که چشماشو باز کرد، دوباره گفت ولی هه سو چونشو گرفت و وادارش کرد که به چشماش نگاه کنه.
_دوباره بگو.
_مگه نشنیدی؟!
_چرا شنیدم ولی چیزی نبود که سرش خجالت بکشی.
هیونجین به چشماش نگاه کرد و بعد از یه مدت، سرشو تکون داد.
_اممم...میشه موهامو گیس کنی؟
هه سو لبخندی زد و سرشو تکون داد.
بعد از گیس کردن موهاش، هه سو دستی توی موهای هیونجین کشید تا بتونه مرتبشون کنه. هیونجین ساکت نشسته بود و بهش با دقت نگاه میکرد. به عبارتی خسته تر از این حرفا بود که بخواد واکنش خاصی بهش نشون بده. هه سو لباشو روی هم گذاشته بود و تمرکز کرده بود. هیونجین اخمی کرد. با خودش فکر کرد.
"پس این کار و وقتی انجام میده که میخواد تمرکز کنه..."
هه سو لبخندی زد و گفت:
_خیلی بلوند بهت میاد!
هیونجین با لحنی که معلوم بود به خودش افتخار میکنه، گفت:
_اوهوم. معلومه! خودم میدونم! به خوشتیپا همه چی میاد!
هه سو ناباورانه بهش نگاه کرد.
_واقعا خیلی اعتماد به نفس داری!
_خب واقعیته!
سرفه ای کرد.
_میگم که هه سو...
_هوم؟
_میشه به هیسونگ چیزی نگی؟
_راجب چی؟
_همین چیزا.
_چیا؟
_همینکارا دیگه!
_موهاتو گیس کردم؟
_اوهوم.
_چه اشکالی داره؟
_خب یه جوریه...
هه سو آهی از سر کلافگی کشید.
_شما پسرا واقعا عجیب غریبین!
اون شب، همه خونه ی هیسونگشون رفته بودن که جیسونگ و هیسونگ و ببینن. اونجا باهم قرار گذاشته بودن. جیسونگ قرار بود که فردا خونه ی خودشون بره ولی اون روز، پیش اونا میموند. لیا کلی به خودش رسیده بود و کلی استرس داشت و سونوو و دوسی هم بهش میگفتن که جای اینکارا بره ظرفارو بشوره که حداقل شبیه خانومای خونه بشه ولی دروغ بود. اینو میگفتن چونکه نمیخواستن ظرف بشورن و نوبت اونا بود. روز شنبه بود. هه سو و هه چان یه گوشه نشسته بودن و همش گریه میکردن که لایو چان استری کیدز و از دست داده بودن. دوسی هم ازشون فیلم میگرفت و بهشون میخندید. از طرفی، سونوو هم گریه میکرد ولی نه بخاطر این قضیه، بخاطر اینکه یوری بهش خیانت کرده بود و با یه پسر دیگه رفت بود. دو هفته از اون جریان میگذشت و اونم دو هفته ی تمام فقط گریه میکرد. شبا با کارینا تماس تصویری میگرفت و دوتاشون بخاطر اینکه انقدر توی عشق و عاشقی بدبختن، گریه میکردن. حتی برای ویدیو کالاشون اسمم گذاشته بودن. اسم ویدیو کالاشون، گذری بر بدبختی های روزانه بود. از ساعت دوازده شب تا شش صبح با هم راجب روزشون حرف میزدن و خبرای خوشحال کننده هم، ناراحت کننده برای هم تعریف میکردن و گریه میکردن. بعد از اومدن جیسونگ و هیسونگ، همه ی بچه ها کلی ازشون استقبال کردن. هه سو با هیسونگ بیرون رفته بودن و داشتن حرف میزدن. به محض بیرون اومدنشون، هیسونگ شروع کرد به گریه کردن. هه سو چیزی نگفت. با خودش گفت که حتما براش خیلی سخت بوده. هیسونگ کلا دو دفعه پیشش گریه کرده بود و با اینبار سومین بار میشد. هیسونگ همونجوری که گریه میکرد، خندید و گفت:
_بابام گفت بهم افتخار میکنه...
هه سو خندید و سرشو تکون داد.
_گفت بنظرش کارم درست بوده...
_اره.
هیسونگ سرشو تکون داد. بلندتر خندید.
_ولی میدونی بعدش چی گفت؟ گفت که تو باید برای کنکورم بخونی و دانشگاه بری. اینجوری خانوادمون پیش فامیل خیلی بهتر جلوه پیدا میکنه. وای خدایا....هه سو باورت میشه؟!
هه سو ام بغضش گرفته بود. توی خیلی از شرایط، اونم همین بود. پدر و مادرش مدام بهش میگفتن که درس بخونه و زمانی که نمیخوند، کلی سرش غر میزدن. مشکل اینجا بود که اون دیگه کلا حوصله ی درس خوندن نداشت. خب چه فایده ای براش داشت؟ اون همه نمراتی که گرفته بود، اون همه فخر فروشیا جلوی بقیه، باعث شده بود خوشحالتر بشه؟ باعث شده بود افسردگی نگیره؟ باعث شده بود به خودش افتخار کنه؟ باعث شده بود خودشو دوست داشته باشه؟ نه...هیچوقت. فقط ازش یه عروسک ساخته بودن. یه عروسکی که بازیچه ی دست این و اون بود. اون، بدون عالی بودن، هیچی نبود. یه جسم توخالی بود...
هیسونگ پایین نشست.
_پایین نشین. لباسات کثیف میشن.
_مهم نیست.
صورتشو پاک کرد.
_الان انتظار داشتم همه چی خوب باشه میدونی؟ هر روز پدر خودمو درمیارم. هرقدری که بتونم تلاش میکنم ولی چرا باز کسی اهمیتی نمیده؟ من برای دیگران همیشه این شکلی ام؟ اگه بهترین نباشم چه اتفاقی میوفته؟ مگه همه باید همیشه برنده باشن؟ بازنده بودن چه اشکالی داره؟ میدونی از ترس اینکه رد بشم، کلی شبا نمیخوابیدم و اخر، انقدر حالم بد میشد که توهم میزدم؟ دارم دیوونه میشم...همه چی خیلی زیاده...چرا کسی توی بچگی به ما نگفت که بازنده بودن اشکالی نداره؟
هه سو ام کنارش نشست. اونم دیگه گریه میکرد.
_مشکل اینجاست تو هیچوقت کافی نیستی. به پدر و مادرم گفتم که نمیخوام دانشگاه برم اونام کلی سرم غر زدن و گفتن بخاطر دوستام عوض شدم ولی ربطی نداره. من از درس خوندن خسته شدم. فکر میکنن بخاطر اینکه نمره ی کامل نمیگیرم اینجوری ام ولی اینجوری نیست. من فقط خسته شدم. میخوام توی لاک خودم باشم و برای خودم زندگی کنم. نمیخوام یه جوری زندگی کنم انگار عروسکشونم. میدونی هیونجین یه چیزی اون چند وقت پیش گفت...
هیسونگ چشم غره ای رفت.
_الان باهاش حسابی دوست شدی نه؟ خدایا باورم نمیشه!
_الان موضوع اون نیست. بهم گفت تا کی میخوای اجازه بدی خانوادت کنترلت کنن. درسته بدنیات اووردن ولی صاحبت که نیستن. هر گندی که بزنی، به زندگی خودت زدی. مشکل پدر و مادرا اینه که فکر میکنن صاحب بچه هاشونن. انقدر توی مغزاشون آشغال میریزن که فراموش میکنن خودشون چی میخوان.
هیسونگ سرشو تکون داد.
_اره، راست میگه.
هه سو زورکی خندید.
_چیکار کنیم هیسونگ؟ بنظرت واقعا باید چیکار کنیم؟ این روزا، خوابم خیلی وحشتناک تر از قبل شده. همش استرس دارم. مریضیمم خیلی اذیتم میکنه ولی همه فکر میکنن دارم زیادی شلوغش میکنم. بزور میتونم بخوابم و کلی از وقتا به یه گوشه خیره میشم ولی هرکاری که میکنم بازم کسی توجه نمیکنه و میگن من نمیفهمم دارم چیکار میکنم. این یکم زیادی بدجنسی نیست؟
_البته که بدجنسیه! یعنی چی که نمی فهمی داری چیکار میکنی مگه خودت عقل نداری؟! مگه میخوای کار غیر قانونی و چمیدونم خلاف عرف بکنی؟! میخوای خودت برای خودت باشی! چه اشکالی داره؟ چرا نمیتونن خفه بشن و بزارن هر گوهی که میخوایم بخوریم؟ این همه آدم دانشگاه رفتن همه زندگیشون خوبه؟ الان خانواده ی من و تو، دو طرف دانشگاه رفتن، چیشد؟ الان میلیاردن؟ اونام برده ی دولتن. چه فرقی کرده...چرا فکر میکنن زندگیشون خیلی رویاییه که میخوان به ما تحمیلش کنن؟! من یه خونه توی وسط شهر نمیخوام. درآمد میلیاردی نمیخوام. نمیخوام با مدرکم به همه فخر بفروشم. میخوام خوب زندگی کنم. کجاش بده؟ چرا همه چی باید جوری که خودشون میخوان باشه؟
_چه خبره؟
هیسونگ و هه سو، به سمت صدا برگشتن و دوسی رو دیدن. دوسی هم کنارشون نشست.
_من حرفاتونو شنیدم، شرمنده.
_مهم نیست بابا.
_اشکالی نداره.
_ممنون ولی منم میتونم تو بحثتون شرکت کنم؟
بعد که تاییدیه ی دوتاشونو گرفت، ادامه داد:
_مامان منم همینه. بعضی وقتا با خودم میگم نکنه که داره عقده هاشو سر من خالی میکنه؟ یعنی کل زندگی اینه که یه کاری بگیری و پول دربیاری؟ اگه خوشحال نباشی چی؟ چرا باید کاری رو بکنی که خوشحالت نمیکنه؟ یعنی همه ی ادمای توی دنیا که با این الگوریتم پیش رفتن، خوشحالن؟ نه...اصلا خوشحال نیستن. حتی خودشم خوشحال نیست. هیچکسی نمیتونه خوشحال باشه. من نمیگم خانواده ها دوستمون ندارن ولی واقعا دوست داشتنشون بدرد نمیخوره! بلد نیستن دوستمون داشته باشن. هرکاری که فکر میکنن درسته انجام میدن. کی گفته هرچی که اونا میگن درسته؟ مامان من کلا روانیه.بلد نیست مثل آدمی زاد دوستم داشته باشه. همش بهم سخت میگیره و فکر میکنه داره بهم لطف میکنه. من نمیخوام بهم لطف کنه، میخوام پیشم باشه. میخوام درکم کنه.
هیسونگ آهی کشید.
_اصلا کسی براش مهم نیست که بخواد درک کنه...همش میگن باهامون حرف بزن بعدم زمانی که باهاشون حرف میزنی، تو یه موقعیت همون حرفاتو میزنن تو سرت...الان این کجاش درک کردنه؟! اصلا بلد نیستن. هیچی بلد نیستن. فکر کردین برای چیه که نصف بچه های همسن و سال ما نمیخوان بچه دار بشن؟ یعنی همه دوست ندارن؟ نخیر. چونکه فکر میکنن خودشونم مثل خانواده هاشون میشن. تمام عمرشون پای بچه ها میره ولی بچه ها همیشه ازشون ناراحتن. چونکه خانواده نمیخواد سعی کنه درکت کنه، فقط میخواد به مشکلاتت اضافه کنه. مریضی؟ مهم نیست. خسته ای؟ مهم نیست. دلت شکسته؟ مهم نیست. تنها چیزی که مهمه، حرف مردمه. اگه حرف مردم بد باشه، توام بی فایده ای! یه لکه ی ننگی!
هه سو با دستاش بازی میکرد.
_تو هیچوقت نمیتونی یه مایه ی افتخار کامل باشی...پدرم چند روز پیش بهم گفت که من کلا براش مایه ی افتخارم ولی راستشو بگم، خودم اینجوری فکر نمیکنم. من مایه ی افتخار نیستم. توی این سن، حس میکردم خیلی چیزا بشم ولی نشدم. چونکه داشتم انتظارات پدر و مادرمو برآورده میکردم. من نمیخوام اونا فکر کنن من مایه ی افتخارم، میخوام خودم فکر کنم. میخوام خودم به خودم افتخار کنم. نمیخوام همه جا ازم حرف بزنن، میخوام خودم از خودم راضی باشم. چه فرقی میکنه که ازت تعریف کنن؟ مگه همه از کارات خوشحال میشن؟ خیلیا ازت متنفر میشن و حسودی میکنن ولی برای خانواده ها مهم نیست چون تنها چیزی که براشون مهمه، مردمه. اون لحظه که بابام اون حرف و بهم زد، فقط حس بدی بهم دست داد. خوشحال نبودم. چون من باعث افتخار خودم نیستم...
دوسی ناراحت، خندید.
_این همون دنیاییه که قولشو بهمون داده بودن؟! گفتن آزمون مراقبت میکنن ولی خودشون بهمون آسیب زدن. خیلی درد داره...خیلی خیلی خیلی درد داره! بدتر از اون، درد اینکه هیچوقت براشون عالی هم نمیشی، صد برابر بدتره!
هیسونگ سرشو تکون داد.
_کاش میشد نامرئی شد نه؟ حداقل برای یه مدت. اینجوری میشد یه نفس راحت کشید.
دوسی گفت:
_نامرئی هم بشی، بازم اون حس و داری. از حسی که توی وجودت ریشه کرده، هیچوقت نمیتونی فرار کنی.
هه سو خواست از سر جاش پاشه که سرگیجه گرفت. هیسونگ و دوسی سریع سمتش رفتن و گرفتنش. هه سو درحالی که حالت تهوع بهش دست داده بود، چشماشو بست و دستاشو روی سرش گذاشت. یکم که حالش بهتر شد، نشست. هیسونگ پرسید:
_خوبی؟
_اره.
داخل، معلم یانگ با بچه ها تماس تصویری گرفته بود. جیسونگ داشت همه چی رو براش توضیح میداد و معلم یانگم با دقت گوش میداد. بعد از تموم شدن حرفاش، لیا یه لیوان آب جلوش برد. جیسونگ لبخند زد و تشکر کرد. همونجوری که همه مشغول بودن، هه سو، هیسونگ و دوسی هم اومدن. با دیدن معلم یانگ شوکه شدن و بعد، هر سه تاشون با ذوق رفتن و کنار بقیه نشستن. بعد از یه مدت، کینو با شونش، ضربه ای به شونه ی هیونجین زد که باعث شد جیغ بزنه. کینو ناباورانه بهش نگاه کرد.
_الان کجاش درد داشت؟! خدایا چقدر فیلمی تو!
_حتی...وای...از...درد...نمیتونم...حرف...بزنم!
_وات د فاک!
یریم گفت:
_تلفنتو قطع کن قشنگ بیا با ما صحبت کن.
_یه لحظه سونگمین داره یه چیزی تعریف میکنه.
سونوو درحالی که هر چند ثانیه یک بار، گریه میکرد، گفت:
_خدایا...داره ما رو رد میکنه...ما چقدر بدبختیم!
کارینا چشم غره ای رفت.
_این باز شروع کرد!
یونگهون پرسید:
_با داداش سونگمین دوست شدین؟
دوتاشون سراشونو تکون دادن. جیسونگ گفت:
_خیلی مهربونه! همش حواسش به همه بود.
_اره اون کلا همینه.
یونگبوک درحال گیس کردن موهای یونگهون بود و یریمم داشت موهای یونگبوک و گیس میکرد. هه چان عکسی ازشون گرفت.
_ولی درستش این بود که هیونجینم صبر میکرد همه با هم گیس میکردین!
معلم یانگ گفت:
_اوضاعتون خوبه؟ نپرسیدم اصلا. حتما خیلی این چند وقته فشار روتون بوده. میدونین کنکور و این چیزا.
سونوو درحالی که گریش شدید تر شد، کارینا رو سفت بغل کرد. معلم یانگ با تعجب بهشون نگاه کرد. کارینا گفت:
_دوست دخترش ولش کرده کلا قاطی کرده.
_نگو اینو...ما مثل دوتا رودخونه بودیم که هیچوقت نمیتونستیم وارد یه اقیانوس بشیم.
یریم گفت:
_چرت نگو بابا! تو یه مگس بودی جلو گوشش هی وز وز میکردی خسته شد با حشره کش زد جرت داد!
یونگهون بلند خندید. معلم یانگ گفت:
_بچه ها این طرز صحبت کردن درست نیست.
_اقای یانگ شما نمیدونین چه پدری از ما دراوورده این!
_بازم درست نیست. سونوو پسرم، اولش سخته ولی بعد خوب میشی. باید به قلبت زمان بدی. حتما خیلی برات سخته.
_آقا...فقط...شما...درکم...میکنین!
هیونجین که صحبتش تموم شد، گفت:
_جویون چه شکلیه؟ وونپیل همش میگفت که خوشتیپه.
هیسونگ جواب داد:
_اره خوبه.
بعد جلوی دهنشو گرفت. با ناباوری گفت:
_چرا من جواب اینو دادم!
هیونجین بلند خندید. پوزخندی زد و گفت:
_اینا همه اثرات بلونده خرابیه!
_من فقط یه بار بلوند کردم! خودتم بلوند کردی عامل خشونت مدرسه ای!
بچه ها خندیدن. معلم یانگ پرسید:
_پات بهتر شده پسرم؟
_اره آقا خیلی بهتر شده. فقط تا چند ماه نمیشه رقصید. رسما پدرم دراومده.
دوسی با ذوق گفت:
_خوبه پس. یه مدت غراتو نمی شنویم خدایا شکرت!
کارینا هم با لبخند سرشو تکون داد.
_نمیدونی این خبرت چقدر خوشحالم کرد!
هیونجین ناباورانه بهشون نگاه کرد. چشم غره ای رفت. در باز شد و سجون داخل اومد.
_همتون اینجایین که!
بچه ها براش دست تکون دادن. سجون به موبایل اشاره کرد.
_این کیه دیگه؟
کینو گفت:
_معلم یانگ، سِجون. سجون، معلم یانگ.
معلم یانگ با لبخند سرشو تکون داد و سجونم دست پاچه احترام گذاشت.
_شرمنده نمیدونستم...
_اشکالی نداره پسرم. تو برادر هیونجینی؟
هیونجین زیر لب گفت:
_فرشته ی مرگ هیونجین بهتره!
هه سو شنید و بهش نگاه کرد. دوتاشون ریز خندیدن. هیسونگ با حالت چندشی بهشون نگاه کرد.
_نخیر خوشم نمیاد! شما دوتا زیادی صمیمی شدین!
کارینا گفت:
_تازه کجای کاری اون دفعه داشت به هه سو فحش یاد میداد!
_چی گفتی؟!
معلم یانگ دستی زد و توجه هارو به سمت خودش برگردوند.
_بچه ها من باید برم ولی بدونین که خیلی دلم براتون تنگ شده و امیدوارم هرچه زودتر ببینمتون. حواستون به دلاتون خیلی باشه و دعوا نکنین. میبینمتون.
بچه ها هم خداحافظی کردن و کینو موبایلشو از وسط جمع گرفت. یونگبوک خندید و دستشو روی شونه های یونگهون گذاشت.
_تموم شد.
یریمم همینکارو برای یونگبوک کرد.
_تموم شد.
بعد که خودشونو توی آینه دیدن، کلی ذوق کردن و با هیونجین عکس گرفتن.
هیسونگ ناباورانه بهشون نگاه میکرد.
_تروخدا نگاه کن...خونه رو کردن آرایشگاه!
سونوو درحالی که گریه میکرد، هیسونگ و بغل کرد.
_یوری خیلی آرایشگاه رو دوست داشت!
VOUS LISEZ
Tuesdays
Fanfiction[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...