وقتی رسید، کلیدهاش رو از توی جیبش برداشت و در رو باز کرد. وقتی وارد ساختمون شد، مبلها خاکستری رنگ نبودن و حالا به جاشون یه دست مبل راحتی آبی آسمونی خودنمایی میکرد. چون فلیکس عاشق آبی آسمونی بود.به دیوارهای خونه چندتا قاب نقاشی چسبیده بود چون..مو بلوند عاشق نقاشیهای قدیمی
بود. اون حتی چندتا گلدون توی خونه نگهداشته بود. یه روز فلیکس ازش سوال کرده بود که میتونه بعدا توی خونه مشترکشون گلدون داشته باشه؟ و چان با کمال میل گفته بود حتما. وقتی برگشته بود، تمام خونه رو طبق سلیقه فلیکس چیده بود. خونهای که بعد از جداییش دیگه شوقی نداشت داشت رنگ و بوی زندگی میگرفت.کیفش رو روی مبل گذاشت برگشت که کلیدهاش رو روی دیوار کوب آویزون بکنه که چشمش به دوتا پاکنتنامه افتاد. کنارشونم یه یادداشت کوچیک بود. اونهارو به همراه یادداشت برداشت.
- سالم آقای بنگ. دیروز وقتی اومدم خونه رو تمیز بکنم این دو نامه رو الی در دیدم. براتون میزارم اینجا. -
دست خط همون خانمی بود که گه گاهی خونهاش رو نظافت میکرد. روی مبل نشست و اولین نامه رو باز کرد. سخت نبود فهمیدن اینکه دست خط سونهیونگ.
" سالم چان.
امیدوارم حالت خوب باشه. میدونم حتما میلی به خوندن حرفام نداری ولی، خیلی وقت بود باهات در تماس نبودم. سه سال میشه نه؟ راستش حرصم گرفته بود که جوری رفتار میکنی انگار من و یونجونگ برات مهم نیستیم. ولی وقتی این یه ماه اخیر، دخترمون تو
ناراحتی غرق شده بود، ازم خواست بهش اجازه بدم برات نامه بنویسه. چان، این صرفا برای من نیست یا هرچیزی...دخترت بهت نیازداره. اهمیتی نمیدم که یه روز نتونستی برای من همسرخوبی باشی، لطفا برای دخترمون پدر خوبی باش. اون بهت نیازداره. برات
یه نامه نوشته، امیدوارم براش نامه بنویسی. "نامه رو کنار گذاشت و نفس عمیقی کشید.
همسر سابقش چه فکری میکرد؟ این که اون دخترش رو رها کرده؟ چان فقط احساس میکرد یونجونگ کنار مادرش احساس بهتری داره. اما همیشه دلتنگش بود. دلتنگ بوسیدنش، بغل کردنش.. نامه دخترش رو برداشت و با لبخند به برچسب های قلب کنارش نگاه کرد. روش نوشته شده بود " از طرف یونا برای ددی چان"از بچگی یونا صداش میکرد. دستی به صورتش کشید و نامه رو کامل باز کرد. دست خط دخترش، بچگانه و دوست داشتنی بود.
" سلام دد.
دلم خیلی برات تنگ شده. مامان همیشه میگه سرت خیلی شلوغه برای همین نمیتونی بیای و من و ببینی. میدونم دروغ میگه. راستش..اون بعضی وقتا به عکسمون نگاه میکنه و گریه میکنه. همون عکسی که برای اولین بار میخواستم برم مدرسه. دد..توهم دلت
برام تنگ شده؟ تو هیچوقت برام نامه نمینویسی. مامان میگه نباید باهات قهر بکنم ولی تو حق نداری من و نادیده بگیری. همه همکلاسیهام دیروز با باباهاشون اومده بودن به مراسم آخرسال. من دوست داشتم توهم باشی. من نمیدونم چرا مارو تنها گذاشتی ولی، من دلم برات تنگ شده.مامان گفت اگه ازت بخوام تعطیلات تابستون رو میای .میشه بیای؟ لطفا! من نمیدونم چرا از مامان جداشدی، ولی تو همیشه دوستم داشتی، دلم میخواد مثل چندسال قبل کنارمامان ببینمت. من یه عکس خانوادگی سه نفره میخوام ددی. یونا منتظرت میمونه. خوب غدا بخور. دوستت دارم"
BẠN ĐANG ĐỌC
𝖫𝖾𝗂𝖿𝗈𝗇 𝖲𝖼𝗒𝗍𝗁𝗂𝖺
Fanfiction- کامل شده - _لیفون سیسیته یه واژه فرانسویِ، یعنی کسی که از شدت دلتنگی توان هر حرکت و کاری رو از دست میده. و کریستوفر این مدلی دلتنگ فلیکسش بود. کریستوفربنگ یه مرد پخته سی و دوساله بود، روزهای جوونی و بالا پایینی احساساتش خیلی وقت بود گذشته بودن...