ᝰꪑ☾Part5☽ᝰꪑ

259 83 25
                                    

چپتر پنجم: ممنونم...

"ییبو، باید باهات حرف بزنم."
"بچه ها برید بخوابید، دیر وقته."
"میتونیم بریم داخل؟"
ییبو سری تکون داد و هر دو به داخل اتاق رفتن.

ژان روی تخت نشست و رو به ییبو گفت: "ازت یه خواهشی دارم."
"فک نمیکنی درخواستات از من روز به روز دارن بیشتر میشن؟"
"بهت قول میدم این آخرین درخواسته."
"میشنوم."
"میشه... میشه بهم کمک کنی به دنیای خودم برگردم؟"
ییبو دست به سینه ایستاده بود و کمی ابروهاش به سمت بالا رفتن.
"فک نکنم کاری از دست من بربیاد."
"میاد! فقط باید مسیرو بهم نشون بدی. من از این دنیا فقط مسیر اینجا تا کارخونه رو بلدم."
"خب تهش چی؟ چی به من میرسه؟"
"معلومه دیگه. از شر من خلاص میشی و دیگه مجبور نیستی اتاق و وسایلتو باهام به اشتراک بذاری."
ییبو بدون اینکه گوشه ی چشم‌هاش چروکی برداره، لبخند مضحکی زد و گفت: "گرفتی منو؟ اگه بخوام همین الانم میتونم از اینجا بندازمت بیرون. اونوقت میخوای بیست و چهار ساعت دربست جنابعالی باشم؟ فک نکنم این معامله ی خوبی باشه."
ییبو به سمت تخت اومد تا ژان رو از تخت به پایین هول بده و روی تخت دراز بکشه.
ژان کمی فکر کرد و بعد از چند لحظه، دست ییبو رو گرفت و گفت: "ازم میخوای در ازاش واست چیکار کنم؟ هر کاری بگی میکنم. تو خودتو بذار جای من و ببین چی از دستم بر میاد. من همونو انجام میدم"
ییبو از وقتی که ژان دستش رو گرفت، به دست ژان خیره شده بود. سپس برگشت و تو چشم‌های ژان خیره شد. ژان هم به ییبو خیره موند و منتظر جواب شد. ییبو که کنار ژان روی تخت نشسته بود، بدون اینکه اتصال نگاهشون قطع بشه، کمی به ژان نزدیک تر شد؛ جوری که بازدمش به صورت ژان برخورد میکرد. ژان نفسش تو سینه حبس شده بود و آب دهانش رو با صدا قورت داد.
این ییبو بود که سکوت آزار دهنده ی بینشون رو شکست و گفت:
"قبوله."
ژان لبخند زد و استرسش رو فراموش کرد. با ذوق و هیجان گفت: "واقعا؟"
ییبو سرش رو عقب برد. دست به سینه شد و رو به افق گفت: "فقط دوتا شرط داره."
"چه شرطی، هر چی بگی قبوله."
"اول اینکه دیگه به اون کارخونه نری، بجاش همراه من برای کمک بیای. نگران پولش نباش، اندازه ی چیزیه که تو کارخونه در میاری."
"کمک؟ مگه تو چیکار میکنی؟"
"اونو فردا میفهمی."
"باشه، قبوله. شرط دوم چیه؟"
ییبو برگشت و به ژان نگاه کرد: "قبل از اینکه بری بهت میگم و همون موقع تصمیم میگیرم که برام چیکار کنی."
"اگه موندنِ بیشتر نباشه، مشکلی نیست."
"نگران نباش. من بیشتر از تو میخوام که از اینجا بری."
"باشه پس قبوله."
"حالا بفرما برو پایین یا اینکه..."
ژان با عجله به پایین تخت و زیر ملحفه‌ش خزید و گفت:
"شب بخیر و... ممنونم."
اما کلمه ی آخری که گفت جوری بود که ماهیچه های کوچک گوش‌های خود ژان هم اون رو نشنیدن.

ژان با لباس تاریخی و پنکه دستی نشسته بود و دیالوگ‌های سریال رو مرور میکرد. تابستون گرمی بود و بخاطر لباس‌های مشکی‌ ضخیم و موهای بلند و پر پشت مصنوعی‌ای که برای نقشی که توش بازی میکرد، پوشیده بود، حسابی خیس از عرق شده بود.
"صرف نظر از جاده های شلوغ، من فقط از روی یه پل چوبی میگذرم."
ژان بارها و بارها این دیالوگ رو تکرار کرد. حتی اون آخرا دیگه نمیفهمید داره چی رو تکرار میکنه.
یکی از کارکنان صحنه، به سمت ژان اومد و گفت: "شیائولائوشی، لائو وانگ ازم خواست بهتون بگم توی جنگل منتظرتونه."
ژان با شنیدن این، لبخندی به چهره‌ش نشست و از روی سکو بلند شد. کتاب و پنکه رو روی سکو گذاشت. لباسش رو تکوند و با عجله از روی ست فیلمبرداری به سمت جنگل نزدیکشون به راه افتاد. صدای منیجرش رو از دور میشنید که میگفت: "زود برگرد باید این سکانس رو تا امشب تموم کنیم."
وقتی پیش درختی که میدونست باید به اونجا بره، رسید، دو دست از ناکجا آباد اون رو به سمت تنه ی درخت هول داد و لحظاتی بعد بود که زبون‌هاشون در هم میپیچید.
ییبو پهلوهای ژان رو محکم گرفته بود و ژان هم در جواب، سر ییبو رو به صورت خودش بیشتر میفشرد.
دو پسر تنها توی جنگل، مشغول بوسیدن و نوازش همدیگه بودن. هر چند که این فعالیت خشن رو نباید "نوازش" نامید.
"ژان گه گرمته مگه نه؟ میخوای کمکت کنم از شر این لباسات خلاص شی؟"
ژان با لبخند شرورانه ای در حالیکه دستش رو از روی ردای سفیدی که بازیگر نقش مقابلش به تن داشت، روی عضو تحریک شده‌ش میکشید، کنار لبش زمزمه کرد: "بهم کمک کن تا منم برات جبران کنم."

Parallel World Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin