[ 𝑵𝒐𝒕𝒆 17 ]

1K 245 56
                                    

مینهو، مغموم و ناراحت روی جعبه‌های حاوی داروی داخل انبار نشسته بود و چشم به در، منتظر رسیدن خبری از معشوقه عزیزش بود.

نگران بود! نمیدونست سر پسرکش چه بلایی اومده... هیج ایده‌ای بابتش نداشت. اون حتی شناخت درست حسابی‌ای نسبت به شخص مانتوس نامی نداشت و همین بیشتر اذیتش میکرد.

هرچند قسم خورده بود حتی اگه یک تار مو از سر عزیزترین کسش کم شده باشه، کل وجود مسبب اون بلا رو به اتیش میکشه.

همونطور که توی ذهنش نقشه قتل مانتوس رو به بدترین اشکال ممکن میکشید، در سوله باز شد و با ورود هیونجین، فلیکس و درنهایت، جیسونگش، به سرعت از روی جعبه پایین پرید و به سمتشون دوید.

مرد عاشق حتی فرصت نداد جیسونگ واکنشی از دیدنش نشون بده و به سرعت، جسمی که شدیدا دلتنگش بود رو در اغوش گرفت و شروع به بوییدن عطر شیرین تنش کرد.

- دلم برات تنگ شده بود... خوبی؟! حالت خوبه؟ اذیتت کردن؟

پشت سرهم و بدون وقفه جملاتش رو خطاب کرد و جیسونگ تنها سری به نشونه مخالفت تکون داد. سریع و اروم بوسه کوتاهی روی لب‌های معشوقه‌اش کاشت تا حدودی دل نگرانی هاش رو کاهش بده.

- قول میدم این آخرین بار باشه جیسونگ، قول میدم!
- من خسته شدم مینهو... از این استرسی که هربار مجبوریم هردومون تحمل کنیم خسته شدم...

مینهو محکم تر بغلش کرد، پسرک اونقدر برای ایستادن بی‌حال بود که جسم خسته‌ش رو روی بدن دوست پسرش تکیه داد.

- تموم میشه همه چی، دیگه نمیذارم بهت آسیبی برسه..

مینهو گفت و مشغول نوازش موهای سنجابش شد. با خودش عهد بسته بود که بعد از برگشتن مینهو، از این بازی کنار بکشه، دیگه تحمل درد کشیدن نداشت.

هیونجین نگاهش رو توی انبار چرخوند. هرکدوم از اعضاش با کنجکاوی به اون و جیسونگ نگاه میکردن تا از اتفاقاتی که افتاده مطلع بشن ولی هیونجین به هیچ چیز جز افکار معلق و گنگی که توی ذهنش شکل گرفته بود، توجه نمیکرد.

توی مسیر برگشت از عمارت مانتوس، با خودش تصمیم‌هایی گرفته بود. با این اوضاعی که براش پیش اومده بود نمیتونست ریسک کنه و انبار رو بچرخونه. باید موقتاً همه رو از اینجا دور نگه میداشت تا بتونه تصمیم‌های منطقی تر و بزرگتری بگیره.

با این وجود، بچه هارو فراخوند و با شنیدن صدای هیونجین که از افرادش میخواست اونجا جمع بشن، هرکسی که توی انبار بود به سمتش قدم برداشت و چندی بعد، افرادش دور تا دورش حلقه بسه بودن و منتظر بودن رئیسشون حرفی که میخواست رو بزنه.

هیونجین با سرفه‌اش، گلوی خش دارش رو صاف کرد و بعد چیدن کلمات پشت سر هم، شروع به صحبت کرد.

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now