سلام بچه ها این پارت کلا اسماته هر کی دوست نداره نخونه😂😐🖐️اولین باره دارم هشدار میدم😂😂وت و کامنت یادتون نره.🙈😂
Author's pov
تهیونگ هیجانزده و مضطرب به طرف در خونش حرکت کرد و وقتی داشت سعی میکرد توی جیباش دنبال کلید خونه بگرده جانگکوک از پشت بهش چسبید و پسر تونست پرس شدن بدن محکم و مردونه ی استادشو به تن حساس خودش حس کنه و دمای بدنش بالا بره... همه چیز از نقطه ای بدتر شد که جانگکوک تو گردنش نفس کشید و دیوونه ترش کرد. صدای نفسای سنگین جفتشون بلند شده بود که با دستپاچگی کلیدارو از جیبش خارج کرد و گفت:
-آه استاد.... چرا این در لعنتی وا نمیشه؟؟؟
جانگکوک خندهی کوتاهی از بیقراری شاگردش کرد و بوسهی آرومی به گردنش زد که باعث لرزش تنش شد:
-چون داری کلید و برعکس میچرخونی خوشگله...اینقدر مضطربت کردم؟
تهیونگ که از خجالت سرخ شده بود در و باز کرد هر دو وارد خونه شدن ولی بلافاصله کمر پسر به دیوار برخورد کرد و لبهای درشتش بین لبهای استادش سخت مکیده شد.
-اوومم...استاد... آرومتر...
پسر سعی کرد بین بوسه های خشن مرد بگه و فرصتی برای تنفس پیدا کنه.
-چی میگی بیبی؟
جانگکوک کلافه و در حالیکه نفس نفس میزد لبهاشونو از هم فاصله داد.
-م...میگم آرومتر الان بازم عینکم میوفته خورد میشه...
مرد که از بامزگی پسرک خندش گرفته بود گفت:
-خوب این لعنتی رو درش بیار!
-نه! نه! خواهش میکنم...اینجور نمیتونم شمارو خوب ببینم...
جانگکوک به محض تموم شدن حرف پسر دستاشو به دیوار پین کرد و بعد از فرو کردن سرش تو گردن خوشبوی پسر نقطه به نقطهی گردنش رو با زبون خیس کرد و همون قسمتهای خیس رو سخت بوسید.
-آه.. استاد...
پسر عاجزانه ناله میکرد و سست شدن زانوهاش حالا آزاردهنده شده بودن.
-خودتو نگهدار تهیونگ...فعلا مونده...
جانگکوک بین بوسههاش گفت. تهیونگ به طرز غیرقابل باوری تند تند نفس میکشید و ضربان قلبش بالا رفته بود. خودش از این حالت خودش حسابی ترسیده بود چون تا حالا تجربهی این حجم از هیجانو نداشت. جانگکوک متوجهی حال تهیونگ شد و لبهاشو از گردن پسر جدا کرد و به صورتش خیره شد:
-چی شده کوچولو؟ خوبی؟
تهیونگ سرشو تکون داد و استادشو محکم بغل کرد.
-شششش آروم باش تهیونگ... من پیشتم عزیزم...
تهیونگ که کمی آروم تر شده بود گفت:
YOU ARE READING
our little secret (Kookv)
Fanfictionاستادش هر چند دقیقه یه بار با زبونش لبهاشو خیس میکرد... چقدر این عادتش برای تهیونگ شیرین و خواستنی بود..تهیونگ دوباره اون لبهای خوش حالتو صورتی رو روی لباش میخواست. با متوقف شدن ماشین تهیونگ فهمید که رویای شیرینش تموم شده و بازم باید به خونهی کوچو...