بهار .. دخترایی که پر شکوفه شدن .
صدای آواز پرنده ها و هوای خنک ولی دلنشین .
صدای دختر بچه ای همه ی خونه رو پر کرده بود .جنی : نابی .. عزیزم آروم بدو میوفتی
نابی : باشهههه اوماهشت سال از اون اتفاق گذشته بود .. تهیونگ و جنی صاحب یه فرزند شده بودن . اون الان هفت سالش بود .
لیسا و جونگکوک هم یه پسر سه ساله داشتن . جیمین و رزی هم هنوز نامزد بودن .. چون هی دعوا میکردن و آشتی میکردن .
چانیول مریض بود .. سه سال . آیرین ازش مراقبت میکرد . یونگی یه دختر به فرزند خواندگی گرفته بود ، هوسوک واسه کاراش به خارج رفته بود .
ولی امروز قرار بود همه دور هم باشن .. چون تولد جنی بود .تهیونگ : عزیزم آماده این ؟!
جنی : اره اره .. نابیی بیا دخترم میریم پیش پدربزرگ .
نابی : اومدم اوما ......
از تهیونگ :
همه چیز سر جاش نشسته بود .. شاید هشت سال زیاد باشه ولی هممون در. آرامش زندگی میکردیم . الانم پیش بابام اومدیم . آخرین بار نابی رو وقتی چهار سالش بود اینجا آورده بودیم . کاش میتونست پدربزرگش رو ببینه ..
پدر .. من خیلی خوشحالم . تو این زندگی ، خیلی چیز ها از دست دادم .. تو .. نامجون هیونگ .. ولی حالا خوشحالم . همش بخاطر یه نفره .. جنی . جنی مثل لطف خداس که به من نصیب دیده . وقتی باهاشم آرامش دارم و اجازه نمیدم دوباره هیچ کس اونو از دستم بگیره . نابی تا وقتی قبر بابام رو دید بدو بدو دستم ول کرد و رفت سمتشنابی : پدربزرگگگگ من اومدم . امروز تولدمه و قراره همه بیانن خیلی خوشحالم .
لبخندی رو بیام نشست . نابی هنوز خیلی کوچیک بود که این چیزا رو بدونه . جنی بهم تکیه داد و به نابی خیره شدیم .
...
دخترم حالا هشت سالشه ..
از اون اتفاقا نه سال گذشت .
همه بدی ها اونجا موند .
و قول میدم
قول میدم برای همیشه از خانوادم مراقبت کنم .
برای همیشه .. میخوام خوشحال باشیم .
میخوام ببینم دخترم عاشق کسی میشه و باهاش ازدواج میکنه . نوه دار میشیم ولی عشقمون با جنی پایدار میمونه .پایان ..
میدونم کم شد ولی جدا اصلا حال نداشتم ..
راستش من این فیک رو خیلی وقته مینویسمممم . از مرداد تا اسفند . یکم خسته شدم ازش و بگم که میخواستم سد اند بکنم 🤣
ولی دلم نیومد . خلاصه اره دیگه .. تموم شد . مرسی که حمایتم کردین و کامنت و ووت گذاشتین . خیلی دوستون دارم ، در ادامه فیک بعدی باهام حرف میزنیم !پ.ن : راستی من نمیتونم کامنتاتون رو جواب بدم یا مسیج هاتون رو جواب بدم چون ایمیلم نمد چشه ولی هر چی میزنم دست نمیشه .
YOU ARE READING
BLACK SUIT || taennie ||
Fanfictionآروم از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم . آروم بازش کردم ، هیچکس نبود ، با قدم ها نوک انگشتی آروم آروم به سمت حیاط رفتم . بادیگارد ها اونطرف بودن و از فرصت استفاده کردم و دویدم ؛ ولی متوجه من شدن ، سرعتم رو بیشتر کردم ولی از بس ترسیدم که پام پیچ خو...