Part 47

68 18 0
                                    

♠جاسوس♠

.・✫・゜・。.

پارت 47

بعد از چند کیلومتر که از هتل دور شدن راننده چشم بندی رو به ییبو داد:اینو بزن...

ییبو:هوف بازمم؟نصف عمرم با این چشم بندا گذشت..بابا بیخیال من حافظم خیلی ریده توی آدرس حفظ کردنم دیگه بدتر..خیالتون تخت من...

راننده وسط حرف ییبو پرید و اینبار صدای بلندتری حرفشو تکرار کرد:اینو بزن...

ییبو چشم بندو میزاره:عصبی هستیا عصبی و این خوب نیست...

راننده:سرتو بیار پایین....

ییبو:ناموصا زیادی فیلم پلیسی نبینین اینا تو فیلماس خو وقتی چشم بند گذاشتم چیزی نمیبینم که...

راننده:یک کلمه دیگه حرف بزنی همینجا کارتو تموم میکنم....

ییبو ساکت شد و سرشو اورد پایین....... بعد از یک ساعت هنوز نرسیده یودن...

ییبو:میگم رفیق نمیشه سرمو بیارم بالا ی استراحتی بدم بهش؟ بابا گردنم درد گرفت....

راننده:حرف نباشه.....

ییبو:ای بابااا حداقل یه اهنگ بزار گوش کنیم....راننده که حسابی از دست ییبو کلافه شده بود برای اینکه دهنشو ببنده و کمتر غر بزنه یه اهنگ شاد پلی کرد....

نیش ییبو باز شد:اهااا اهل دلیااا...و شروع کرد ریز قر دادن و باهاش همخونی کردن......

بالاخره رسیدن چند نفری اومدن و ییبو رو پیاده کردن...موقع پیاده کردنش سر ییبو محکم به در ماشین میخوره:عااای هووششش چه خبرتهه مگه دارین گوسفند میبرین...

اون چند نفر بدون حرف ییبورو مکان مورد نظر بردن....

ییبو دستش روی سرش بود:ببینین احساس میکنم داره خون میاد از سرم بزارین یه نگاهی بندازم...

اما اونا بدون حرف ییبورو باخودشونبردن..بعد کمی راه رفتن وارد یه ساختمون خرابه شدن...ییبورو همونجا رها کردن و کنار ایستادن...ییبو:بالاخره رسیدیم؟میتونم چشامو وا کنم؟...پیت:باز کن..ییبو صدارو شناخت..یه پوزخند میزنه و چشماشو باز میکنه...به خاطر چند ساعتی که چشماش بسته بود با برخورد نور ب چشماش چند باری چشماشو بازو بسته کرد و به پیت نگاه کرد: من فکر میکردم مکان اموزش باس یه جای خفن و مجهز باشه..اینجا اموزش میدین؟....

پیت:نه...اینجا جایی که قراره با صدای بلند یه چیزایی رو اعتراف کنی اقا پلیسه...ییبو به اطرافش نگاهی میکنه... افراد پیت با تفنگهاشون دور تا دور ییبو بودن...

ییبو خنده ی بلندی سر میده:ههههه... باس حدس میزدم هنو بهم شک داری...

‌پیت:نوچ شک نه...مطمعنم....

ییبو دستاشو دوطرف باز میکنه: پس چرا منو نمیکشین؟...

پیت:نترس اونجاشم میرسیم...اول باس بگی چیا میدونی و چیارو گزارش دادی...

ییبو سرشو پایین میاره و یه کج خند میزنه: بیخیال ناموصا ..شنیدی میگن مار از پونه بدش میومد در خونش سبز میشه؟...

پیت:منظور؟..

ییبو سرشو بالا میاره:منظور اینکه نمیدونم چرا ها ولی باهات حال نمیکنم...الانم بدشناسی تو باس از من بازجویی کنی..نمیشه یکی دیگه بیاد؟...

پیت دندوناشو روی هم فشرد: تا یک ساعت دیگه هم میخوام ببینم بازم مثل الان خوشمزگی میکنی و با سرش به یکی از افرادش اشاره کرد که ییبورو بگیره..

وقتی اون فرد نزدیک ییبو میشه... سریع زیر پاش میزنه و طرف میوفته و تفنگشو میگیره و رو به پیت نگهش میداره: میدونی اگر اون بالاییا بفهمن جاسوس توی گروهتون بوده و بهشون تحویل ندادین چی به سرتون میارن؟....اصلا بگو بینم تو که مطمعنی من پلیسم اسم واقعیم چیه؟ درجم چیه؟..اصلا برا چه نهادی کار میکنم ها؟...

پیت کمی جا خورد و نمیدونست چی بگه:ببین یوبین با این کارت داری بیشتر بهمون میفهمونی که جاسوسی...

ییبو:خفه ..به اینا بگو برن کنار...پیت در صدم ثانیه صورتش به حالت اول برگشت و خیلی خونسرد گفت:حواست باشه داری با جون دو نفر دیگه هم بازی میکنی.... خوب فکر کن..وسپس دستشو مشت کرد و بالا اورد و با انگشتاش میشمرد:یک،کی تورو وارد این گروه کرد؟ کای...

دو کی ضمانت کرد که تو از خودمونی و جاسوس نیستی؟..‌‌ باصدای اروم گفت:شیائوجان.....و این یعنی چی؟..یعنی اینکه اوناهم پاشون گیره..ییبو اسلحه توی دستشو فشار داد و این از چشم پیت مخفی نموند..یه پوزخند میزنه و ادامه میده:حالا کای رو میشه فاکتور گرفت چون خب بالاخره تورو فقط اورده....ولی شیائوجان...که حتی همین الانشم اصرار داره که تو جاسوس نیستی...میدونی چه بلایی سرش میاد؟..ییبو باصدای بلندی داد میزنه:خفه شوووو...

پیت قهقه شیطانی میزنه:اوهوع چه روشم حساسه... دستای ییبو از شدت عصبانیت شروع به لرزیدن میکنن..

پیت: با جون اون پسر داری بازی میکنی ...بهت قول میدم اعترافاتت که تموم شد فقط تورو میکشیم و شیائوجانت در امان میمونه....

ییبو اروم دستشو پایین میاره ...یکی از افراد نزدیک ییبو میشه و تفنگشو میگیره.....

پیت:ببندینش...

ییبورو روی یه صندلی با طناب میبندن...

تمام این مدت ییبو به پایین خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد...

▪︎Spy▪︎Where stories live. Discover now