Part 49

65 18 1
                                    

♠جاسوس♠

.・✫・゜・。.

پارت 49

فردای روز بعد یکی از آدمای پیت به اسم هیسومیاد سروقت ییبو اما با جای خالیش مواجه میشه..حسابی ترسیده بود و توسرخودش میزد:بدبخت شدم مادر مرده چجوری جون داشتی فرار کنییی،وااای رئیس حتما منو میکشههه...

یکی دیگه از افراد با شنیدن ناله هاش اومد پیشش:چه خبرته؟اینجارو گذاشتی تو سرت...

هیسو:جیمن ،نیستتت..این یارو پسره فرار کرده..

جیمن وقتی اینو شنید روی زمین نشست و محکم تو سر خودش زد:رئیس بیاد ببینه نیست هممونوزنده به گور میکنه....و بعد سریع از جاش بلند شد: اون زخمای زیادی برداشته کمرش سوخته مطمعنن نمیتونه زیاد دور شده باشه..من میرم بیرونو میگردم تو هم تو همین ساختمونو بگرد...

هیسو:باشه باشه...هردوشون رفتن تا ییبورو پیدا کنن...یک ساعت گذشت اما نتونستن پیداش کنن...دوتاشون به محل قبلیشون برگشتن و به حالت بدبختی نگاه همدیگه کردن هیسوکمی عقب تر رفت و پشت ستونی که اونجا بود نشست... چشمش به یه ملافه خورد که انگاری یه چیزی زیرش داره تکون میخوره..بیشتر دقت کرد ...ملافه رو کنار کشید و با ییبویی مواجه شد که تخت خوابیده بود...

هیسودستشو مشت کرد و محکم به بازوی ییبو زد..ییبو سریع چشماشو باز کرد و از جاش پرید..

درحالیکه بازوشومیمالید:هووووی وحشی..چتهه؟؟ کوری مگه؟نمیبینی خوابیدم؟..

جیمن میاد و با یعقه بلندش میکنه:فکر کردی میتونی از دستمون در بری؟؟کور خوندی، دیدی بالاخره پیدات کردیم...

ییبو زیر گلوشو خاروند:چی واسه خودت ورور میکنی؟؟ روی صندلی نمیتونستم بخوابم اومدم روی زمین خوابیدم...مگه فرار کردم که پیدام کردین؟..شما کورین مشکل منه مگه ...

جیمن کمی به حرفای ییبو فکر میکنه و مشتشو از یعقه ییبو شل میکنه:راست میگی؟یعنی نمیخواستی فرار کنی؟..

ییبو:زکی..چی میگی تو مگه کار اشتباهی کردم که بخوام در برم؟...

هیسو:راست میگه ولش کن...جیمن یعقشو ول میکنه ومرتبش میکنه:معذرت میخوام فکر کردیم فرار کردی..خیلی ترسیده بودیم ..

ییبوانگشتشو توی گوشش میکنه و میخارونتش: خب حالا که بهتون لطف کردم و فرار نکردم و جونتونو نجات دادم یه چیزی بیارین بخورم...

هیسو و جیمن به همدیگه نگاهی میکنن..

هیسو:تا رئیس نیومده میرم یه چیزی میارم...و پا میشه میره..

ییبو:چندوقته با پیت کار میکنی؟..

جیمن: چجوری جرئت میکنی رئیسو به اسم کوچیک صدا کنی..

ییبو:جرئت نمیخواد..خب اسمش پیته...یانگ هم همینطور..

جیمن چشماشو از تعجب باز کرد:تو حتی جناب یانگ هم به اسم کوچیک میگییی؟؟ پسر مگه از جونت سیر شدی؟..

▪︎Spy▪︎Onde histórias criam vida. Descubra agora