snow

359 31 50
                                    


سکوتی که تنها شکست دهنده ان، آواز جیرجیرک ها و زوزه آرام سگ نشسته بر پله های چوبی زندان بود.

سیاهی ای که هر لحظه، بیشتر ز قبل سایه اش را بر سر بیابان تشنه کشیده و نور گرما بخش خود را، ناپدید می‌ساخت و در میان آن هوای سرد زمستان شهر، این صدای حرکت نعل چهارپایی بر خیابان اصلی شهر غریب از جهان بود که، همه را از همراهی چندین ساله دوست کهنه اش با خبر می‌ساخت.

انگشتانش، آهسته میان یال بهم ریخته همسفرش کشیده و کاه را در دهان خود، با زبانش جا به جا می‌کند؛ سرمای شب غرب بدنش را در آغوش کشیده و حتی آن هم، در برابر خنکی درونش احساس حقارت می‌کند!

گوشه کلاه سفید رنگ را لمس و همراه با بالا دادن آن از روی چشمان مرده اش، نگاه اش به نور کم سوی آن طرف خیابان و هیاهوی داخلش، دوخته می‌شود.

افسار اسب را کمی به سمت خود کشیده و همراه با تغییر دادن مسیر خویش به آن سمت خیابان، رو به روی کاباره* متوقف می‌شود. جایی که ظرف غذا چوبی و بزرگی تمام پر شده از یونجه خشک، چشم انتظار خورده شدن، بودند.

چکمه اش را از رکاب بر داشته و پایین می‌آید، در کنار مرکب خود ایستاده و بعد از زدن ضربه ای بر گردنش، از پله ها بالا می‌رود.

چوب کهنه صدایی قیژ مانند را از خود در می‌آورد که در هم همه داخل اتاق شلوغ، به سرعت محو می‌شود. انگشتانش را در دو طرف در چوبی نهاده و همراه با پرتاب کاه درون دهانش به گوشه ای، هل ای را بهش وارد می‌کند.

با ورودش به داخل، بلافاصله توجه چند تن از آنها را به خود جلب می‌کند که یکی از آنها، مرد چاقی است که لیوان های پشت میز را با حوله قدیمی ای، خشک می‌کند.

مرد، بدون هیچ توجهی به نگاه هایی او را هدف خود قرار داده اند، به سمت میز رفته و همراه با تکیه دادن بازوش به آن، کوتاه زمزمه می‌کند: "یه لیوان."

مرد چاق، سر تکان داده و دور می‌شود تا بطری شانپاین مخصوص مشتری قدیمی اش را که در تمام سال ها هنوز هم ازش خسته نشده، یافت کند.

جنب و جوش رقاص ها در استیج انتهای اتاق و بقیه، آنجارا تقریبا گرم نگه داشته و او، بی شک از این بابت خشنود بود. تحمل سرمای بیرون آن هم در حالی که تمام وجودش مانند یخی از دریاچه مدفون زیر متر ها برف است، راحت نبود.

_"لوک خوش شانس."
با پیچیدن صدایی بم از مردی که با تمسخری مشهود، نامش را صدا زده، نیم نگاه ای را به اون دوخته و، انگشتش را نرم نرمک بر لبه لیوان پر از نوشیدنی جلویش، سر می‌دهد.

فرد مست، خشمگین از بی توجهی مرد ظریف چثه رو به روش مشتش را به میز کوبیده و فریاد می‌زند: "به چه جرعتی!"

و، او این بار، حتی به خود زحمت خسته کردن مردمک چشمان طوسی رنگش را هم نمی‌دهد و همین، دلیلی است که لحظه ای بعد، انگشتان بزرگ و زمختی که دور یقه بولیزش حلقه شده به سرعت باعث کوبیده شدن کمرش به میز، می‌شود.

ᴀᴍᴇʀɪᴄᴀɴ ꜰʀᴏɴᴛɪᴇʀ_drarryNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ