Tee shirt , Birdy🎵
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°♡°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
بعد از گذشت حدودا دو ساعت به سمت دیگه ی لندن یعنی محله ی ویشارت میرسن و از دور نمای ویلا به راحتی قابل دیدنه ،
سایان سرعت ماشین رو بیشتر میکنه و پشت میله های بلند دور باغ نگه میداره ،
دور از نگاه سامانتا نفس لروزنی میکشه و شیشه ی پنجره رو پایین میده و با چوبدستیش قفل در رو باز میکنه و آروم ماشین رو روی جاده ی سنگفرشی جلو میبره .مکس با هیجان به اطراف نگاه میکنه و جاهای جالب باغ رو به سامانتا نشون میده،
سایان دقیقا نزدیک به پیچ فواره نگه میداره
مکس سریع میپره پایین و با داد میگه_ باوورممم نمیشهه اینجا چقدر بزرگ و قشنگههه ، یعنی تو این همه سال رو اینجا زندگی میکردی؟
سایان حین اینکه مشغول در آوردن چمدون ها و وسایله با نفس نفس میگه _ نه من فقط دو ماه تابستونارو اینجا بودم بقیش رو یا هاگوارتز بودم یا ...
بقیه حرفش رو میخوره و به بهانه ی سنگین بودن چمدون حرفش رو نصفه ول میکنه _ شما برید تو منم اینارو میارم .
با چوبدستیش به در خونه میزنه و در چهار طاق باز میکنه ،
حتی تا همینجا هم حس میکنه قلبش رو توی جعبه ای گذاشته که داره از هر طرف تنگ و تنگ تر میشه ،
فشار خاطراتی که اجازه ی درست فکر کردن رو ازش گرفته باعث میشه وقتی سامانتا و مکس وارد شدن ،
اشک سمجی از چشمش بچکه و ضعف شدیدی تمام بدنش رو تسخیر کنه ، نمیتونه نبود میلر رو توی این خونه باور کنه ...
چند قدم عقب میره ، نفس عمیقی میکشه ، چمدونارو ردیف بلند میکنه و به طرف در باز خونه میبره ،
چند تا پله ی کوتاه جلوی در رو رد میکنه و چمدونارو روی سنگفرش مرمری میزاره و با حرکت دیگه ی چوبدستیش همه ی پارچه های روی مبلهارو بر میداره ،
نگاهش به نقاشیه بزرگ ریورا آندرسون میوفته که حالا دیگه تنها نیست و کنارش تابلوی نقاشیه میلر هم نصب شده ، تصاویر توی عکس مشغول چرت زدنن و سایان از این بابت راضیه چون اگه تصویر میلر بیدار بود قطعا مقاومتش میکشست.
اون نمیخواد حال مادر و برادرش رو بگیره ...
پارچه های تا شده رو به اتاق نوپوی بیچاره میبره که حالا خالیه و توی یکی از قفسه ها میزاره.برمیگرده و صدای سامانتا و مکس رو طبقه ی بالا میشنوه چمدونارو به بالای پله ها هدایت میکنه ، مکس رو میبینه که داره سر انتخاب اتاق برای خوده خودش با سامانتا بحث میکنه_ مامی من دیگه بزرگ شدم ، دوست دارم این اتاق من باشه.
YOU ARE READING
" Found In Moonlit Valleys "
Romance𓅓Middle Of The Night... _فصل دوم "Lost In Moonlit Valleys " _شکست ، تسلیم شدن ، مرگ ، تنهایی و درد هیچ مرحمی ندارن هیچ مرحمی... +مطمئنی؟ _ تو چی فکر میکنی؟ نکنه میخوای باز از اون حرفای قشنگ بهم بزنی؟ +نمیدونم قشنگه یا نه ولی میدونم تنها مرحمی که م...