تو حیاط مقر نشسته بودم .
سه روز از وقتی که اومدیم خوابگاه میگذره . رفتار اون دخترا هنوزم تعریفی نداره . جوری بهم نگاه میکنن که انگار یک تیکه آشغالم !
تو افکارم غرق شده بودم که یک نفر کنارم نشست ._ سلام لیوای !
_ زخمات چطورن ؟
جواب سلاممو نداد !
_ خوبن دیگه درد نمیکنه .
_ خوبه !
به صورتش نگاه کردم . با همون اخم همیشگیش به آسمون تیره خیره شده بود . نیروی عجیبی وادارم میکرد دستمو به صورتش بکشم ! بدون هیچ دلیلی دلم میخواست لمسش کنم .
دستمو جلو بردم که دستمو رو هوا گرفت و گفت _ فکر کردی داری چیکار میکنی ؟_ اممم ... ببخشید ..فکر کردم.. فکر کردم یچیزی رو صورتته !
بهم زل زد و گفت _ من شکل احمقام ؟
_ نه این چه حرفیه ؟؟
آهی کشید و گفت _ فردا قراره بریم گشت بیرون دیوار .
_ چیی فردا ؟ فردا که خیلی زوده آخه هنو...
اگه گروهشون قرار بود بره ، من بدون هانجی باید چیکار میکردم ؟ اون دخترا منو اذیت میکنن .
_ آره فردا .
حس میکردم یک چیزی میخواد بگه ولی داره توی خودش میریزه .
_ چیزی میخوای بگی ؟ به من بگو من به کسی نمیگم .
چشماشو بست و گفت _ تو گشت قبلی من دو نفر از خانوادمو از دست دادم . مرگ اونا تقصیر من بود ! تقصیر منو غرورم .
دستاشو محکم مشت کرد . داشت درد میکشید مثل من که درد کشیده بودم . این حس بدو خیلی خوب درک میکردم .
دستشو گرفتم و سرمو روی شونش گذاشتم .
_ هانجی بهم گفت چه اتفاقی افتاده . این تقصیر تو نبود ، تقصیر اون تایتان های لعنتیه ! تو باید اونقدر قوی باشی که همه ی اون تایتان هارو بکشی و انتقام مرگ اونارو از این دنیای ظالم بگیری !دستمو توی دستای داغش فشار داد و چیزی نگفت . با خودم گفتم : لیوای ! هانجی ! من جز شما کس دیگه ای رو تو این دنیا ندارم ! لطفا زنده بگردید !
CZYTASZ
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...