part 17(ددی سرگرم‌کننده)

2.4K 309 37
                                    

سلاااام جوجوها اینم پارت جدید وت و کامنت یادتون نره🐣🌺

Author's pov

مدت کمی بود که تهیونگ و یونگی همو میشناختن و فقط چند بار با هم برخورد داشتن علاوه بر این برخورد اولشون خیلی رمانتیک نبود ولی تهیونگ حس میکرد یه چیزی درون یونگی هست که دوسش داره؛ یه چیزی مثل عشق پاکش نسبت به جیمین و قلب بی‌آلایش و صافش پشت نقاب یخیش....

نگاهش و به پسر پوکرفیس رو به روش داد و خواست چیزی بگه ولی شروع یه مکالمه‌ی دوستانه از چیزایی نبود که تهیونگ توشون مهارت داشته باشه.

-یاا ! نمیخوای چیزی بگی عینکی؟ منو کشوندی اینجا به چشام نیگا کنی؟ نکنه عاشقم شدی؟

یونگی واقعا از نظر تهیونگ دوست داشتنی بود حتی وقتی باهاش تند حرف میزد.

-نه... چیزه...فقط دوست داشتم با یه دوست بیام بار و یه چیزی بخورم....

-متاسفم برات کیم! من مزخرف ‌ترین و بی‌اعصاب ترین آدمیم که میتونستی خبرش کنی... راستش اصلا حوصلتو ندارم... مخصوصا وقتی اون عینک احمقانتو میبینم دوست دارم با مشتام بشکونمش...

یونگی جوری با بیخیالی این جملات و می‌گفت انگار که داشت راجع به بازی فوتبال تیم‌های مورد علاقش نظر میداد.

تهیونگ خنده‌‌ای مستطیلی کرد و رو به یونگی گفت:

-مشکلت با عینکم چیه مین یونگی؟ من فقط یه همراهی دوستانه ازت خواستم همین...

-ببین تهیونگ من قرار نیست واسه چیزایی که میگم متاسف باشم قرار نیست فهمیدی...پسره‌ی عینکی احمق!!

بعد از اینکه سرشو با دستاش محکم گرفت ادامه داد :

‌-فااک فاااک متاسفم تهیونگ....ببین حالم اصلا خوب نیست....فکر اعتراف نکردن به جیمین داره منو دیوونه می‌کنه...من احمق به سادگی از دستش دادم...

-نگران نباش .... من درکت میکنم یونگی... من مطمئنم با هم پیداش میکنیم و تو بهش اعتراف میکنی...بیا یه چیزی بخوریم....

-یاااا احمق عینکی ...تو زیادی مهربونی....

.
.
.
تهیونگ و یونگی چند ساعت و با هم تو‌ی بار گذروندن و تهیونگ کنار اون پسر مویخی اصلا گذر زمان و حس نمی‌کرد ولی وقتی به خودش اومد چند ساعت گذشته بود. با استرس از یونگی مست خداحافظی کرد و به طرف خونه‌ی جانگکوک رفت. به خاطر چیزی که نمیتونست پیش‌بینی کنه هیجان داشت. اون مست نبود چون هیچوقت نوشیدنی الکلی نمی‌خورد و آخرین باری که خورده بود معده درد عجیبی رو حس کرده بود.
.
.
.
وارد خونه شد و با دیدن قیافه‌ی سرد و یخی جانگکوک که مشغول دیدن تلویزیون بود وبا پاهای کشیده و خوش فرمش روی زمین ضرب گرفته بود؛ دستاش سرد شد و از ترس بزاق دهانش رو آروم قورت داد.

our little secret  (Kookv)Onde histórias criam vida. Descubra agora