الان که دارم این رو مینویسم، ساعت چهار بعد از ظهره، بارون به تازگی بند اومده و رنگین کمون مثل یه کمربند زیبا، دور کمر آسمون جا خوش کرده.
بهش نگاه میکنم و روی پیشونیم اخم هویدا میشه. من از رنگین کمون متنفرم... از این بارون لعنتی متنفرم که منو یاد تو و اون روز بارونی میندازه.. تابستون سال ۲۰۰۰!
هیچ کس توقع بارون اونم وسط جولای رو نداشت و همه فکر میکردن خدا داره بهشون لطف میکنه،
اما من، تا قبل از دیدن ذوقت به همون ریزش قطرات بارون، اونو فقط حاصل برهم خوردن فصلا میدونستم!تو خیلی وقت بود که با زیبایی وجودت باعث شده بودی به این باور برسم که ازت خوشم میاد؛ اما من توی همین روز، دقیقا همین روز عاشقت شدم مینهو!
یه روز تابستونی بارونی، روزی که پر از ترکیبهای قشنگ بود و همهی مردم برای دیدن این ترکیب زیبا توی اون محوطه جمع شده بودن...
روی نیمکت نشسته بودیم و مثل بقیهی آدمای دور و ورمون، به همون رنگین کمون که حالا برام یه نماد نحس شده نگاه میکردیم و تو لبخند میزدی؛ فکر کنم ازش لذت میبردی، فکر کنم دوستش داشتی!شاید اگه زودتر میفهمیدم که انقدر به رنگین کمون علاقه داری، میرفتم تو آسمون و برات پایین میاوردمش..واگه زودتر قلب نابینام عشق مهلکش رو درک میکرد، شک نکن بخاطرت کاری میکردم فصلا بهم بخورن و هرروز بارون بباره.
کشش قشنگ لبهات برای زدن یه لبخند، از اتفاقات فراموش نشدنی زندگی من شد. لبخندی که بعد از نگاهت به آسمون روی لبهات اومد و بعد بهم گفتی "میتونم یه روز برم روی رنگین کمون بشینم و از اون بالا به مردم پوزخند بزنم؟"
نمیدونم چرا بهت خندیدم! شاید چون اونقدر شیرین کلمات رو ادا میکردی که راه دیگهای برای تخلیهی هیجان نداشتم!؟
"من نمیدونم مینهو! اما بگو چرا میخوای به مردم پوزخند بزنی؟"
پاهات رو روی نیمکت جمع کردی و بغلشون گرفتی و به روبه رو زل زدی اما جوابمو ندادی؛ شاید دوست نداشتی بدونم چی راجع به این مردم توی ذهنت میگذره!
اون روز رو باهم توی کوچه پس کوچهها قدم زدیم و ای کاش یه روز میفهمیدی چه غوغایی توی دل آشوبم به پا بود ازینکه با اون جثهی کوچیکت شونه به شونهی من داری قدم برمیداری!
درسته! من دقیقا همون روز عاشقت شدم، ولی میدونی کِی فهمیدم خودمو بهت باختم؟
وقتی مدتها بعد، توی یکی از قرارامون داخل همون پارک نفرین شده، با همون مردمک مشکی معصوم توی چشمهای گناهکارم زل زدی و گفتی دوستش داری.
اینبار نوبت من بود که پوزخند بزنم و تو ازم بپرسی
"بگو چرا داری بهم پوزخند میزنی؟"
و من هم پاهامو تو خودم جمع کنم و چونمو رو زانوهای جمع شدهام بذارم و جوابتو ندم... شاید چون نمیخواستم بدونی چی راجع به تو، توی ذهنم میگذره!
YOU ARE READING
28𝐭𝐡 [𝐨𝐧𝐞 𝐒𝐡𝐨𝐭]
Fanfiction[تو سوختی اما اونی که ازش فقط خاکسترش باقی موند، من بودم..🌑] '𝐎𝐧𝐞 𝐬𝐡𝐨𝐭' 𝐜𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐂𝐡𝐚𝐧𝐇𝐨 𝐠𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐚𝐧𝐠𝐬𝐭, 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞