8-Frosted glass

369 48 23
                                    


از همین تریبون اعلام‌ میکنم که؛ گوه خوردم بخاطر نوشتن پارت‌های بلندی که جنبشو نداشتم:)))
از این به بعد پارت هارو کوتاه تر میکنم تا حوصلم بگیره و سریع تر آپشون کنم
واقعا بهتون یه عذرخواهی گنده بدهکارم.

لذت ببرید.
________________________

فضا تو سکوت مطلق، وَ البته برای گتو تو سیاهی مطلق بود.

نمیدونست چرا هنوز نمیتونه چشماشو باز کنه و سرشو بالا بیاره

شاید هم هنوز "نمیخواد".

وقتی درب توسط مامورهای سوکونا قبل بیرون رفتنش محکم بهم کوبیده شد؛ از اضطراب ناگهانی که به جونش افتاد

قدم هارو اروم اروم به عقب برداشت تا شاید با رفتن پیش گتو بتونه اون حس ارامش و امنیت و دوباره به خودش برگردونه.

طی راه که اروم و با تردید؛ نسبتا نزدیک به دیوار عقب عقب میرفت تونست صدای جا انداختن خشاب تفنگی رو بشنوه و مثل پُتک توی سرش عمل کنه

به تمومه سرباز هایی که دور و برش بودن نگاه سریعی انداخت؛ اسلحه تموم اونها پایین بود؛ پس این صدا ماله کی میتونست باشه؟

با ایده‌ی اینکه حتما از پشت سر مورد هدف قرار گرفته شده؛ آهسته به سمت موقعیتی که ذهنش بهش دستور میداد چرخید وَ با دیدن اون لوله‌ی تفنگ که به سمتش نشونه گیری شده

زانوهاش به یکباره سُست شد.

نیازی به جستن راهی برای فرار نبود؛ موقعیتی که توش قرار داشت از طرفی به مامورها و از طرفی دیگه به دیوار ختم میشد وَ از لحاظ مانع های درونی؛ به ترس و شوکه شدن های گوجو.

یعنی اینجا قرار بود اخر راهش باشه؟ اگه آره

از همین حالا دلش برای سوگورو تنگ شده بود وَ چقدر از خودش متنفر بود بابت اینکه لحظه‌ی آخر اونو محکم تر نبوسید و در آغوش نکشید.

صدای فشرده شدن ماشه توی اتاق و سَر ساتورو به آهستگی پلی شد اما آزاد شدن اون گلوله و صدای مهیبش باعث شد وحشت کنه و گام سریع و جا خورده‌ای به عقب برداره

پلک‌هاشو محکم روی هم فشار داد؛ نه از درد گلوله بلکه همون صدا براش بقدر کافی رعب انداز بود.

هیچ تصوری از دردش نداشت؛ هیچ ایده‌ای از بعد این دنیا نداشت و همه چی رویه هم باعث میشد که بخواد به اشک‌هاش اجازه‌ی روون شدن بده

چند لحظه منتظر شد؛ اما هیچ اتفاقی نیوفتاد؛ نه صدایی بود نه نوری وَ نه حتی دردی.

یعنی ممکن بود مرگ همین باشه؟ مگه چطور و به کجا شلیک شد که نه اجازه‌ی کشیدن درد و داشت وَ نه حتی دیدن سوگورو برای اخرین بار؟

با حس تکون خوردن پلک و لرزیدنش؛ فهمید که انگار هنوز هوشیاریشو از دست نداده بود؛ ولی اینکه قرار بود سر از کجا دربیاره و خودشو تو چه حالی پیدا کنه یه قضیه کاملا حراس انداز دیگه بود.

My One And OnlyWhere stories live. Discover now