[ 𝑵𝒐𝒕𝒆 18 ]

1K 252 39
                                    

روی تختش دراز کشیده بود و به سقف سفید اتاقش خیره شده بود‌. دو روز تمام لبخند از روی لب‌هاش پاک نمیشد و احساس میکرد انرژی زیادی برای تخلیه کردن داره!
فلیکس احساس میکرد دوباره متولد شده. زندگی حالا داشت براش رنگ جدیدی پیدا میکرد و با تصور اینکه معشوقه ی هوانگ هیونجین بود، میخواست از خوشحالی فریاد بزنه.

نمیدونست اگه پدرش متوجه این موضوع بشه، چه عکس العملی نشون میده. حتی خودش هم فعلا نمیخواست اطرافیانش از رابطه ی بین خودش و هیونجین، بویی ببرن.
از نظر فلیکس، رابطه ی عاشقانه بین دوتا پسر اصلا مسئله ی پیچیده ای نبود اما به شدت از آینده میترسید. از اینکه پدر هیونجین برای تک پسرش‌ خواهان وارث باشه یا پدر خودش بخواد برای تکمیل روابطش با شرکت هوانگ، خواهرش رو به همسری هیونجین دربیاره.

افکار زیادی به مغزش هجوم اورده بودن اما فلیکس نمیخواست بجز شخصِ هیونجین، به هیچکدومشون فکر کنه. هیونجین اون‌رو عمیقا دوست داشت و فلیکس براش ارزشمند ترین آدمِ دنیا بود، پس برای بودن کنارش هرکاری میکرد و جلوی خانواده‌هاشون می‌ایستاد.

از شبی که توی انبار تاریک و سرد لوکی اعتراف هیونجین رو شنیده بود، دو روز میگذشت و حالا فلیکس با یادآوری بوسه های اون شبشون میتونست تا عرش پرواز کنه. همه چیز شبیه به خوابی بود که فلیکس باورش نمیکرد. هیونجین حالا تماماً متعلق به اون بود!

- قربان بیدارید؟

صدای تقی به در خورد و بعد صدای چان اومد که باعث شد فلیکس از افکار و حال و هوای خودش بیرون بیاد.

- آره، بیا داخل.

چند لحظه بعد در اتاقش به آرومی باز شد و چان، با همون صورت مهربان و لبخند شیرین همیشگیش وارد شد و مقابل فلیکسی که هنوز روی تخت دراز کش بود، دست به سینه ایستاد.

- خواستم یادآوری کنم که تا یه ربع دیگه کلاس پیانو دارین!

فلیکس دست‌هاشو زیر زیرش زد. نگاهش همچنان به طرف سقف بود.

- چه‌ خوب! استاد جلسه ی پیش غیبت داشت و من از درسم عقب افتادم. امیدوارم این جلسه حرف‌های زیادی برای گفتن داشته باشه.

- راستش آقای کیم دچار کسالت شدن و این جلسه هم نمیتونن خدمت حضورتون بیان.

فلیکس سرش رو به طرف چان چرخوند و با صورتی که دیگه لبخندی روش هویدا نبود، بهش نگاه کرد.

- یعنی چی؟‌ یعنی قراره کسی رو بجای خودش بفرسته؟

- نه قربان. آقای هوانگ گفتن خودشون شخصا میان و براتون تدریس میکنن.

قلب فلیکس با شنیدن "اقای هوانگ" لرزید و دوباره لبخند پر رنگی زد. از اینکه قرار بود هیونجین رو مثل گذشته ها، بدون هیچ دغدغه ای خارج از محوطه ی انبار ببینه، خوشحال بود.

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now