بچه ها شب نرفتن. همه خونه ی هیسونگشون مونده بودن. دخترا و پسرا از هم جدا خوابیده بودن. یونگبوک هیونجین و بغل کرده بود و کامل خوابیده بود. همه خوابیده بودن، جز هیسونگ و هیونجین. هیسونگ زیرچشمی نگاهی به هیونجین انداخت. اصلا نمی خواست حرف بزنه ولی دو ساعت بود که نمیتونست بخوابه و حوصلش سر رفته بود.
_چیه؟
_چی چیه؟
_چرا نمیخوابی؟
_تو چیکار داری؟!
_تو توی قلمروی من دراز کشیدی.
_مگه خودت خریدیش؟!
_نه یوری!
با صدای داد سونوو، هر دوتاشون پریدن.
_ببینم خوابه؟
_بزار ببینم.
هیسونگ جلوتر رفت و نگاهی بهش انداخت. تکونش داد ولی جوابی نگرفت. حتی دستشو توی دهنش گذاشت ولی بازم واکنشی نداشت. سر جاش برگشت.
_خبری نیست بابا! خوابیده.
_هذیون میگه یعنی؟
_چمیدونم. این یوری چی بود مگه! دختره ی رو مخ با اون اداهاش! همون بهتر که بهم زدن.
_بهم زدن عادی نبود که!
_یعنی چی؟
_یوری بهش خیانت کرد.
هیسونگ با چشمای گرد شده از جاش بلند شد و نشست.
_چی چی؟!
_کرد دیگه...چی بگم!
_یعنی چی! وات د فاک! اون دختره ی زشت بهش خیانت کرده؟! کی اصلا میره با اون!
_بد ازش بدت میادا!
_بره گمشه! تو کل دوران راهنمایی رو مخ بود.
هیونجین ناخوآگاه خندید.
_چیز خنده داری گفتم؟!
_نه، منظورم با تو نبود. یاد یه خاطره افتادم. میدونی من دوران راهنماییم خیلی خوب بود. چهار تا دوست داشتم که باهاشون دوست شدم. خیلی باهاشون خوش میگذشت ولی اونا این مدرسه نیومدن جز سونگمین که خب اونم یه سال و جهشی زد وگرنه اونم همکلاسمون بود. گفت میخواد جهشی بزنه که زودتر درسش تموم بشه به کاراش برسه.
_که اینطور.
_وونپیل هیونگ خیلی خوب بود نه؟ من خیلی دوسش دارم.
_اره، مهربونه.
_خیلیم با استعداده! حتی با دست شکسته هم پیانو میزد. اول تو کار پیانو بود، بعد ویالون و اخرش، رفت سراغ کیبورد. اون زمانا گیتار الکتریکی هم میزد برای همین سونگمین رفت سراغ این چیزا.
_اوهوم.
هیونجین چشم غره ای رفت.
_میشه بیشتر واکنش نشون بدی؟!
_ذهنم درگیره.
_درگیر؟ درگیر چی؟
_قبل از اینکه بیایم...هیچی، ولش کن.
_خب تا اینجاشو که گفتی!
_بعدا اذیت میکنی.
_الان بنظرت من تو شرایطیم که کسب رو اذیت کنم؟!
_بلاخره که خوب میشی!
_حالا کو تا اون موقع! چیشده؟
هیسونگ کمی فکر کرد.
_خیله خب، بدرک! اون دختره رو یادت میاد؟
_کدوم؟
_همونی که توی اداره ی پلیس دیدیش.
_آها اون! اره، چیشد؟
_هیچی. قبل از اینکه بیایم، به جیسونگ گفتم یه سر بریم یه کافه ای که همش میره. امروزم اومده بود.
هیونجین آهی کشید.
_هی...خارج از مسخره بازی دلم برات کبابه! خب برو بهش بگو.
_از کجا معلوم بتونم؟ نمیتونم کسی رو امیدوار کنم...تازه از کجا معلوم ازم خوشش بیاد...
_با چیزی که من از توی اینترنت میبینم، کسب نیست که ازت خوشش نیاد!
هیسونگ خجالت زده خندید.
_چی میگی بابا!
_جدی میگم معروفی.
_مردم لطف دارن!
_چه باشخصیت واو!
_شروع نکنا!
_خفه میشین بخوابیم یا نه؟!
یونگهون از جاش بلند شد و بهشون نگاه کرد. هه چان زیر لب گفت:
_فکر کنم کسی خوابیده باشه اصلا!
کینو تایید کرد.
_کلا دارن زر میزنن!
سونوو گفت:
_یوری!
یونگبوک بلند شد و دستاشو روی سرش گذاشت.
_یوری دیگه قرمزه!
سونوو به سمتش رفت. روی پای جیسونگ نشست و باعث شد جیسونگ داد بزنه. یقه ی یونگبوک و گرفت و گریه کنان گفت:
_حرفتو پس بگیر! حرفتو پس بگیر!
کینو گفت:
_پای اون بدبخت و له کردی! یه مصدوم دیگه میخوای بندازی دستمون؟!
دخترا همه بیدار بودن ولی چشماشونو بسته بودن جز کارینا که پشت به بقیه، به صفحه ی چتش نگاه میکرد. با شنیدن صدای جیسونگ، هه سو از جاش پرید.
_خدایا چیشده!
دوسی بیخیال گفت:
_بیخیال بابا!
یریم از جاش بلند شد و نشست. نگاهی به بقیه انداخت.
_کارینا چیکار میکنی؟
_هیچی.
لیا دستاشو دور کمر یریم حلقه کرد.
_اوه تویی؟ چیه؟
لیا با بغض گفت:
_این خیلی نامردیه!
_چی؟
_من خیلی میخوامش!
_چی؟
دوسی گفت:
_جیسونگو میگه دیگه!
کارینا با خوندن آخرین پیام، از جاش پرید. هه سو که از پریدنش، ترسید، گفت:
_خدایا...ترسیدم...چیشده؟
کارینا از خوشحالی زبونش بند اومده بود. نمیدونست باید چی بگه. دوسی قلتی زد.
_کارینا؟
کارینا نگاهی به همشون انداخت و بعد، خودشو روشون انداخت و شروع کرد به خندیدن. لیا که داشت اون پایین، خفه میشد، جیغ زد.
_برو گمشو!
یریم موهای کارینا رو کشید و بالا اووردش.
_ببینم چته تو؟
_یجی.
_خب؟
_یجی گفت داره جدا میشه.
همه داد زدن:
_چی؟
_یعنی میخواد جدا بشه. یادتونه بهتون گفته بودم که یجی گفته بود میخواد یه کاری بکنه؟ میخواد اینو به شوهرش بگه. بچه ها...اگه اینو بگه میتونیم راحت باهم باشیم!
و خودشو از خوشحالی، توی بغل هه سو انداخت. هه سو لبخندی زد و موهاشو نوازش کرد. یریم نگاهی بهش انداخت. هه سو ام نگاهی بهش انداخت. ب ای همه الان این یه سوال مشترک بود. یجی بخواد جدا بشه، شوهرش چی؟ اون میخواد جدا بشه؟
روز بعد، جیسونگ به خونه برگشت. زنگ در و که زد، همه با خوشحالی بهش خوش آمد گفتن. بعد از خوردن ناهار و تعریف کردن بیشتر ماجراها برای خانوادش، به سمت اتاقش رفت.
ESTÁS LEYENDO
Tuesdays
Fanfic[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...