روز دوشنبه بود. اولین روز مدرسه. این یه حقیقته که هیچکس از مدرسه خوشش نمیاد ولی همه هم موافقن که کسی تابستونشو نمیترکونه و به قدری حوصله ی آدم سر میره که همه منتظرن که زودتر مدرسه ها باز بشه. یریم توی راهرو ها میرقصید و به همه شکلات تعارف میکرد و همه ازش تشکر میکردن. دوسی که به سمتش رفت، همدیگر و بغل کردن و از دیدن هم خوشحال شدن. یونگهون پشت سرشون گفت:
_ما که کل تابستون داشتیم همو میدیدیم!
دوسی و یریم چشم غره ای رفتن و اونم به سمت خودشون کشیدن و بغلش کردن. یونگهون اول میگفت که نمیخواد ولی بعد خندید و دوتاشونو بغل کرد و دور سالن میچرخیدن. هه چان با یونگبوک مدرسه اومده بود و مدام از خودش تعریف میکرد.
_قیافمو ببین یونگبوک. شبیه خورشید میدرخشم. فوق العاده شدم! خدایا چیجوری این حجم از سکسی بودنو تو یه آدم جا دادی!
یونگبوک تا حالا هزار بار رنگ هه چان و توی ذهنش عوض کرده بود. الانم تنها رنگی که میتونست باهاش توصیفش کنه، رنگ قرمز بود. از وقتی که بیدار شده بود، کلا داشت از خودش تعریف میکرد و یونگبوک هر لحظه احتمال منفجر شدنشو میداد. به راهرو که رسیدن، یریم بهشون شکلات تعارف کرد و دوتاشون گرفتن. یونگبوک درحالی که گریه میکرد، یریم و بغل کرد.
_یریم! یریم نمیدونی از اینکه میبینمت چقدر خوشحالم!
یریم تعجب کرد. ولی درهرصورت اونم بغلش کرد و پشتشو نوازش کرد. هه چان جلو اومد و گفت:
_نظرت چیه؟
_نظرم درمورد چی؟
هه چان ژستی گرفت و گفت:
_من!
یریم اخمی کرد. بنظرش داشت چرت و پرت میگفت. نگاهی به یونگبوک که داشت اه میکشید کرد و متوجه ی جدی بودن مسئله شد.
هه چان لبخندی زد و گفت:
_بهت حق میدم. منم بودم در برابر این حجم از سکسی بودن یه نفر زبونم بند میومد! یونگبوک صدایی از سر عصبانیت دراوورد و اه دیگه ای کشید. یریم با حالت گیجی بهش نگاه کرد. هه چان جلو رفت و شکلات دیگه ایو از توی سبد گرفت.
_البته باید بدونی که من فعلا روی درسام تمرکز دارم.
و لبخندی زد و رفت.
_بیا بریم یونگبوک.
یونگبوک آهی کشید و سرشو به علامت نه تکون داد. هه چان لبخندی زد و دستشو کشید.
_هی لازم نیست پیش من احساس کمتر بودن داشته باشی! توام خیلی خوشگلی!
یونگبوک ملتمسانه به یریم نگاه میکرد و یریم مشتشو بالا اوورد و زمزمه کرد:
_فایتینگ!
هه سو توی کل راه درحال غر زدن سر هیونجین بود و مدام بهش میگفت که بلد نیست باید چیجوری رفتار بکنه و اینجوری خودشو میکشه. زمانی که به راهرو رسیدن، هیونجین محکم یریم و بغل کرد و پیشونیشو بوسید.
_حتی خودتم نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم! عاشقتم! برات میمیرم! مرسی اینجا بودی!
یریم گیج تر از قبل شد. بنظرش امروز همه دیوونه شده بودن!
لیا با کارینا اومده بود و تمام مدت داشتن با یریم راجب اینکه چرا مدرسه رو رنگ نکردن بحث میکردن. بعد از اونا، کینو اومده بود. تا خواست چیزی بگه، یریم خودشو روش انداخت و دهنشو گرفت.
_خفه شو. کینو فقط خفه شو!
کینو با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد و بزور یریم و از خودش جدا کرد.
_دختر تو چته؟! یعنی چی خفه شو! دارم با خوشحالی میام سمتت میگی خفه شو؟!
_وای کینو نمیدونی که...از صبح اینجا وایسادم هرکی میاد داره یه زری میزنه...نمیتونم دیگه!
_اِه جدی؟ جیسونگ و هیسونگ اومدن؟
_نه خداروشکر...اونا بیان دیگه چقدر زر بزنن! اصلا نه...
سبد و دستش داد و فرار کرد. درحالی که سریع میدواید، گفت:
_من دیگه نمیتونم!
بعد از زنگ تفریحی اول، هیسونگ و جیسونگم اومدن. همه دور تا دورشونو گرفته بودن و بهشون تبریک میگفتن. هه سو محکم دوتاشونو بغل کرده بود و به تمام کسایی که بهشون هیت میدادن فحش میداد. هیسونگم با چشمای گرد شده به جلو نگاه میکرد. بعد معلوم شد که چند تا از اعضای گروه هاشونم اون مدرسه منتقل شده بودن. جویون و جیک. بعد از زنگ تفریحی دوم، بچه ها پیششون رفتن تا بهشون خوش آمد بگن. یریم در حال ضربه زدن به جیسونگ بود و مدام بهش میگفت که از همه بهتر اون بوده و هیسونگ بهش چشم غره میرفت. جویون پشت جیسونگ وایساده بود و بدون اینکه چیزی بگه نگاه میکرد. بعد از اینکه یریم از پیش جیسونگ رفت، لبخندی زد و به سمت جویون رفت.
_سلام. تو دقیقا کی بودی؟ اسمت یادم رفت.
جویون آب دهنشو قورت داد و گفت:
_شوهر ایندت!
یریم لبخندش به اخم تبدیل شد و وات د فاک طور بهش نگاه کرد. جیسونگ بزور خندید و چند ضربه به جویون زد.
_وای یریم نمیدونی که جویون چقدر شوخی میکنه! داره شوخی میکنه. مگه نه؟ مگه نه داداش؟
جویون چیزی نگفت. یریم زورکی لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_اوه جدی؟ آها!
_من شوخی نکردم!
جیسونگ دهن جویون و گرفت. از یریم فاصله گرفتن و یه گوشه بردش.
_ببینم تو کصخلی؟! یعنی چی این حرفا!
_یریم.
لبخندی زد.
_چه اسم قشنگی!
جیسونگ با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد و پوزخندی زد.
_جویون ببخشید ولی خفه شو! شبیه منحرفا شدی!
جویون دستای جیسونگ و گرفت.
_من میخوامش!
_ها؟
_من میخوامش!
_مگه بستنیه که میخوایش؟! چه وضع صحبت کردنه!
_حالا در هرصورت من میخوامش!
_وای تروخدا...چرا به جای اینکه مشکلاتم کمتر بشه، فقط بیشتر میشن؟!
روز سه شنبه بود. زنگ آخر. از قبل، برای جیک داستان این کلاس و توضیح داده بودن. جویون با اینکه سال یازدهم بود ولی بازم توی کلاسشون شرکت کرده بود. سونگمینم به اصرار هیونجین کلاس آخر و شرکت میکرد با اینکه فارغ التحصیل شده بود و الان دانشجو بود. یکی از دلایلی که مدرسه به شاگردای جدید کلاس آقای یانگ گیر نمیداد، این بود که آقای یانگ مشکلی نداشت. از اینکه بتونه به ادمای جدید کمک کنه، خوشش میومد. به علاوه سونگمین شاگردش بود و همیشه نظرات خوبی توی کلاس میداد، پس حضور اون و دوتا شاگرد دیگه، براش مشکلی ایجاد نمیکردن. بچه ها توی حیاط نشسته بودن و منتظر بودن. کینو نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت:
_اقای یانگ بازم دیر کرده ها!
کارینا شونه هاشو بالا انداخت.
_چه فرقی داره؟ بلاخره که میاد.
_اره خب.
بعد از یه مدتی، آقای یانگ پیداش شد. مثل همیشه نفس نفس میزد و بی جون، لبخند زد. دستاشو باز کرد و گفت:
_بچه ها...بچه های من!
و به سمتشون رفت. بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه، همشونو بغل کرد. جیک و جویون تعجب کرده بودن ولی بقیه مشکلی نداشتن و خوشحال شدن. بعد از اینکه ازشون جدا شد، لبخندی زد.
_اوه شاگردای جدید!
و به سونگمین اشاره کرد و ادامه داد:
_و یه دوست قدیمی!
سونگمین لبخندی زد و احترام گذاشت. معلم یانگ دستی زد و به بچه ها گفت که توی مکان همیشگیشون برن. بعد از تموم شدن حرفش، همه ی بچه ها شروع به دوایدن کردن تا به نیمکتای تمیز برسن. جیک و جویون با تعجب بهشون نگاه میکردن.
_جیک چرا میدوان؟
_نمیدونم...
معلم یانگ گفت:
_این یه استراتژیه. نمیخوان روی نیمکتای کثیف بشینن.
جیک و جویون با هم گفتن:
_نیمکتای کثیف؟
_درسته. فکر کنم الان کثیف ترم شده باشن!
دستاشو توی جیبش گذاشت و به سمت بقیه رفت. جیک و جویونم به هم نگاهی کردن و بعد، شروع به دوایدن کردن ولی دیر رسیدن و اخر، به نیمکت کثیف رسیدن. بچه ها بهشون خندیدن تا زمانی که معلم یانگ گفت تمومش کنن و این اصلا شیوه ی درست و اخلاقی ای نیست.
بعد از نشستن همه، معلم یانگ دستی زد و گفت:
_خب بچه ها...حال دلتون چطوره؟ من امروز حال دلم نود و پنج درصده. خیلی خوشحالم که تک تکتونو میبینم. واقعا مثل یه گلی شدم که غنچه اش باز شده. همسرم مدام بهم میگفت که خیلی هیجان زده بنظر میرسم و منم بهش حق میدم چونکه واقعا تابستون کسل کننده ای بود، اینجوری نبود بنظرتون؟ تمام کاری که انجام میدادم معطب رفتن و وقت گذرون با خانواده ام بود که اتفاقا خیلی خوب بود ولی دلم برای شماها و مدرسه هم تنگ شده بود.
بچه ها همه از حرفای معلم یانگ احساساتی شده بودن. سونوو بلند زیر گریه زد و معلم یانگ متعجب گفت:
_پسرم...چیزی شده؟ من چیز بدی گفتم؟ خیلی معذرت میخوام!
یونگهون سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه آقا. کلا بعد از اینکه دوست دخترش ولش کرده قاطی کرده، هی گریه میکنه.
سونوو چشم غره ای به یونگهون رفت. به بغل دستیش که کینو بود، بیشتر چسبید و سرشو روی شونش گذاشت.
_آها برای اون...پسرم حق داری. واقعا باید خیلی ناراحت کننده باشه...
لیا دستشو بالا برد و گفت:
_آقا. اسمای شاگردای جدید و نمیپرسین؟
معلم یانگ لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_اوه البته! شاگردای جدید. اممم از کی شروع کنیم؟ هرکسی که امادس، میتونه بگه.
جویون از جاش بلند شد و گفت:
_اممم خب من لی جویونم.
_البته پسرم. معنای اسمتو میتونی بهم بگی؟
_اممم خب راستشو بخوام بگم، کامل نمیدونم. مادر و پدرم اون زمان خارج زندگی میکردن و این اسم و از توی اینترنت پیدا کردن که هر حروفش یه معنی ای داره.
_چه جالب. میتونی برامون بگی پسرم؟
_خب J میشه پر از شادی. O میشه بی طرف یا عادل. O دیگه اش میشه شیک یا شلوغ و پر از کار. Y میشه جوون. E میشه جاودان. O میشه منظره یا چشم انداز و N میشه راوی. این اسم و مامانم انتخاب کرد. مامانمم ژاپنی، کره ایه ولی چون کلا توی ژاپن بزرگ شده و میخواست روی من یه اسم کره ای بزاره، اینجوری انتخاب کرد.
_چقدر جالب! خیلی برام جالبه که یکی اینجوری اومده همه چیو سرهم کرده! واقعا مادرت خیلی خلاقیت به خرج داده!
سونگمین دستشو بالا برد.
_منم میتونم بگم؟
معلم یانگ لبخندی زد. دستاشو از هم باز کرد و بعد، دست به سینه شد.
_چرا نتونی پسرم؟ بگو.
سونگمین گفت:
_من کیم سونگمینم. برادرم این اسم و برام انتخاب کرده. معنیش میشه طلا. سونگ یعنی بلند شدن و پیروزی. مین هم یعنی باهوش، تیز و پرسرعت.
هیونجین گفت:
_فکر کنم کلا توی کل کلاس تو خیلی اومدی گسترده اسمتو توضیح دادی!
سونگمین شونه هاشو بالا انداخت. معلم یانگ لبخندی زد.
_ممنونم پسرم! اسمت واقعا برازندته!
سونگمین لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد. معلم یانگ به جیک اشاره کرد.
_پسرم، میتونی اسمتو بهمون بگی؟
جیک سرشو تکون داد.
_سلام. اسم من جیکه. یه اسم کره ایم دارم ولی زیاد باهاش راحت نیستم راستش. معنای اسمم میشه ریشه کن کننده که توی کتاب مقدس اومده. اممم مادربزرگ بابام این اسمو روم گذاشت.
_اسم خیلی قشنگیه پسرم!
جیک لبخندی زد و نشست. معلم یانگ، مثل همیشه روی میز نشست و گفت:
_خب، امروز چی بگیم بچه ها؟ بهم بگین. خیلی وقته که اینجوری صحبت نکردیم.
یریم گفت:
_مرحله ی انکار وجود.
_اممم مرحله ی انکار وجود؟ جالبه! کی میخواد راجبش حرف بزنه؟
یریم ادامه داد:
_خودم. بچه ها میدونن حالا جز شاگردای جدید. پدرم میخواد با دوست دخترش ازدواج کنه و دقیقا توی همین شرایط، مادرم برگشته. میگه که میخواد من و بیشتر ببینه و باهام بیشتر وقت بگذرونه. موضوع اینجاست که من واقعا نمیخوام. ازش متنفر نیستم فقط نمیخوام. چرا باید جوری رفتار کنم که واقعا وجود داره؟! تمام این سالا من براش مثل یه مهره ی خاموش بودم و یهو به این نتیجه رسیده که میخواد من و ببینه و برام مادری کنه؟ الان؟! الان که خودم بزرگ شدم و دیگه احتیاجی به مادر ندارم؟ نه خب باشه...من احتیاج به مادر دارم. اصلا همه دارن طبیعتا ولی موضوع اینه، من اون زمانی که بچه تر بودم، بیشتر احتیاج به مادر داشتم. زمانایی که پدرم سرکار بود و من مریض میشدم و جوری رفتار میکردم که حالم خوبه، احتیاج به یه مادری داشتم که ازم مراقبت کنه. زمانی که برای اولین بار عادت ماهیانه شدم، احتیاج به یه مادری داشتم که بهم یاد بده چیکار کنم. وقتی که منو توی مدرسه مسخره میکردن و اذیتم میکردن، احتیاج به یه مادری داشتم که ازم حمایت کنه ولی نداشتم! تمام این سالا فقط پدرم و عمم پیشم بودن. عمم خودش زندگی داشت ولی تمام تلاششو برام کرد. خب، این الان کجاش بدرد من میخوره؟ الان چیکار کنم که برگشته؟ من الان واقعا اونقدری بزرگ هستم که بتونم خودم از خودم مراقبت کنم...من وقتی که بچه بودم مادر میخواستم نه الان...
معلم یانگ سرشو تکون داد.
_البته دخترم حق با توئه. نیاز هر بچه ای، داشتن یه پدر و مادر خوبه...اینکه زمانی که باید از این موهبت احاطه میشدی، نداشتیش، کار و خیلی سخت میکنه!
جیسونگ که سرش پایین بود، گفت:
_منم میتونم یه چیزی بگم؟
_البته پسرم.
جیسونگ گفت:
_منم همین شرایط و دارم...راستش...
دستی توی موهاش کشید و نفس عمیقی بیرون داد. هه سو که پیشش نشسته بود، دستشو گرفت. جیسونگ نگاهی بهش انداخت و بخاطر لبخندی که بهش زده بود، متقابلا لبخند زد.
_خب...همتون یو برایانو میشناسین درسته؟
همه تایید کردن. جیسونگ چشماشو بست و یه نفس عمیق دیگه کشید.
_راستش...اون پدر منه...
همه با تعجب بهش نگاه کردن. کسی اصلا توقع همچین چیزی نداشت. جیسونگ ادامه داد:
_وقتی که بچه بودم، بعد از مرگ مادرم من و داد به خانواده ی الانم. یه سال بعدش، تمام تلاششو کرد که برگردم ولی برنگشتم. گذشت که به مسابقات تابستون رسید. هربار مجبور بودم ببینمش و خیلی از وقتا بهم میگفت که برم و بعد از مسابقه ببینمش. منم میرفتم. بعد که خونه رفتم، دیدم برای تولدم اون گیتاری که همیشه میخواستم و خریده ولی من خوشحال نشدم. من از پدرم متنفر نیستم. شاید بچه بودم، ازش متنفر بودم ولی هرچقدر که بزرگتر شدم، درکش کردم. اما این باعث میشه که همه چی مثل قبل بشه؟ نه! نمیشه، نمیتونم! من بخاطر اون جریانات، توی سن کم افسرده شدم...نمیتونم دردایی رو که مجبور شدم تنهایی تحمل کنم و فراموش کنم...اون روز، اون گیتار و بهش برگردوندم و بهش گفتم که اگه میخواد کاری برای یکی از شرکت کننده ها بکنه، باید برای همه انجام بده و من استثنا نیستم. نمیتونم قبولش کنم...خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی نمیتونم...اینکه هنوز چیزایی که من دوست داشتم و یادشه، باعث میشه قلبم گرم بشه ولی بازم نمیتونم...سخته...خیلی خیلی خیلی سخته!
یریم تایید کرد.
_چرا فکر میکنن اسونه؟ چرا فکر میکنن باید ببخشیمشون؟ نمیشه...سخته...خیلی سخته! تمام بچگیمون به فنا رفته...چرا باید ببخشیمشون؟ جیسونگ تمام زندگیش افسرده بوده و منم انقدر سرمو توی نقاشی کشیدن و داستانا فرو کردم، که خیلی از مواقع نمیتونم فرق بین واقعیت و خیال و تشخیص بدم و مجبورم بخاطرش کلاسای مشاوره برم...الان این کجاش جبران پذیره؟! میدونم هرکسی اشتباه میکنه ولی که چی؟ همه باید ببخشن؟ نه! از نظرم همچین چیزی اصلا درست نیست!
معلم یانگ سرشو تکون داد.
_درسته...درسته! من تک تک حرفاتونو قبول دارم. هردوتاتون دردا و جنگهای خیلی وحشتناکی رو پشت در گذاشتین، اونم تنهایی! البته که براتون سخته...من کاملا بهتون حق میدم. بهتون قبلا گفته بودم، من خانواده ی خیلی کاملی نداشتم ولی با اینحال به وجودشان همیشه نیاز دارم. وجود خانواده همیشه لازمه و این چیزی نیست که کسی بتونه انکار کنه. بنظرم زمانی که کسی آماده نباشه، نباید دست به تشکیل یه خانواده بزنه. خانواده فقط به یک یا دو نفر خلاصه نمیشه، حداقل به سه نفر خلاصه میشه. اگه کسی قبولش نکنه، برای همیشه یه لکه ی سیاه از خودش به جا میزاره که با هیچ وسیله ای نمیشه پاکش کرد.
یونگهون گفت:
_اممم منم خانواده داشتم ولی خب انگار نداشتم. یکی از دلایلی که میخواستم شیمی درمانی بشم هم خب...
لبخند تلخی زد.
_چرا دروغ بگم؟ توجه میخواستم...اینکه باعث میشد همش به دیدنم بیان و از کاراشون بزنن جوری برام لذت بخش بود که هیچ چیز دیگه توی دنیا نبود...نمیخوام واقعا چرت بگم و بگم که اصلا درد نداشت...داشتم از درد میمردم و هر روز فکر میکردم که فردا رو نمیبینم ولی پشیمون بودم؟ نه اصلا! خوشحال بودم که این باعث میشد بفهمن باید مثل یه پدر و مادر درست و حسابی رفتار کنن! واقعا برا من مهم نبود که مدام برام چیزای گرون میخریدن وقتی که حتی نمیتونستم ببینمشون! حتی خیلی از مواقع روز کریسمسم نمیتونستم ببینمشون! من کلا پیش عمم و پرستارم بزرگ شدم. این کجاش خوبه؟ چرا وقتی که نمیتونستن بچه نگه دارن بچه دار شدن؟ مگه کسی مجبورشون کرده؟!
کینو سرشو تکون داد.
_پدر و مادر منم دست کمی ندارن. باورتون میشه با من مسافرت نرفتن ولی با دوست پسر دختر خالم رفتن؟! یعنی تا این حد من اضافی ام براشون؟! ببینین من خانوادمو واقعا دوست دارم...خیلی ادمای باحالین ولی بلد نیستن چیجوری رفتار کنن. انکار هنوز توی دوره ی نوجوونیشون موندن!
هه چان گفت:
_چقدر همه اوضاعمون خرابه!
دوسی گفت:
_مادر منم فکر میکنه اگه عقده های نوجوونیشو سر من درنیاره، من بدبخت و کارتون خواب میشم! من عاشق رقص باله بودم ولی مادرم تا فهمید لباسای بالمو انداخت دور و گفت حتی فکرشو نکن چونکه اینجوری پاهات زخم میشن و برای بدن یه دختر خوب نیست...تا حالا مزخرفی تا این حد شنیده بودین؟!
معلم یانگ سرشو تکون داد.
_اینا همه خیلی ناعادلانس!
کارینا گفت:
_من برعکس همتون از بابام متنفرم! چرا وقتی که مثل آدم باهام رفتار نمیکنه باید دوسش داشته باشم؟! حتی یه بارم یه مکالمه ی قشنگ باهام نداشته...تنها چیزی که میگه اینه که قرص بخور!
یونگبوک اخم کرد و پرسید:
_چجور قرصی؟
_باورت میشه نمیدونم؟! بچه تر که بودم میخوردم و همیشه حالم بد میشد. بعد از یه مدت هه جین بهم گفت که نخورم چون معلوم نیست چه قرصیه.
هیسونگ چشم غره ای رفت.
_چه آدم بیشعوری! معلم یانگ نگین که نباید قضاوت کرد!
معلم یانگ لبخند محوی زد.
_نمیدونم...قبلا که بهتون گفتم، بزرگسالا عجیبن! همه میگن نوجوونا عجیبن ولی اینطور نیست. وقتی که بشینی باهاشون حرف بزنی میفهمی که خیلی ساده تر از اینا فکر میکنن ولی بزرگسالا نمیخوان بچشون عقاید اونارو ول کنه و به یه عقاید دیگه بچسبه برای همینم انکارشون میکنن.
جویون گفت:
_راستش خانواده ی من اینجوری نبودن. اممم خانواده ی من کلا همشون دکترن ولی زمانی که گفتم میخوام خواننده بشم، واکنش خاصی نشون ندادن و حمایتم کردن.
معلم یانگ سرشو تکون داد.
_یه عده از خانواده ها هم قبول میکنن و اینجوری از بچه هاشونن فاصله نمیگیرن.
کینو نگاهی به سونوو که سرشو روی میز گذاشته بود و خوابش برده بود، کرد و گفت:
_فکر کنم سونوو خوابیده.
همه به سمتش برگشتن. هه سو سرشو تکون داد.
_خب معلومه...همیشه کار میکنه!
معلم یانگ گفت:
_پس بیاین ارومتر صحبت کنیم بچه ها.
بچه ها موافقت کردن و بهم نزدیک تر شدن تا سونوو پشت باشه و راحتتر بخوابه.
لیا گفت:
_پدر و مادر منم بعد از خودکشی خواهرم کلا قاطی کردن! همش با من بدرفتاری میکنن و نمیزارن رنگ بنفش بپوشم. در اتاق خواهرمو قفل کردن و به کسی اجازه ی ورود بهشو نمیدن. تمام لباسای بنفش منم دادن به خیریه. رسما حکومت نظامیه!
معلم یانگ گفت:
_عجیبه! واقعا بعضی وقتا نمیتونم با طرز فکرای عجیبشون کنار بیام! بچه های شما هم انسانن و حق دارن خارج از چارچوب شما زندگی کنن ولی کسی درکش نمیکنه و همه خودشونو به نفهمیدن زدن!
هیونجین گفت:
_راستشو بگم بعد از هیپنوتیزم، دیگه با بابام قهر نبودم ولی الان با این حرفای شما بیشتر سجون و درک میکنم...
_کار خوبی کردی پسرم!
یونگبوک گفت:
_دوست داشتم میتونستم به همتون یه قدرتی رو بدم که ناراحت نباشین!
همه بخاطر معصومیت یونگبوک لبخند زدن. یکم که گذشت، معلم یانگ براشون بستنی خرید و همه درحال خوردنش بودن. مثل همیشه، یکی از بچه ها باید آهنگ میذاشت تا جو عوض بشه. جوی که مال خودشون بود. جوی که بهشون حس ارامش میداد. اینبار، یونگبوک انتخاب کرد. آهنگی که انتخاب کرده بود، اسمش safe and sound(در امان) از تیلور سوییفت بود.
* به بیرون پنجره نگاه نکن عزیز دلم همه چی در حال نابود شدنه. جنگی که بیرون درِ ماست، مدام درحال شعله ور تر شدنه. فقط به این لالایی گوش کن حتی وقتی که موزیک تموم میشه. فقط چشماتو ببند. خورشید در حال غروب کردنه. تو خوب خواهی شد. دیگه کسی نمیتونه بهت اسیبی بزنه. زمانی که نور صبحگاهی پیداش بشه، من و تو در امان خواهیم بود. *
جیسونگ، هیسونگ، جیک و جویون با هم رفتن تا تمرین کنن. هه سو و هیونجین با هم درحال خونه رفتن بودن. دوتاشون ساکت بودن که هه سو گفت:
_میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟
_هرچی جز اینکه چرا موهامو کوتاه کردم و دوباره سیاه کردم.
هه سو خندید. این سوالو خیلی ازش می پرسید چونکه بنظرش کاری که کرده بود، خیلی احمقانه بود.
_خیله خب ولی نه منظورم اون نبود.
_پس بپرس.
_تو وقتی که هیپنوتیزم شدی، چی دیدی؟
_اوه اون؟ اممم...
_البته مجبور نیستی بگی!
_نه چیز مهمی نبود. داشتم با بابام توی حیاط خونه ی قبلیمون فوتبال بازی میکردم. از زمانی که خیلی کوچیک بودم تا الان و دیدم. تک تک خاطره هارو که پدرم همیشه با اینکه خسته بود میومد و باهام بازی میکرد تا ناراحت نشم. بعد از اون جریان وقتی که بهش فکر کردم، با خودم گفتم اونقدرا هم پدر بدردنخوری نبوده برام....
_آها که اینطور...
_تو چی دیدی؟
_اممم خونه ی مادربزرگ و پدربزرگم بودم. توی اتاقی که اونجا دارم، داشتم همراه با موسیقی کلاسیک نقاشی میکردم.
_چه شاعرانه!
هه سو خندید.
_اوهوم.
چهارشنبه بود. کارینا توی کافه منتظر نشسته بود. همیشه طبقه ی بالا می نشست، توی بخش وی آی پی. همیشه کل این بخش و حساب میکرد تا مجبور نشه کس دیگه ایو ببینه. جدیدا خیلی با یونگبوک صحبت میکرد. الانم درحال چت کردن باهاش بود.
* فرستادن عکس *
یونگبوک: خیلی قشنگ شدی!
کارینا: جدی؟ مرسی♡
یونگبوک: دارم به موسیقی fairytales گوش میدم. (افسانه های پریان)
کارینا: جدی؟ آهنگشو خیلی دوست دارم.
یونگبوک: منم خیلی دوسش دارم.
_اوه خیلی وقته که منتظری؟
بعد از دیدن یجی، سریع نوشت:
کارینا: یجی اومد.
یونگبوک: خوش بگذره!
کارینا: * استیکر بوسه و قلب *
روز شنبه بود. جیسونگ تونسته بود یک ساعت وقت خالی پیدا کنه تا بتونه برای خودش باشه. موبایلشو چک کرد. یونا کلی پیام بهش داده بود. لبخندی زد.
یونا: داداش من بالاترین نمره ی کلاس و گرفتم.
یونا: داداش باورت میشه مینهیوک فحش یاد گرفته؟! شنیدم گفت فاک.
یونا: داداش مامان داره با آهنگ dance monkey میرقصه. بنظرت خبریه؟!
یونا: داداش لیا خیلی خوشگل نیست؟ توی اینستاگرام فالوش کردم. خیلی ام فالوور داره. یه لقبی داره که بهش میگن پرنسس صورتی. واو! بهش حسودیم میشه! بنظرت میتونم باهاش دوست بشم؟
یونا: اون دوستتم فالو کردم الان. اسمش هه سوئه. اون خیلی نازه! با توام تو پیجش عکس گذاشته ولی قیافت معلوم نیست از نحوه ی نشستنت فهمیدم. چون فقط تو مثل دخترای انیمه ای میشینی! *استیکر خنده*
یونا: داداش کی وقتت خالی میشه؟ بیا بریم بیرون باهم.
یونا: وای داداش لیا یه عکسمو لایک کرد. حتما ازم خوشش اومده نه؟ تازه وای...داداش الان کامنت گذاشت صبر کن ببینم چی نوشته.
یونا: نوشته پرنسس زیبا...گاد...باورم نمیشه! بنظرت باهاش قرار بزارم که بریم بیرون؟
یونا: داداش اون دوستت یونگبوکم فالو کردم راستی. میگم اهم...اون سینگله؟ خیلی کیوته!
جیسونگ اخمی کرد. این پیام برای بیست دقیقه ی پیش بود.
جیسونگ: درستو بخون!
یونا: داداش اومدی! واو...یعنی از اون همه پیام همون آخری رو فقط دقت کردی؟!
جیسونگ: تو کلا پونزده سالته!
یونا:شونزده! هفته ی پیش شونزده سالم شد!
جیسونگ: چه فرقی داره؟! الان باید سرتو گرم جوونی کردن کنی.
یونا: خب قرار گذاشتنم میشه جوونی دیگه!
جیسونگ: نه! من میرم یه هوایی بخورم. یه ساعت وقت دارم.
یونا: جدی؟ داداش من بیام پیشت؟ تروخدا!
جیسونگ: تا یه ساعت میرسی؟
یونا: اوهوم. بیرونم.
جیسونگ: باشه خرگوش کوچولو پس مواظب باش!
یونا: ^-^
بعد از رسیدن یونا، توی کوچه ها میگشتن و بعد، یه جا رفتن تا غذا بخورن. یونا موبایلشو وسط گذاشته بود.
_داداش لیا واقعا خوشگله! اصلا نمیشه آدم انقدر خوشگل باشه!
جیسونگ کمی از ساندویچشو خورد.
_توام خوشگلی خرگوش کوچولو!
_اصلا موضوع من نیستم الان داداش! خیلی خوشگله جدا...خیلی بهش حسودیم میشه!
_توام وقتی بزرگتر بشی، بهتر از الانت میشی.
_خب آخه...اوه بیخیال نمیدونم!
جیسونگ خندید.
_اون عکسی که گفتی من شبیه دخترای انیمه ای نشستم، کجاست؟
_اوه اون؟ صبر کن.
پیج هه سو رو اوورد و روی عکس کلیک کرد. جیسونگ عکسو دید و لبخند زد.
_اوهوم. منم!
_معلومه که تویی داداش! آها راستی...
جدیدترین عکسی که هه سو گذاشته بود و اوورد و به جیسونگ نشون داد.
_این دو تا باهم قرار میزارن؟
_کیا؟ آها...نه، باهم دوستن.
_جدی؟ چه حیف! بهم میان.
جیسونگ ناباورانه خندید.
_نه نه نه نه نه! هه سو و هیونجین اصلا بهم نمیان!
_چرا؟ خیلی خوب بودن که! پسره هم که همش میخواست دختره رو بخندونه.
_کی؟
_اون روز آخری که خونه ی هیسونگ بود اسمش؟ رفته بودم برای مسابقت، دیده بودم.
_فکر نکنم. اخلاقش یکم بهتر شده ولی نه فکر نکنم.
_به هر حال امیدوارم باهم قرار بزارن بچشون خیلی خوب چیزی میشه!
_تا کجا پیش رفتی خرگوش کوچولو!
یونا خندید.
_داداش تمرینا خوبه؟
_اوهوم. بد نیست. مال هیسونگشون خیلی سخت تره. دیشب که باهاش حرف میزدم گفت جیک و کارلوس چند بار از شدت فشار، قَش کردن.
یونا جلوی دهنشو گرفت.
_وای خدایا نه...باورم نمیشه! داداش تو اصلا اونقدر کار نکن!
_تو توی گروه ما رو کی کراش داری خرگوش کوچولو؟ نگفتی.
_اوه من؟
_اوهوم. بگو میخوام بدونم سلیقت چیجوریه.
و گاز دیگه ای به ساندویچش زد.
یونا کمی فکر کرد و لبخند زد.
_اممم...من از مونبین خوشم میاد. قشنگ خیلی جنتلمن میزنه. بعد من از پسرایی که رقصشون خوبه خوشم میاد.
_چون خودت دنسری؟
_اممم شاید؟ نمیدونم. بیشتر حس خوبی پیدا میکنم.
_میخوای مونبین و برات بزارم کنار؟
یونا بلند خندید.
_داداش! اونوقت میگم یونگبوک میگی نه!
_اون فرق داره. یونگبوک بچس!
_یعنی چی؟
_اممم خب چیجوری بگم؟ یونگبوک یکم زیادی حساسه. بهم نمیخورین.
_یعنی من بخوام قرار بزارم تو مشکلی نداری اونجوری؟
_نه به من چه. توام نیاز داری روابط عاشقانه رو تجربه کنی ولی نه با هرکسی. حداقل خوشحالم که سلیقت لاشی طور نیست!
یونا خندید.
_وای نه داداش...من خیلی بدم میاد از اون جور تیپا!
جیسونگ لبخندی زد و بهش اشاره کرد.
_خب پس، دیگه مشکلی نداریم!
روز یک شنبه بود. ساعت دوازده شب بود. هه سو هنوز منتظر هیسونگ بیرون نشسته بود.
_هی!
هه سو به سمت صدا برگشت.
_بله؟ نخوابیدی؟
هیونجین به سمتش رفت و پیشش نشست.
_تو نباید زیاد بیدار بمونی. دکترت گفته بهت. چرا گوش نمیدی؟ دوباره حالت بد میشه.
لبخندی زد.
_مهم نیست.
و باز به جلو نگاه کرد. هیونجین آهی از سر کلافگی کشید.
_یعنی انقدر مهمه؟ حال خودت کمتر از اون مهمه؟
_موضوع این نیست...فقط نگرانشم.
_منم نگران توام. پاشو برو بخواب.
هه سو خندید و دستی توی موهای هیونجین کشید.
_من خوبم.
هیونجین چشم غره ای رفت.
_من خوبم، من خوبم! برای همینه که همش حالت بد میشه لابد!
_جدا خوبم.
_اه اصلا منم نمیخوابم.
_فردا اول هفتس.
_فقط برا من؟! توام مدرسه میریا! محض اطلاع!
_من باید هیسونگ و ببینم. بعد بخوابم.
_اگه تا صبح نیاد چی؟
_گفت میاد.
_اینا بزور موبایلاشون دستشونه.
_هیونجین میشه بس کنی؟ کتک میخوای؟
و مشتشو بالا اوورد.
آهی کشید.
_به هر حال من نمیرم.
_خیله خب. هرکاری که میخوای بکن، رو مخ!
یه مدتی که گذشت، هه سو پرسید:
_پاهات بهتر شدن؟
_اوهوم. عجیبه نه؟ الان میتونم خیلی بهتر راه برم. حتی میتونم یکم برقصم. دکتر میگه انقدر زود خوب شدنت عجیبه. نکنه سوپر منم؟!
هه سو خندید.
_خب...ادما فرق میکنن.
_اره اینم حرفیه.
_ولی زیاد به پات فشار نیار. رقصای سنگین نکن.
_باشه.
سرشو روی شونه ی هه سو گذاشت. هه سو اخمی کرد.
_چیزی شده؟
_نه.
_اوهوم.
_میگم بنظرت...الان که مادرم بچه دار بشه باید پرستاری بچه کنم؟
خندید.
_خب اره.
_گاد نو!
_به جاش برادرته. حتما باحاله.
_نمیخوام. با تشکر!
هه سو دوباره خندید.
_اممم خب چیجوری بگم؟ حس خوبی داره حتما. خواهر و برادر من که اینو میگفتن.
_خب چون اون بچه تو بودی. اون بچه از خاندان هوانگه!
_مگه خاندان هوانگ چشونه؟
_چِشون نیست!
هه سو آهی کشید.
_واقعا چرا موهاتو کوتاه کردی؟
_نابودم کردی! به چه زبونی باید بگم که ولم کنی؟!
_خب خیلی حیف بود! خیلی خوشگل شده بودی الان شبیه یه نِی دراز زشتی!
هیونجین ناباورانه بهش نگاه کرد و دستشو روی قلبش گذاشت.
_تو به من چی گفتی؟!
آهی کشید.
_بیخیال تو دست بزن داری! سجون هی میومد اینجا شامپوی من و میگرفت!
_یعنی تقصیر اونه؟! مرتیکه ی مزخرف!
_نه خب...کلا نگهداری سخته!
_خب من ازش نگهداری میکردم!
_وات د فاک هه سو!
_اوه ولم کن...خیلی قشنگ بود موهات. میشه امسال بلند کنی؟
_مدرسه که نمیشه خب. شاید برا بعد از مدرسه.
مکثی کرد.
_اوه نه...من بعد از مدرسه میخوام برم سربازی.
_چی؟
_کجاشو نفهمیدی؟
_سربازی.
_خب میخوام بعد از تموم شدن مدرسه برم سربازی تا بعد که تموم شد، توی آموزشگاه درس بدم. استادم بهم گفت. اینجوری دیگه گیر سربازی هم نیستم.
_یعنی چی میخوای همون اول بری؟ اینجوری که خیلی زوده...
_ولی بجاش بعدا اذیت نمیشم سرش. اممم فوقش زمانی که تموم بشه، بیست و یک یا بیست و دو سالمه. اینجوری خیلی بهتره که اواخر دهه ی بیست سالگیم برم که به احتمال زیاد اون زمان درگیر چیزای دیگم شدم. الان زیاد درگیر چیزی نیستم پس رفتن اسونتره.
_احمقانس! باز بری یه بلایی سرت میاد!
خندید.
_دیگه داری بدبین میشی!
_من جدی ام! سجون چی؟ اون رفته؟
_نه. اون معافه. نمیدونم چه مشکلی داره که سرش معاف شده. قبلا گفته بود ولی یادم نیست الان.
_تو نمیتونی یکم صبر کنی تا بلا سرت بیاد که معاف بشی؟ همینجوری که داری پیش میری صد در صد این اتفاق برات میوفته.
هیونجین سرشو بلند کرد و ناباورانه بهش نگاه کرد.
_هه سو وات د فاک!
_خب چیه! همش دعوا میکنی.
_من خیلی وقته که دیگه دعوا نکردم!
_چه فرقی داره؟ یعنی میگی دیگه دعوا نمیکنی؟
_تو واقعا یه چیزیت میشه ها!
نگاهی به جلو انداخت.
_بیا هیسونگ جونتم اومد.
_چی؟
سریع به عقب برگشت. خندید و با ذوق به سمت هیسونگ رفت.
YOU ARE READING
Tuesdays
Fanfiction[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...