یه ماه از مدرسه گذشته بود. ماه اول مدرسه خیلی زود گذشته بود. به عبارتی شاید چونکه اوضاع خوب بود، زود گذشته بود. در هرصورت اگر همه چی بد پیش میرفت، زمان خیلی دیر میگذشت!
روز شنبه بود. هه سو سرشو روی پاهاش گذاشته بود. دستاشو دور خودش حلقه کرده بود و داشت از سرما می لرزید.
_سردته؟
هه سو سرشو بلند کرد و هیونجین و دید. لبخند زد.
_اره سرده.
_جدی؟ برا همین میگم لباس بیشتر بپوش.
_الان که این پلیور کاموایی رو پوشیدم خب...
_نه، این اونقدرا گرم نمیکنه.
هه سو شونه هاشو بالا انداخت.
_چمیدونم...
_صبر کن.
هیونجین سوییشرتشو دراوورد و روی هه سو انداخت. هه سو نگاهی به هیونجین انداخت و اخم کرد.
_عجیب رفتار میکنی!
هیونجین خندید و شونه هاشو بالا انداخت.
_جدی؟ شاید.
کنار هه سو نشست. هه سو به جلو خیره شد.
_میدونی من خیلی بارون و دوست دارم...همیشه دوست داشتم برم زیر بارون و راه برم ولی مامان بابام نمیزارن...میترسن مریض بشم.
هیونجین کمی فکر کرد.
_هنوزم دوست داری؟
_خب اره...
هیونجین از جاش بلند شد و دستشو سمت هه سو گرفت. لبخند زد.
_چیه؟
_بلند شو.
_چی؟ نه...لازم نیست...
_بلند شو.
هه سو رو بزور از جاش بلند کرد. دستشو زیر چونش گذاشت و لپاشو فشار داد.
_بیا بریم.
_نه من مریض بشم چی...
_مگه نگفتی میخوای آزاد زندگی کنی؟ بیا باهام.
دست هه سو رو کشید. از زیر الاچیق بیرون کشیدش و زیر بارون برد. بارون تقریبا شدید بود و داشتن خیس میشدن. هه سو چشماشو بسته بود و دستاشو روی سرش گذاشته بود. هیونجین لبخند زد و دستاشو گرفت.
_نترس، چیزی نمیشه.
_بشه چی...
_چرا همش درگیر اگه ای؟ تو لحظه زندگی کن.
دستاشو باز کرد.
_ببین...حیف نیست اینو حس نکنی؟ فوقش مریض میشی ولی تجربش میکنی.
هه سو کمی فکر کرد. بعد سرشو تکون داد. چشماشو به ارومی باز کرد و به آسمون نگاه کرد. قطرات بارون روی صورتش میریختن. چند دقیقه بی حرکت همونجا وایساد.
_پس اینجوریه...
چشماشو دوباره بست و سرشو پایین انداخت.
_چقدر سرده...
_سرد خوب یا بد؟
_نمیدونم...
مکث کرد تا کمی فکر کنه.
_خوب.
هیونجین لبخند زد و سرشو تکون داد.
_دستتو بده به من.
هه سو دستشو به هیونجین داد و هیونجین بلندش کرد و چرخوندش. بلند جیغ زد.
_نه تروخدا اینجوری نکن...
هیونجین خندید و و دوباره چرخوندش.
_نه...میوفتیم دوتامون میمیریم بخدا...
هیونجین بلند خندید و هه سو رو پایین گذاشت. هه سو ثانیه ای داشت لیز میخورد که هیونجین گرفتش. لبخند زد و آروم گفت:
_گرفتمت.
هه سو هم لبخندی زد و به هیونجیننگاه کرد.
_داری خیس میشی...بیا بریم.
_اگه میتونستی الانو به یه آهنگ توصیف کنی چی بود؟
_الانو؟
هیونجین سرشو تکون داد. هه سو کمی فکر کرد.
_نمیدونم...باید فکر کنم.
_ولی من میدونم.
_چه آهنگی؟
_اهنگ wings از د بویز.
هه سو رو ول کرد و چند قدم عقب رفت.
_بهش گوش داده بودی؟
_اره.
هیونجین با لبخند گفت:
_توش میگفت من به ارومی قدم به قدم، قدم به قدم بهت نزدیک میشم.
با هر قدمی که میگفت به هه سو نزدیک تر میشد.
_که بتونم بهت برسم.
وقتی که به هه سو رسید، دستشو توی موهاش کشید و با ذوق بهش نگاه کرد. هه سو لباشو جمع کرد. انگشتشو به بینی هیونجین زد و خندید.
_صد سال زندگی کن.
_صد سال؟ فکر نکنم بتونم...بلاخره آسم دارم.
_برا همین میگم صد سال زندگی کن. اینجوری اگرم زودتر از صد سال مردی، حداقل بازم عمر کردی...پس صد سال زندگی کن.
_کمر ریاضی و با این استدلالت شکوندی!
هیونجین بلند خندید. انگشت کوچیکشو بالا اوورد.
_قبول بده.
_چیو؟
_اینکه صد سال زندگی میکنی.
_خدایا...
انگشتشو بالا اوورد. انگشتای همو گرفتن و مُهر زدن.
خندیدن.
_پس صد سال زندگی میکنی، قول دادی!
_باشه.
هیسونگ درحالی که می دواید تا خیس نشه، ژاکتشو محکمتر بالای خودش نگه داشت و تنه ای به دوتاشون زد.
_گمشین اونور بابا!
و با عجله از کنارشون رد شد. هیونجین و هه سو بهش نگاه میکردن.
_الان اون شترمرغ فحش داد؟
_الان مهمه؟
_شترمرغ بی فایده!
_مگه خوب نشده بودین باهم؟!
_اون برای قبل از فحش دادنش بود!
_به منم گفت!
_دیگه بدتر!
_آه خدایا...دیگه از دستتون خسته شدم!
خواست بره که هیونجین از دستشو گرفت. توی گوشش زمزمه کرد:
_حداقل من شترمرغ نیستم!
هه سو کنارش زد.
_خدایا! مطمئنی یه سال بزرگتر شدی؟!
آهی از سر کلافگی کشید. هیسونگ درحالی که یه کاپشن جدید پوشیده بود و داشت برمیگشت، نگاهی به دوتاشون کرد.
_فاصله بگیرین ببینم! خوب من با دبیو سرم گرمه شما دوتا سو استفاده میکنینا!
و از پیششون رد شد و زبونی برای هیونجین دراوورد. هیونجین هم متقابلا همینکارو کرد. چشماشو ریز کرد.
_شترمرغ!
هه سو دستشو کشید.
_بیا بریم!
هیسونگ از دور داد زد:
_گفتم فاصله!
هه سوام بلند داد زد:
_خفه شو و برو گمشو سر تمرینت!
هیونجین با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد.
_اوه مای گاد!
هه سو دستشو کشید.
_امیدوارم نشنیده باشه! حوصله ندارم بیاد نصیحتم کنه.
_الان کل مشکلت اونه؟! جدی؟! پشمام...چرا انقدر عوض شدی!
_نه توام خیلی پارسال گوگولی بودی!
_هی!
_ساکت شو!
آقای جانگ که از دور داشت با بابای هیسونگ نگاه میکرد، گفت:
_من عجیب حس میکنم یه چیزی بین این دوتا هست!
آقای لی قند و روی زبونش گذاشت و کمی از چاییشو خورد.
_بابا به من و تو چه! من و تو بیل زن باشیم، باغچه ی خودمونو بیل میزنیم!
_چقدر روشن فکر شدی جه مین!
_چمیدونم!
شونه هاشو بالا انداخت.
_دو تا بچن. جوونن. مااَم یه زمانی جوون بودیم و خام. ما که کلی چشم رومون بود، شدیم این. ببینیم اینا چیکار میکنن. بعلاوه هه سو دختره و عاقل. پسر که نیست!
آقای جانگ خندید.
_توام که هرچی میشه میگی دختر!
روز دوشنبه بود. شب بود. جویون و یریم با هم از سمت مدرسه داشتن خونه میرفتن. هم مسیر نبودن ولی بهتر از تنهایی رفتن بود. نزدیک یه دکه ی کیک ماهی فروشی ایستاده بودن. جویون چند تا کیک خرید و پول دکه دار و داد. یریم درحال بستنی خوردن بود. جویون نگاهی بهش انداخت و به فکر فرو رفت. واقعا آدمی نبود که بخواد چرت و پرت بگه؛ از ته دلش از یریم خوشش میومد! حس میکرد واقعا دوسش داره. هر وقت که میدیدش، قلبش تند تند میزد. اینا نمیتونست مسخره بازی باشه...میتونست؟
یریم که متوجه ی نگاه جویون روی خودش شد، پرسید:
_چیه؟
جویون لیسی به بستنیش زد و لبخندی زد.
_بدو.
_ها؟
_بیا بدوایم.
یریم چشم غره ای رفت.
_زیادی سریال میبینی؟!
اما لبخند جویون محو نشد.
_سریال؟ من از سریال دیدن خوشم نمیاد.
_پس از کجات دراووردی اینو؟!
جویون دست آزاد یریم و گرفت.
_بیا فقط بدوایم.
_که چی؟
_مگه مهمه؟ تنها چیزی که مهمه اینه که اینجا، تو همین ساعت، من و تو باهم بدوایم.
یریم دستشو کنار زد.
_من واقعا از این حرفات چیزی حالیم نمیشه! نه حالیم میشه نه میخوام که حالیم بشه.
_عجیبه نه؟
_چی؟ کصشرات؟
خندید.
_خب...من خودم زیاد آدمی نیستم که بخواد اهل عشق و عاشقی باشه ولی تو رو دوست دارم.
_باشه یکم صبر کن بعدا بهم میگی خواهر.
دوباره خندید.
_خیلی باحالی!
شونه هاشو بالا انداخت.
_حالا هرچی.
دوباره دستشو گرفت.
_میشه باهام بدوای؟
_کجا خب؟
_نمیدونم...مگه مهمه؟ بیا بیخیال باشیم.
_ببینم میخوای آهنگی چیزی بنویسی؟
_اهنگ؟ اممم میتونم بعدا بنویسم.
_تو واقعا عجیبی! چیجوری انقدر رُکی؟!
_چرا نباشم؟ چقدر عمر میکنم مگه!
موبایل یریم زنگ خورد. از کیفش بیرونش اوورد و نگاهی بهش انداخت. اه کشید و فحشی زیر لب داد. جویون پرسید:
_خوبی؟
_نه.
_مامانت بود؟
_من مامان ندارم.
_اممم پس کسی بود که بدنیات اوورده؟
_اره.
_حق دادن بهش سخته!
_دقیقا. درکش نمیکنم. خودش گذاشت رفت. الانم دو تا بچه از شوهرش داره ولی بازم گیر داده به من.
_عجیبه!
_خیلی.
_هرکاری که راحتی بکن. راحتی خودت مهمتره!
_همینکارو میکنم. نمیخوام بعدا افسوس بخورم.
_خوب کاری میکنی!
_بنظرت کارم بده؟
_نه. این واکنشت به درده.
_چی؟
_از دردی که داری فرار میکنی.
_همچین چیزی نیست.
_اینم انکار درده.
_چی میگی واسه خودت؟!
دستاشو توی جیبش کرد و سرشو تکون داد.
_هرکسی یه واکنشی نشون میده. واکنشت منطقیه.
روز سه شنبه بود. زنگ سوم. کارینا غذاشو آروم میخورد. تنها به در پشتی تکیه داده بود. بعد از زمانی که با یجی بهم زده بود، زیاد حوصله نداشت. خیلی کم حرف میزد و سعی میکرد مشروب خوردنِ زیادم ترک کنه.
_اینجایی؟
سرشو برگردوند و کینو رو دید. لبخندی زد و سرشو تکون داد. کینو هم متقابلا لبخندی زد.
_تنهایی.
_اوهوم.
کنارش نشست و آهی کشید.
_تنهایی بهت نمیاد!
_من همیشه تنها بودم.
_خیلی وقته که نیستی.
_اینم درسته!
_چی میخوری؟
_ساندویچ کره و مربا.
_من هیچوقت این ترکیب و دوست نداشتم!
_جدی؟ من خیلی دوسش دارم.
_دفعه بعدی که رفتیم بالای کوه برات یدونه میخرم.
کارینا لبخندی زد و ضربه ای به شونه ی کینو زد. این عادتشون بود. بعد از اولین باری که اینکار و کردن، هر آخر ماه، اینکارو میکردن. از کوه بالا میرفتن و شهر و از بالا نگاه میکردن و حرف میزدن. یه ساعتی اون بالا میموندن و بعدش، کینو کارینا رو خونه میرسوند و میرفت.
_هوا خیلی خوبه ها، نه؟
کارینا نگاهی به آسمون انداخت. هوا ابری بود. زیاد از این هوا خوشش نمیومد.
_اره، خوبه.
_چیزی هست که میخوای بگی؟
_من؟ نه.
_باشه.
در حقیقت میخواست بگه. دوست داشت بگه که چقدر حالش بده و گریه کنه ولی مدام فکر میکرد که همه ناراحتیای خودشونو دارن و ترجیح میداد بخاطرش، ساکت بمونه.
زنگ آخر بود. بچه ها به همون پارک همیشگی رفته بودن. معلم یانگ دستی زد و توجه هارو به سمت خودش برگردوند. لبخند زد.
_خب بچه ها...حال دلتون چطوره؟ من امروز حال دلم شاید هفتاد درصد باشه. هوا خوبه و چند وقتیه که اتفاق بدی هم نیوفتاده. پس فکر کنم یه نوع موفقیت محسوب میشه، اینطور نیست؟
بچه ها موافقت کردن.
_خب...بهم بگین بچه ها...شماها چطور؟ شماها حال دلتون چطوره؟ میخوام بدونم.
سونوو گفت:
_من دارم یکم بهتر میشم آقا.
_چه عالی! خیلی خبر خوبیه پسرم!
یریم گفت:
_منم هنوز همونم.
_اشکالی نداره عزیزم...حال خوب، زمان میبره!
یریم سرشو تکون داد. دوسی گفت:
_با یه دختری هم اتاقی ام. اسمش ریوجینه.
جویون گفت:
_اوه اون خیلی آدم باحالیه!
دوسی سرشو تکون داد.
_اره خوبه. فقط یکم عجیبه...یه جوریه که انگار میخواد با آدم خوب باشه ولی یه نوع حالت عجیبی برای خودش داره.
هیونجین دستی زد و به هیسونگ اشاره کرد.
_مثل خودت! قشنگ خود تویی وقتی اون دختره سومین و میبینی!
هیسونگ چشم غره ای رفت.
_تو چه میفهمی عامل خشونت مدرسه ای!
دوسی ادامه داد:
_ازش خوشم میاد. یه جورایی تمام اخلاقیاتی رو داره که دوست دارم داشته باشم. ولی از یه طرف دیگم میترسم. نمیدونم اگه همچین چیزایی رو تجربه کنم، باید چیجوری با بقیش کنار بیام.
جیک پرسید:
_از ادامش میترسی؟
دوسی سرشو تکون داد. معلم یانگ دستشو زیر چونش گرفت.
_خب دخترم...طبیعیه. ما ادما همیشه در مواجه با آدما، اخلاقا و رفتار های جدید، هیجان زده و در عین حال، می ترسیم. این حس کاملا طبیعیه! حالا اگه یه شخصی کاملا متضاد با ما باشه که این احساسات شدیدتره.
_یعنی بده؟
_نه دخترم اصلا بد نیست. بستگی به ادمی داره که باهاش مواجه میشی. من ریوجین و میشناسم. از نظرم آدم بدی نیست.
یونگبوک گفت:
_میشه راجب یه مسئله ای صحبت کنیم؟
_البته پسرم. چه مسئله ای؟
_خب...اممم...راجب حسی که به خودمون داریم. راستشو بخوام بگم آقا...من خیلی به این مسئله فکر کردم. راستش هنوز مطمئن نیستم ولی حس میکنم آسِکشوالم. (کسی که میلی به برقراری ارتباط جنسی نداره. حالا اینم چند دسته میشه.)
معلم یانگ پایین کنارشون نشست و به یونگبوک نگاه کرد.
_چه اشکالی داره پسرم؟ هرکسی یه جوره.
_خب...داشتم فکر میکردم که این یعنی من نمیتونم هیچوقت عشق و تجربه کنم؟ یکم اذیتم میکنه...نه خب بیشتر از یه کم...یه جورایی خیلی آبی و بنفشه!
_اممم فکر نمیکنم اینطور باشه پسرم. این ربطی نداره. فقط زیاد میلی نداری ولی به این معنا نیست که عشقی که تو تجربش میکنی کمتر از عشقی باشه که بقیه تجربش میکنن.
یونگهون تایید کرد.
_اره درسته. از این فکرا نکن.
کارینا گفت:
_زمانی که فهمیدم لزبینم خیلی ترسیده بودم. همش فکر میکردم مشکل دارم ولی بعد یه مدت فهمیدم موردی نداره و خب، من اینجوری ام و نمیتونم کاریش بکنم! فقط باید بتونی با خودت کنار بیای و خودتو قبول کنی. این از همه مهمتره!
هیونجین گفت:
_منم بایسکشوالم.
یونگهون با تعجب بهش نگاه کرد.
_جدی؟
_اوهوم.
_از کجا فهمیدی؟
هیونجین لبخند محوی زد.
_قبلا از یه پسری خوشم میومد.
هه سو نیم نگاهی بهش انداخت. بنظرش یه جوری بود که یونگهون داشت ازش این سوال و میپرسید درحالی که حتی فکرشم نمیکرد که منظورش از یه پسر، خودِ یونگهونه.
یونگهون دستشو روی شونه ی هیونجین گذاشت.
_باید زودتر میگفتی بهم!
_گفتم بهت بلاخره!
هه چان گفت:
_منم پِنِسِکشوالم.
جویون پرسید:
_اون یعنی چی؟
_یعنی به جنسیت طرف توجه نمیکنی و فقط دوسش داری.
_واو! چه باحال!
معلم یانگ گفت:
_بچه ها واقعا هرجوری که هستین، اصلا مهم نیست! اصلا و ابدا نباید خودتونو بخاطر حسی که دارین، سرزنش کنین! خب، شما اینجوری این و نمیتونین کاریش بکنین. اینکه دیگران شبیه شما نیستن به این معنا نیست که شما مشکل دارین!
سونگمین تایید کرد.
_مشکل اینه که بقیه میخوان جوری رفتار کنن که انگار همچین ادمایی مشکل دارن. درحالی که اونا به جای اونا زندگی نمیکنن و نمیتونن احساسات اونارو درک کنن. تنها چیزی که میفهمن یه توده ی مبهمی از احساساته که اون اصلا با حسی که اونا دارن، برابری نمیکنه.
معلم یانگ دستی زد.
_دقیقا پسرم! حق با توئه!
جیسونگ گفت:
_ما هفته ی دیگه دبیو میکنیم.
لیا گفت:
_وای اره...
جویون خندید.
_وونپیل هیونگ داره دیوونه میشه!
سونگمینم خندید.
_اون خیلی استرسیه!
_اوهوم. به علاوه که لیدرم شده. مسئولیتاش دو برابر شدن.
_ولی هیونگ از پسش برمیاد، داداش من خیلی آدم مسئولیت پذیریه!
_اره.
هه چان گفت:
_دقیقا کی؟ شوکیس میزارین؟ میشه بلیط گرفت؟ من میخوام بیام!
جیسونگ خندید و سرشو تکون داد.
_اره مثل اینکه.
هیسونگ آهی کشید.
_امیدوارم یه برنامه ی کوفتی نداشته باشیم!
جیکم تایید کرد.
_دقیقا! جدیدا تنها کاری که دوست دارم بکنم خوابیدنه!
کینو گفت:
_خوبه دیگه. مشکل خواب ندارین!
کارینا گفت:
_جسپِر طرفدارته جیسونگ. هی میگه برام ازش امضا بگیر.
جیسونگ خجالت زده خندید.
_طرفدار هیسونگم هست. فکر کنم جسپر گی باشه! این حجم از فن بویی یکم غیر عادیه!
سونوو گفت:
_خوبه دیگه! همه یکیو پیدا میکنن جز منِ بدبخت!
هه چان گفت:
_داداش کوتاه بیا مگه فقط تو سینگلی؟!
معلم یانگ با لبخند بهشوننگاه میکرد. بعضی وقتا با خودش فکر میکرد که چقدر همشون عوض شدن. اون زمانا هر نفر به زور صحبت میکرد. یادش میاد اولین بار، لیا صحبت کرده بود و بنظرش اون زمان، لیا شجاع ترین آدمی بود که دیده بود. بهش افتخار میکرد و امیدوار بود که خودشم اینو بدونه.
یونگبوک نگاهی به معلم یانگ کرد و لبخندی زد.
_چیزی شده معلم یانگ؟
معلم یانگ کنار یونگبوک نشست و گفت:
_تا حالا ازت نشده که بپرسم پسرم...ولی بنظرت، من چه رنگی ام؟
_شما؟
_درسته پسرم.
_خب...
دستشو زیر چونش گرفت تا فکر کنه.
_شما برای من...
لبخندی زد.
_رنگ آبی و قهوه ای هستین. آبی چونکه خودتون خیلی سختی کشیدین و بخاطر اونا، خیلی قوی شدین و یه تکیه گاه پر از ارامشین. قهوه ای بخاطر اینکه برام مثل آهنگ Home (خونه) از Seventeen هستین. همونقدر گرم و دوست داشتنی. مثل یه آغوش باز برای پناه بردن. برای تسلی یافتن.
معلم یانگ بغض کرد. قطره اشکی از چشمش پایین اومد. یونگبوک با نگرانی بهش خیره شد.
_وای نه آقا...من گریتون اووردم؟ معذرت میخوام.
خودشم گریش گرفت. یونگبوک همیشه از گریه ی دیگران، گریش میگرفت. معلم یانگ لبخندی زد و یونگبوک و بغل کرد.
_نه پسرم. فقط خوشحالم. اونم نه کم، خیلی! خیلی خیلی خیلی خوشحالم! ازت خیلی ممنونم پسرم! حرفی که زدی باعث شد امروز یکی از روزایی بشه که حال دلم، صد در صد بشه! ازت ممنونم!
یونگبوک دستاشو دور معلم یانگ تنگ تر کرد و گفت:
_منم ممنونم معلم یانگ!
* چونکه من خونه ی توام. مکانی که میتونی توش گریه کنی. مکانی که منم میتونم توش گریه کنم *
روز چهارشنبه بود. یونگهون و هیونجین توی کافه ای که همیشه میرفتن، نشسته بودن و به تلویزیون نگاه میکردن. یونگهون فحشی زیر لب داد.
_واقعا دیگه داره فوتبال میره رو مخم!
_تو چرا فوتبال دوست نداری جدا؟
_رو مخه! نمیفهمم شما ها چیجوری دوسش دارین!
هیونجین شونه هاشو بالا انداخت.
_ولی من فکرشو نمی کردم.
_فکر چی؟
_اینکه تو بایسکشوال باشی.
هیونجین خندید.
_هنوز درگیر اونی!
_خب برام عجیبه!
_چرا برات عجیبه؟
_این همه سال میشناختمت ولی نفهمیدم.
_چون نخواستم.
_خب چرا؟
_چون ازت خوشت میومد.
یونگهون قهوه ی توی گلوشو بزور قورت داد.
_چی؟
خندید.
_شوخی میکنی؟
_نه.
یونگهون با تعجب بهش نگاه میکرد.
_یعنی چی...
_خیلی وقت پیش بود. شاید تا پارسال. بعد دیگه بیخیال شدم.
یونگهون کمی از جاش، جا به جا شد.
_پس چرا بهم گفتی؟
_چون راحت بشم.
_چی؟
_میخواستم راحت بشم.
_راحت از من؟
_از حسی که بهت داشتم.
آهی کشید.
_مال قبلناست.
_باید زودتر بهم میگفتی!
_چه فرقی داشت؟! تو استریت بودی. چیزیو عوض نمیکرد. فقط رابطمونو خراب میکرد.
یونگهون سرشو تکون داد.
_اره شاید...
ادامه داد:
_الان چی؟ الان کسی رو دوست نداری؟
_من؟ نه.
_هه سو رو چی؟
_چی؟
_خیلیا فکر میکنن همو دوست دارین.
هیونجین خندید.
_خیلیا چرت میگن! همچین چیزی نیست!
در حقیقت بود. یه هفته پیش، هه سو به هیونجین گفته بود که ازش خوشش میاد ولی هیونجین واکنش خاصی نشون نداده بود و جوری به حرف زدنش ادامه داده بود که انگار چیزی نشنیده. بحث این نبود که ازش خوشش نمیومد. اصلا چیزی راجب اون مسئله نمیدونست. چیزی که میدونست این بود که میخواد خودشو دور نگه داره. هیونجین آدمی نبود که بتونه کلی حس و باهم توی خودش نگه داره. اگه بازم قبول میکرد، این حسا همه باهم خیلی اذیتش میکردن. تازه یکم بهتر شده بود و حس آزادی میکرد. اینکه دوباره به اون حالت برگرده، براش سخت بود. این خیلی سخته که دوباره به حالتی برگردی که بخاطر نجات پیدا کردن ازش، کلی سختی کشیده باشی!
یونگهون سرشو تکون داد.
_باشه...
زبونش بند اومده بود. هیچوقت به همچین چیزی حتی احتمالم نمیداد و الان حس میکرد یه سطل آب یخ، روی صورتش ریختن. هیونجین گفت:
_تو چیز کیک میخوری؟ میخوام سفارش بدم.
_باشه.
نگاهی به منو انداخت.
_من نوتلاشو میخوام.
_باشه.
و از جاش بلند شد و برای سفارش دادن رفت. یونگهون رفتنشو تماشا میکرد. از حسی که داشت، میترسید. یونگهون ادمای زیادی رو توی زندگیش نداشت و همین همیشه میترسوندش. اگه میخواست یکی از اونارو حذف یا نادیده بگیره، حسابی به روحیش صدمه میزد...یعنی مجبور بود اینکارو با هیونجینم بکنه؟ نه...نمیخواست. جدا نمی خواست!
هیونجین برگشت و روی صندلیش نشست.
_چرا هر روز گرون تر میشه؟!
_خب قیمت بالا میره.
_اره خب ولی دیگه اینم زیاده رویه!
یونگهون خندید.
_چیه؟ میخوای بری تظاهرات؟!
هیونجینم خندید.
_اره واقعا من با این کمر و پا خیلیم باید برم!
_بشین با خون خودت اعتراض بنویس.
دوتاشون خندیدن.
_وای خارج از اینا...مردم چرا اینجوری ان جدی؟! سجون میگه بچه تر بود زیاد میرفت اینجور جاها. میگفت کلا یه عده یه چیزیشون میشه!
_اونکه صد البته!
روز جمعه بود. جیسونگ توی استدیو نشسته بود و روی آهنگ کار میکرد.
_هنوز اینجایی؟
وونپیل زیاد بهش سر میزد. وونپیل میتونست بهترین انتخاب برای لیدر گروه باشه. همیشه سعی میکرد به همه چی و همه کس رسیدگی کنه.
جیسونگ لبخند محوی زد و سرشو تکون داد.
_اره هیونگ. هنوز کاراش مونده.
_یکم استراحت کن و بعد دوباره انجامشون بده. منم کمکت میکنم.
کت چرمشو دراوورد و روی صندلی گذاشت. یه یقه اسکی مشکی پوشیده بود.
_نه هیونگ لازم نیست. خودم میتونم.
_ما که از این حرفا نداریم! اسم آهنگ چیشد؟ براش اسم انتخاب کردی؟ روی بی ساید ترکا کار میکنی یا تایتل؟
_بی ساید ترکا.
_سر کدومشونی الان؟
_سر آهنگ sorry mama.
_اوه اون...اون خیلی خوبه. بقیه چی؟
_آهنگ zombie هم کامل کردم.
_خوبه. تایتل چی؟
جیسونگ آهی کشید. دستشو پشت گردنش گذاشت.
_هیونگ حتما لازمه اونو تایتل کنیم؟
وونپیل دست به سینه شد و لبخندی زد.
_چرا انقدر مقاومت میکنی؟ همه با Happy Death Day موافقن.
_نمیدونم....
_بلاخره که تایلته.
موبایلشو برداشت.
_غذا خوردی؟ سفارش بدم؟
_نه نمیخورم. ممنون هیونگ.
_حرف الکی نزن جیسونگ. میگیرم تا باهم بخوریم. منم چیزی نخوردم.
روز دوشنبه بود. کینو در حال پخش کردن یه برگه هایی بود. جیک نگاهی بهشون انداخت.
_جلسه ی والدین؟
_اوهوم. سه شنبه ی هفته ی بعده. فکر نکنم سه شنبه ی هفته ی بعد کلاس داشته باشیم با معلم یانگ.
یونگبوک اخمی کرد.
_اینکه خوب نیست!
_اره پسر، نیست.
کارینا درحالی که اه میکشید، گفت:
_بچه ها...یه چیزی میخوام بگم.
دوسی کمی از ساندیسشو خورد و گفت:
_چی؟
_سونگهون و یادتونه؟
یونگهون گفت:
_پسرخالت؟
_اره. یه گند خیلی افتضاحی بالا اومده. نمیدونم باید چه غلطی بکنم...
جیک پرسید:
_منظورت چیه؟
_خب...این چیزیه که حس میکنم. گیوری، همون کسی که مراقب سوجینه، نزدیک یه ماهه که همش حالت تهوع داره و سرش گیج میره.
کینو پرسید:
_یعنی حاملس؟
دوسی گفت:
_از کی؟
_فکر کنم از سونگهون.
همه با تعجب بهش نگاه کردن و یه عده همش انکار میکردن.
_جدی میگم. چند دفعه باهم دیده بودمشون. اونم نه تو حالتای عادی، دو بار دیدم که داشتن همدیگر و میبوسیدن، یه بار دیگم سونگهون داشت با لباس گیوری وَر میرفت.
هه چان که تا الان ساکت بود، گفت:
_یعنی جدا اون دوتا؟! اصلا بهم نمیان!
_بیخیال اون شو الان! موضوع اینجاست که تیفانی دوست داشت سونگهون با سومی ازدواج کنه. اگه بفهمه که با گیوری ارتباط داره، خیلی برای گیوری بد میشه. اصلا نمیفهمم چرا همچین حماقتی رو کرده!
یونگبوک پرسید:
_گیوری یا سونگهون؟
_معلومه که گیوری! سونگهون خیلی آدم باملاحظه ای نیست. کلا بیشتر به فکر خودشه. واقعا میترسم اگه حامله باشه...اصلا معلوم نیست سونگهون قبول بکنه یا نه! من سونگهون و میشناسم. کلا آدم منفعت طلبیه. اگه بخواد به نفع خودش عمل کنه، گیوری رو انکار میکنه جدی میگم!
کینو دستی توی موهاش کشید.
_اینکه تَه بیشعوریه!
یونگبوک تایید کرد.
_دقیقا!
جیک گفت:
_شاید واقعا دوسش داشته باشه!
_بعید میدونم جیک. سونگهون خیلی آدم خودخواه و مغروریه! یعنی اینجوری تربیت شده.
دستی توی موهاش کشید.
_تقصیر منم هست! فکر نمی کردم مسئله جدی بشه...تازه اون زمانا درگیر خودمو یجی بودم. حوصله ی کس دیگه ای رو نداشتم.
دوسی گفت:
_به تو چه! اگه میخواستن ادامه بدن، در هر صورت میدادن و به تو توجهی نمیکردن!
_نمیدونم...خیلی اعصابم بهم ریختس! واقعا اگه با سونگهون بوده باشه و سونگهون ردش کنه، روزگارشو سیاه میکنم! گیوری دختر ساده ایه. خیلیم مهربونه. حتما چند تا حرف فشنگ بهش زده، اونم اینجا تنها زندگی میکنه، حتما خام شده.
هه چان پرسید:
_تنها؟ توی خوابگاه زندگی میکنه؟
_اره. پدر و مادرم که نداره. با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکنه.
کینو اهی کشید.
_جدا اگه همچین چیزی باشه که سونگهون واقعا آدم مزخرفیه! دختر بیچاره!
یونگهون سرشو تکون داد.
_بنظرم باهاش حرف بزن.
_اره باهاش حرف میزنم.
اون روز، بعد از مدرسه، کارینا توی اتاقش نشسته بود. از قبل گیوری رو صدا زده بود تا وقتی که کارش تموم شد و سوجین و خوابوند، پیشش بیاد. درحال سالاد خوردن بود. فیلم درامی رو تماشا میکرد و توی دلش، به شخصیت پسر فیلم، فحش میداد. گیوری دو بار در زد و کارینا بهش اجازه ی ورود داد. داخل اومد و در و بست. لبخندی زد و پرسید:
_با من کاری داشتین خانوم؟
_اوهوم. بیا بشین.
گیوری هم نشست. کارینا کمی از سالادشو خورد و گفت:
_من زیاد اهل غیر مستقیم حرف زدن نیستم. برای همینم میرم سراغ اصل مطلب.
گیوری با دقت گوش میداد.
_نمیدونم فکری که میکنم درسته یا نه. پس بهتره باهام صادق باشی و هرچی که هست و بهم بگی. باشه؟
گیوری سرشو تکون داد.
_خیله خب.
سالادشو کنار گذاشت و ادامه داد:
_تو حامله ای؟
گیوری چشماش گرد شدن و زبونش بند اومد. خواست چیزی بگه که کارینا گفت:
_پس هستی. از سونگهون؟
گیوری چند بار پشت سر هم سرفه کرد و کارینا لیوان ابی دستش داد. گیوری لیوان و گرفت و کمی از آب و خورد. اروم گفت:
_ممنون خانوم.
_اوهوم. پس از سونگهونه.
گیوری چیزی نگفت. سرشو پایین انداخت و به کفشاش نگاه میکرد.
_بهش گفتی؟
گیوری آب دهنشو صدادار قورت داد.
_پس نگفتی. چرا بهش نگفتی؟
_فایده ای نداره خانوم.
_چرا؟
گیوری بغضشو قورت داد و آروم گفت:
_دیگه ارتباطی با هم نداریم.
_چرا؟
_خب نداریم فقط...
_بزار من به جات جواب بدم. یه مدت باهات بود. کلی باهات خوب رفتار میکرد، بعد یه مدت گفت که تو لیاقتت بیشتر از ایناست و ازت جدا شد؟
گیوری چیزی نگفت. مطمئن بود که اگه چیزی بگه، گریش میره.
کارینا آهی از سر کلافگی کشید.
_خب معلومه که اینو میگه! تو بهترین گزینه بودی! هم خانواده نداشتی، هم اینجا تنها بودی! تو واقعا براش بهترین گزینه بودی!
گیوری بازم چیزی نگفت.
_حالا میخوای چیکار کنی؟ نمیخوای بهش بگی؟
_نه خانوم.
_چرا؟
گیوری نفس عمیقی کشید و بغضی که دوباره توی گلوش بود و بزور قورت داد.
_اگه بگم قبول نمیکنه. از طرفی هم ممکنه اخراج بشم.
_پس میخوای چیکار کنی؟ بلاخره که شکمت بالا میاد!
_خودم ازش مراقبت میکنم.
_چی؟
گیوری دستشو روی شکمش گذاشت.
_من خودم ازش مراقبت میکنم. احتیاجی به کس دیگه ای ندارم. میتونم داستان سرهم کنم. کسی هم براش مهم نیست که چی میگم.
_حرف مردم چی؟ چرا میخوای بخاطر اون تمام بدبختیارو به جون بخری؟
_بخاطر اون نیست...بخاطر بچمه! هرجور که بهش فکر میکنم، اون لیاقت اینکه پدر بچه ی من باشه رو نداره.
_میدونی که میخواد با سومی ازدواج کنه؟
گیوری سرشو تکون داد.
_یه مدتیه که فهمیدم.
کارینا عصبی خندید.
_حتی بهت اینم نگفته بود؟! مرتیکه ی بیشعور! با اینکه خیلی دوسش دارم ولی در مواجه با جنس مخالف واقعا یه آشغاله که فقط به فکر خودشه!
گیوری چیزی نگفت. هنوز از سونگهون خوشش میومد. در اصل، سونگهون خیلی باهاش خوب برخورد میکرد. تمام اون چند وقتی که با هم بودن، همیشه باهاش خوب رفتار میکرد. اینکه میتونست یهو انقدر تغییر شکل بده، براش غیر قابل باور بود. اینکه چیجوری باهم بهم زده بودنو، هیچوقت به کارینا نمیگفت. سونگهون، مردی که عاشقش بود، جوری باهاش حرف زده بود که انگار یه تیکه آشغاله! تحقیرش کرده بود و جوری رفتار کرده بود که انگار گیوری براش هیج اهمیتی نداشته! برای همین قرار نبود اینارو به کارینا بگه. همینجوریشم قرار بود حسابی سختی بکشه ولی دوست نداشت که حس حقارتی که بهش دست داده بود و به کس دیگه ای هم بگه. اونو قرار نبود به هیچکس بگه. نمی خواست خودشو حقیر تر و کوچیکتر از الان نشون بده. این اشتباه خودش بود که به سونگهون اعتماد کرده بود. خودشم باید تاوانشو میداد. با اینکه خیلی سعی کرده بود که از شر بچه خلاص بشه ولی نمیتونست. دلش نمیومد. برای همین به خودش قول داده بود که از پس هرچیزی بربیاد! باید قوی میموند و برای بچش مادری میکرد. این تنها کاری بود که میتونست انجام بده.
YOU ARE READING
Tuesdays
Fanfiction[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...