سه شنبه بود. زنگ آخر. پدر و مادرا توی کلاس نشسته بودن و منتظر معلم یانگ بودن. مادر سونوو کمی از جاش جا به جا شد.
_میگم نمیخواد بیاد؟
پدر هیسونگ، همونجوری که دست به سینه نشسته بود، جواب داد:
_تا جایی که من فهمیدم توی دیر اومدن سابقه داره.
مادر هیونجین از جاش بلند شد و نگاهی به غذایی که دست هه جین بود، کرد.
_میگم ببخشید...
هه جین به سمتش برگشت.
_بله؟
_اونو میخواین بخورین؟
پدر هیونجین خنده ی زورکی ای کرد.
_راستش همسر من حاملس...
_اوه نه البته. من نمیخوام. بفرمایین.
سجون از جاش بلند شد.
_خاله میخوای برات بگیرم؟
_نه نمیخوام پسر. کاش یکم شعور تو رو اون پسر گاو منم داشت!
پدر هه سو زورکی خندید.
_حالا لازم نیست از این حرفا بزنیم اینجا.
_چرا لازم نیست آقای پارک؟ اصلا خودم گفتم سجون بیاد که بفهمه چه گرازی رو دارم بزرگ میکنم.
در باز شد و بقیه از جاشون بلند شدن.
_سلام! ببخشید دیر کردیم آقای...
بقیه بهشون خیره شدن. پدر و مادر کینو بودن. لباسایی که پوشیده بودن جوری بود که انگار از هاوایی اومده بودن. عمه ی یونگهون سرشو بالاتر اوورد. به هه جین گفت:
_اینا از کجا اومدن؟
هه جین شونه هاشو بالا انداخت. از غیبت کردن خوشش نمیومد. یکم دیگه که گذشت، جسپر هم اومد. نگاهی به داخل انداخت.
_نیومدن؟
_نه.
کنار هه جین نشست. در باز شد و بلاخره معلم یانگ اومد. به محض ورودش، دست بلندی زد.
_ببخشید...واقعا معذرت میخوام. نمیدونم چرا نمیتونم با زمان کنار بیام. فکر کنم هیچوقت دیگم قرار نیست باهاش کنار بیام. شماها اومدین نه؟ خوش به حالتون جدا! از وقتی که بچه بودم نمیتونستم باهاش کنار بیام.
کمی مکث کرد تا در و ببنده.
_خب امیدوارم دخترم اینجوری نشه حقیقتا!
مادر هه چان گفت:
_شما چقدر جوونین! فکر میکردم بیشتر باشه سنتون!
_اوه جدی؟ جوون میزنم؟ چه خوب! الان دیگه چهل سالم شده. کی زندگی انقدر زود گذشت؟ انگار همین دیروز بود که بچه بودیم نه؟ واقعا زود گذشت!
آهی کشید.
_خب بیاین خودمونو به هم معرفی کنیم. من یانگ هوسوک هستم. یه عده هم میخوان اذیتم کنن و یونهو صدام میکنن. برای خودش یه داستانی داره. شما بگین. شما خودتونو معرفی کنین. از این سمت لطفا. فقط لطفا اسماتونم برام بگین. خیلی بهتر میشه اگه معنای اسمتونم بگین ولی فکر میکنم کار داشته باشین و نمیخوام وقتتونو تلف کنم. همینجوریشم زیاد تلف کردم نه؟ معذرت میخوام. جدا خیلی معذرت میخوام.
مادر یونگبوک گفت:
_اشکالی نداره. نباید انقدر معذرت بخواین. بلاخره پیش میاد!
بقیه هم تایید کردن. جوری که معلم یانگ حرف میزد، معلوم بود که مسافت زیادی رو دوایده و همینجوریشم زیاد عذرخواهی کرده.
_خب باید از این سمت بگیم؟
_بله ممنون میشم.
هه جین گفت:
_من جانگ هه جینم که مسئول خانم کارینا هستم.
مادر هیونجین از سجون پرسید:
_مسئول یعنی چی؟
_فکر کنم یعنی خانوادش نیست ولی کلا حکم دایه ای چیزی داره.
جسپر هم گفت:
_منم برادر کارینام. جسپر وایت هستم.
مادر کینو به شوهرش گفت:
_چقدر باکلاسن!
عمه ی یونگهون گفت:
_من جین آه هستم که میشم عمه ی یونگهون.
پدر سونوو کلاهشو از سرش دراوورد و گفت:
_من کیم هیون جونگم. پدر سونوو.
مادر سونوو هم لبخندی زد. زن تپلی بود و وقتی که میخندید، چشماشم میخندیدن.
_منم سو ته یونم. مادر سونوو.
مادر یونگبوک که در حال درست کردن موهاش بود، گفت:
_اممم من پارک اِرام. مادر یونگبوک.
مادر جیک گفت:
_من لی سانی ام. مادر جیک.
مادر کینو گفت:
_من شین ته هی ام. مادر کینو.
پدر کینو هم لبخندی زد و گفت:
_منو صدا کنین بارنی. جدیدا اینجوری صداش میکنن. پدر کینو ام.
مادر هیونجین درحالی که دهنش پر بود، گفت:
_من سونگ مینام. مامان هیونجین.
مادر کینو، ته هی، به سمتش برگشت.
_جدا؟ من فکر کردم خواهری چیزیشی!
مینا لبخندی زد.
_اوه انقدر جوون موندم؟ مرسی!
پدر هیونجین گفت:
_منم هوانگ سام دونگم. بابای هیونجین.
سجون دست به سینه شد و گفت:
_منم چا سجونم. برادرشم.
پدر هه سو گفت:
_پارک جین هو هستم. پدر هه سو.
_منم دیوید هستم. مسئول لیا.
معلم یانگ لبخندی زد.
_مسئول؟
_اینو از زبون من بشنوین، خوشحال باشین که من اومدم! اونا قشنگ دو تا برج زهرمارن!
_من پارک هه سان هستم. اممم میشه گفت میشم مادر آینده ی یریم.
بقیه شروع به تبریک گفتن کردن و هه سان هم از بقیه تشکر کرد.
_من لی جه مینم. بابای هیسونگ.
_من جانگ سونگ کیو ام. مادر هه چان.
بعد از مادر هه چان، کسی نمونده بود. معلم یانگ دستشو زیر چونش گرفت.
_اممم والدین دو تا از بچه ها نیستن...
پدر هیسونگ، جه مین گفت:
_تا جایی که من میدونم، خانواده ی جیسونگ نمیان. خودش گفته بود یعنی.
دیوید هم گفت:
_خب دوسی هم به مادرش نگفته. راجب اون بچه به من بگین. مادرش غیر قابل تحمله!
معلم یانگ سرشو تکون داد.
_بسیار خب...اممم...حال دلتون چطوره؟ من امروز حال دلم شاید پنجاه درصد باشه. بیشترش بخاطر استرسه اگه بخوام راستشو بگم.
کسی حرفی نزد جز مادر یونگبوک، اِرا.
_منم شاید حال دلم شصت درصد باشه. زیاد بد نیست بنظرم.
_البته که بد نیست خانمِ...آه ببخشید من توی حفظ کردن سریع اصلا خوب نیستم.
_مشکلی نیست. من پارک اِرام. مادر یونگبوک.
_اها بله...مادر یونگبوک. واقعا پسر فوق العاده ای دارین! اگه بگم یونگبوک توی بهتر شدن جو کلاس تاثیر زیادی نداشته، دروغ گفتم. بچه ی خیلی با محبت و با احساسیه! بعضی وقتا برای منم سوال میشه که چیجوری میتونه انقدر با احساس باشه. البته فقط اون نیست. چند نفر خیلی تاثیر زیادی داشتن تا همه ی کلاس با هم یک دست شدن ولی یونگبوک کسی بود که همه ی تلاششو کرد. اممم کینو و جیسونگم همین. اما اگه بخوام راستشو بگم لیا برای اولین بار یخ کلاس و آب کرد. برای همین بنظرم اون خیلی شجاعه.
دیوید خندید و دستی زد.
_معلومه! اون سلیطه خانوم خودمه!
جین آه پرسید:
_ببخشید شما نگفتین این جلسه برای چیه؟
_اوه بله البته. راستش بیشتر میخوام راجب بچه هاتون باهاتون صحبت کنم و همینجوری آشنایی بیشتر؟
جین هو پرسید:
_یعنی میخواین راجب بچه هامون بگین؟
_اگه منظورتون اسرارشونه که نه. اونا بین خودمونه و دلیلی نداره که بگم. بیشتر میخوام حرفای شمارو بشنوم.
مینا گفت:
_من خیلی حرف دارم. دلم میخواد هیونجین و از وسط نصف کنم.
معلم یانگ خندید.
_هیونجین؟ برای چی؟
_خب خیلی بچه بازی درمیاره انگار نه انگار که بزرگ شده! باشه قبول، این همه اطلاعات یکجا بهش داده شد و حق داره یکم قاطی کنه ولی هنوز دیوونه بازیاشو داره و این واقعا خیلی رو مخه!
_بنظرتون بهتر نشده؟
_خب اونکه اره...بهتر شده جدا ولی این روی مخمه که من نزدیک زایمانمه و هنوز با این قضیه کنار نمیاد. هیچ واکنش خاصی نشون نمیده و خیلی بی اهمیت جلوش میده. انگار نه انگار که قراره برادر دار بشه!
_بنظرتون نباید بهش حق بدین؟ تو یه زمان کوتاه دو تا بچه ی جدید به خانوادتون اضافه شده. اونم اون زمان از لحاظ فکری سر و سامون نداشته و اون بیشتر باعث اشفتگیش شده. الان خیلی بهتر شده و فکر کنم با برادرش رابطه ی بهتری داره درسته؟ سجون بودی پسرم؟
سجون سرشو تکون داد.
_تو همچین فکری میکنی پسرم؟
_اممم خب اره بهتر که شده!
_من منظورم دقیقا همینه. مطمئن باشین بعد از بدنیا اومدن بچه اخلاقش عوض میشه. جوری که من متوجه شدم بیشتر مواقع براش طول میکشه تا به شرایط عادت کنه و دیوار بلندی رو دور خودش و اون داستان میکشه ولی آخر که حس امنیت و آرامش بکنه، بلاخره بهش واکنشی که لازمه رو نشون میده. از رفتارش با بچه ها متوجه شدم. اون اوایل رابطه ی خوبی با هیسونگ نداشت و حتی نمیتونستن یه جا با هم بمونن ولی الان میتونن و حتی بدون دعوا کردن با هم حرف میزنن. یا خب اگه یه مثال بهتر بزنم، اون قطعا هه سوئه. با هه سو ام اصلا نمیتونست کنار بیاد ولی الان باهاش خیلی صمیمی شده. بنظرم زمانی که لازم باشه، خودش دیوارارو از بین میبره باید بهش زمان بدین.
سام دونگ به مینا گفت:
_این چیجوری تو کمتر از دو سال اون زهرمار و شناخته؟!
مینا شونه هاشو بالا انداخت.
_روانشناسه دیگه! اون شکلات و از کیف در بیار بهم بده.
معلم یانگ دستی زد.
_چه شروع خوبی بود نه؟ من که لذت بردم!
پدر سونوو گفت:
_حالا که بحث بچه ها شده منم حرف دارم. من یه پلیسم. شاید تا الان بعضیا فهمیده باشن. پسرم گیر داده که میخواد پلیس بشه ولی من موافق نیستم و باهاش سخت مخالفت کردم. اونم بیخیال نمیشه و هنوز تا دیر وقت کار میکنه و خودش پول توجیبیشو در میاره. راستشو بخوام بگم واقعا دوست ندارم اینجوری ببینمش ولی واقعا رو اعصابمه! دارم بخاطر خودش میگم ولی اصلا نمیفهمه! چرا باید بهش دروغ بگم؟ اینکار اصلا اسون نیست. اون بچه هم خیلی حساسه و میدونم خیلی اذیت میشه. اما چی بگم؟ کلا نمیفهمه! همشم جوری رفتار میکنه انگار که من بدجنسم و دارم اذیتش میکنم ولی من بخاطر خودش میگم...واقعا دارم از دست این بچه دیوونه میشم! یه خواهر کوچیکتر از خودش داره ولی اون اصلا اینجوری نیست. حالا درسته که اونم کارای عجیب خودشو داره ولی بازم اینجوری نمیکنه.
ته یون اخمی کرد.
_این بخاطر اینه که تو کلا دختر دوستم هستی! اون هرکاری میکنه تو اصلا بد نمیدونی!
_خب چون مثل اون دردسر درست نمیکنه!
معلم یانگ کمی فکر کرد.
_بعنوان یه پدر درک میکنم. میخواین بچتون توی آرامش و اسایش کامل باشه و اصلا اذیت نشه ولی میدونین چیه؟ ما هیچوقت دقیقا نمیتونیم بفهمیم توی ذهن بچه هامون چی میگذره. هرکسی ورژن های مختلفی داره و بچه هامون ورژنی رو نشونمون میدن که فکر میکنن بیشتر مورد پسند ماست و زمانی که باهامون مخالفت میکنن، از اون ورژن دور میشن. به عبارتی خود واقعیشون میشن. که بد نیست. مخالفت کردن بد نیست و باید یاد بگیرن چیجوری اینکارو بکنن. خیلی از مواقع هم برای ما قابل درک نیست و محدودشون میکنیم تا به عبارتی سر عقل بیان ولی این باعث میشه که بیشتر تحریک به انجام اون کار بشن. میدونین به نظر من باید بزارین هرکاری که میخوان و انجام بدن البته نه هرکاری. کارایی که بشه از دور کنترلشون کرد. اممم من به دخترم تقریبا آزادی دادم. گفتم هرکاری که میخوای و انجام بده و هروقت که خواستی و به من نیاز داشتی، بیا پیشم. چون من پدرتم و باید بدونی که من همیشه پیشتم و طرف توام. اصلا منظورم این نیست که من پدر فوق العاده ایم. نه نیستم. از نظر من هیچکس نمیتونه فوق العاده باشه! نه من، نه هیچکس دیگه! چونکه نمیشه فهمید توی ذهن بچه هامون چی میگذره و روزانه به چه چیزهایی فکر میکنن. توی هر سنی براشون یه چیزی مهم میشه که شاید بنظر ما مسخره باشه و زمانی که مطرحش میکنن، بنظرمون احمقانس. همین باعث میشه که دیگه راجبش صحبت نکنن و بیشتر ازمون دور بشن. اما آزادی کامل هم درست نیست. چونکه اگه جوری رفتار کنیم که انگار هرکاری که میخوان و میتونن انجام بدن، باعث میشه که به دو دسته تقسیم بشن. کسایی که فکر میکنن براتون مهم نیستن و دسته ی دیگه هم یاقی میشن چون فکر میکنن هرکاری که بکنن اشکالی نداره. کلا بنظرم باید اعتدال رعایت بشه.
هیون جونگ سرشو تکون داد.
_خب راست میگین...
هه سو درحال جمع کردن لباساش بود. لیا هم با دوسی و دوست جدیدش ریوجین، بیرون رفته بود تا خرید کنن.
_چیکار میکنی؟
به سمت صدا برگشت و لبخندی زد.
_لباس جمع میکنم دیگه. اینم سواله خب!
هیونجین سرشو تکون داد.
_اینا کی میان دیگه؟ دو ساعت شده!
_نمیدونم و نمیخوامم بدونم. الان بابام بیاد دوباره شروع میکنه به غر زدن که چرا درس نمیخونی. ترجیح میدم چند ساعت تو آرامش باشم.
_باز دوباره گیر دادن؟ چشونه! البته خب الان مامان منم ازم کلی بد گفته حتما!
_مامانت؟ برای چی؟
_خب کلا داره بهم میگه که چرا راجب بچه ی بدنیا اومده ذوق نداری. خودم میدونم راجبش میگه. خب توقع چی داره؟ بدنیا نیومده و منم حوصله ی بچه ندارم. اونم تو این سن!
_بلاخره که یه روزی بچه دار میشی.
_خب اره ولی اون فرق داره با تازه برادر دار شدن! اونم نه خواهر، برادر! سه تا برادر با هم! میخوام چیکار؟ خیلی مسخرس!
_نمیدونم. من زیاد بدم نمیومد اگه باز مامانم بچه دار میشد.
_تو کلا ساز مخالف میزنی با من!
خندید.
_نه نمیزنم. تو یه چیزی میگی توقع داری هرچی میگی منم قبول کنم.
شونه هاشو بالا انداخت.
_حالا هرچی!
به اتاقش نگاه کرد.
_برا کنکور چند ساعت میخونی که پره کتاب شده اتاقت؟
_اممم نمیدونم. تابستون چهار ساعت بود. الان دقیق نیست. یه وقتایی شش ساعت و بعضی وقتا شاید هفت ساعت. لیا هم بعضی وقتا با من درس میخونه که تنها نباشم. یکم احساس بدی دارم چونکه لیا دوست داره میک آپ آرتیست بشه و لازم نیست درس بخونه. همون کلاساشو میره و فکر کنم جای خوبی آخر بتونه کار کنه. میدونی الان دستیار یکی از این میک آپ آرتیستای کمپانی کیوبه. دیوید اونکارو براش درست کرده، معلم پیانوش. خیلی خوش به حالشه بنظرم! میتونه یکم دیگه که کار کنه و اگه الکی خرج نکنه پولاشو، برای خودش زندگی کنه و از دست پدر و مادرش راحت بشه. خیلی بهش حسودیم میشه!
هیونجین دست به سینه شد.
_من نفهمیدم تو میخوای با خوانوادت زندگی کنی آخر یا نه!
_راستش نمیدونم ولی دوست دارم گزینه داشته باشم که اونم ندارم. این کار و سخت میکنه. توام میتونی نه؟ توام کار میکنی.
_این چند وقت که زیاد کار نکردم.
_خب اره ولی بازم بهتر از هیچیه.
_اره خب! من مشکلی با خانوادم ندارم ولی میدونی...کاری باهام ندارن. اگه سجون نیاد نره رو مخم البته!
خندید.
_قبول کن سجون هم خوبه! هرچقدر که اذیت کنه بازم وجودش باعث میشه حس خوبی داشته باشی!
شونه هاشو بالا انداخت.
_چمیدونم!
هه سو برگشت و چشماشو ریز کرد.
_خودت میدونی راست میگم. فقط دوباره تو مرحله ی انکارتی!
ابروشو بالا داد.
_اوه جدی؟
_اوهوم.
_خیله خب باشه حالا هرچی.
دوباره به اطراف نگاه کرد.
_کمکت کنم جمع کنی اینارو؟ در هر صورت که کاری ندارم.
_آه خب...اگه کمک کنی که ممنون میشم!
_خیله خب!
کنارش نشست و باهاش لباسارو جمع میکردن. هه سو نگاهی بهش انداخت.
_اممم صبر کن...
_چیه؟
_این همون گردنبندی نیست که من بهت دادم؟
_خب اره.
_گذاشتیش؟
_چیکارش میکردم پس؟
_نه خب...فکر کردم خوشت نیومده...
_میبینی که اومده!
_آها...اممم..
لبخند زد.
_خوبه!
_بنظرت کسی از خانواده ی جیسونگ نمیره نه؟
_خودشه گفت نه. بلاخره مادرش که همش به فکر خودشه و یونا هم کوچیکه. به پدرشم که چیزی نمیگه و حرف نمیزنه باهاش. منظورم پدر واقعیشه.
_اره فهمیدم. دوسی هم به مادرش نگفت. خدایا خیلی رو مخه! چیجوری همه دست تو دست هم میزارن که اعصاب خوردکن باشن؟!
هه سو شونه و دستاشو همزمان بالا داد.
_نمیدونم! من بیشتر از همه ذهنم حول محور سوراست.
_اوه اون...اونم بدبخته!
_اره.
_چرا همه دور و بریامون بدبختن؟
خندید.
_شاید چون خودمونم هستیم؟!
_هی اینجوری نگو!
دستاشو روی دو طرف صورتش گذاشت و لپاشو کشید.
_انقدر منفی بافی نکن بچه! بهت نمیاد!
_خیله خب!
دوباره شروع به تا کردن لباسا کرد. هه سو گفت:
_دلم میخواد زودتر جیسونگ دبیو کنه. اینجوری یکم از لحاظ خانوادش راحت میشه.
_اره ولی بدبختیای جدیدش شروع میشه. میبینی که شترمرغ اصلا نمیتونه بیاد!
هه سو سرشو پایین انداخت.
_اوهوم.
_هی ناراحت شدی؟ بیخیال! این برای اوایله!
سرشو تکون داد. دلش خیلی برای قبلنا تنگ شده بود. بااینکه اون زمان تنها تر و ناراحت تر بود ولی هیسونگ و داشت. هیسونگ کسی بود که نبودنش توی زندگیش، بیشتر از همه حس میشد. بدون اون شبیه یه پازلی بود که نمیتونه کامل بشه چون تیکه ی اخرش گم شده.
_اممم بگذریم. تو خواهر دوست داری؟
_اره. کلا بهتر از برادر نیست؟ یه بار که برادرت اومده بود انگار خیلی خوش به حالش بود!
_کلا دختر بیشتر دوست داری؟
_اره. چطور؟
_اون دفعه هم گفتی اگه یه روزی پسر دار بشی جلوی پرورشگاه ولش میکنی!
هیونجین خندید.
_خب دروغ نگفتم! از پسر دار شدن متنفرم! کلا بدم میاد!
_شبیه عمو جه مینی.
_بابای شترمرغ و میگی؟
_اره. اونم از پسر داشتن بدش میاد. کلا هم میگه بخاطر اشتباهات زندگیش پسر دار شده!
_واو بدبخت شدم! پس حتما پسر دار میشم!
هه سو خندید و ضربه ای به شونه ی هیونجین زد.
_جدا بدم میاد! جدی میگم! هرچقدر که بزرگتر بشن هم بدتره! بنطرت پارتنر ایندم ناراحت نمیشه بهش اینو بگم؟
_نمیدونم ولی حداقل همون اول بهش نگو.
روز چهارشنبه بود. هه چان با بدن درد از خواب بیدار شده بود. تمام دیشبو از مادرش کتک خورده بود. فکر میکرد حالا که کلاس میره، اوضاعش خیلی بهتر شده ولی اینطور نبود! دیشب که از مدرسه برگشت، عصبانی بود و مدام به هه چان میگفت که چه چیزی به معلمش گفته. البته که معلم یانگ حرفی نزده بود ولی مادرش عصبی شده بود. سر همون قضیه باز هم الکل خورده بود و زیاده روی کرده بود. هه چانم مثل همیشه قربانی این قضیه شده بود. چشماشو باز کرد. چند بار به سرش زد ولی همه چی سیاه بود. خندید. حتما شب بود. دوباره چشماشو باز و بسته کرد ولی بازم چیزی ندید. هیچی نمیتونست ببینه. وحشت کرد. بزور از روی زمین بلند شد و تا زمانی که به اتاق خواهرش، ایره، برسه، صد بار به اطراف خورده بود و تمام بدنش بیشتر از قبل درد گرفته بود. بزور خودشو روی زمین می کشوند و به درش ضربه میزد. ایره با عصبانیت در و باز کرد.
_چته؟ چرا اینجوری میکنی؟!
_ایره من...من...من چیزی نمیبینم!
_چی؟
_هیچی...همه چی سیاهه! شبه نه؟
شب نبود. صبح بود. ایره یه ساعت پیش خونه اومده بود. به هه چان نگاه میکرد. فکر میکرد شوخی میکنه. خندید.
_دیوونه! پاشو برو گمشو خواب دارم!
_ایره شبه نه؟
_برو گمشو منو گیر اووردی اول صبحی هه چان؟!
هه چان دستاشو شل کرد و روی زمین افتاد.
_ایره من جدا...من واقعا...من هیچی رو نمیبینم...
ایره خم شد و دستشو جلوی هه چان تکون داد. خندید.
_بسه دیگه انقدر چرت و پرت نگو!
هه چان پای ایره رو محکم گرفت.
_ایره تروخدا...تروخدا بگو شبه...تروخدا...
ایره روی زمین نشست. هه چان و از جاش بلند کرد و تکونش داد.
_بسه دیگه! بس کن! خنده دار نیست خفه شو!
هه چان بی اختیار اشک میریخت.
_ایره....ایره...ایره من نمیتونم...من نمیتونم هیچی رو ببینم...
بازوهای ایره رو محکمتر از قبل گرفت.
_ایره تروخدا...
ایره میخکوب شد. واقعا فکر میکرد شوخی میکنه! لبخند زورکی ای زد.
_هه چان بسه تروخدا...بس کن من بدم میاد!
راست میگفت. ایره خیلی از مواقع خونه نبود. بعد از مرگ داهیون دیگه حوصله نداشت. مادرش افسرده شده بود و کاری هم برای بهتر شدنش نمیکرد. ایره هم معمولا خونه ی دوست پسرش که دانشجو بود و توی یه خونه ی دانشجویی زندگی میکرد، میرفت.
صورت هه چان و با دو تا دستاش گرفت.
_هه چان منو میبینی؟ منو میبینی دیگه؟ من چی پوشیدم؟ ارایشمو پاک کردم یا نه؟
هه چان دستاشو بالا تکون داد و بیشتر از قبل گریه کرد.
_نه...نمیبینم...سیاهه...ایره همه چی خیلی سیاهه! ایره من میترسم! ایره من خیلی میترسم...چرا من چیزی رو نمیبینم؟ ایره من میترسم!
یونگهون تمام راه و داشت میدواید. شاید یه ساعتی بود که داشت می دواید. با تمام جونی که داشت، میدواید. خیلی ترسیده بود. یریم توی گروه گفته بود که هه چان بیناییشو از دست داده. یونگهونم ترسیده بود. میدونست چقدر میتونه وحشتناک باشه. اون زمانی که سرطان گرفته بود، یه زمانایی نمیتونست خوب ببینه. حس وحشتناکی رو داشت. تمام راه و میدواید و توی دلش دعا میکرد که همه ی اینا دروغ باشن. حتی فکرشم قشنگ نبود. حس میکرد توی یه کابوس گیر افتاده و نمیتونه از خواب بیدار بشه. خندید.
_یکم دیگه...فقط یکم دیگه...
با خودش فکر میکرد که اگه یکم دیگه بدواه و به بیمارستان برسه، همه چی تموم میشه و اونم از این کابوس بیدار میشه. حداقل این چیزی بود که فکر میکرد.
* مشکلی نیست اگه همدیگر و داشته باشیم همه چی درست میشه. *
بعد از رسیدن یونگهون به بیمارستان و دیدن بقیه اونجا، متوجه شد که کابوس نبوده. همه اونجا بودن. حتی معلم یانگم اونجا بود. بعد از اینکه بقیه دیدنش، دوسی درحالی که گریه میکرد، به سمتش رفت و محکم بغلش کرد. هه سو یه گوشه نشسته بود و انقدر گریه کرده بود که سورا سرش داد زده بود تا تمومش کنه وگرنه حالش بد میشه. یونگبوکم دست کمی از هه سو نداشت. کارینا رو بغل کرده بود و چیزی نمیگفت. چشماش بخاطر گریه هایی که کرده بود، قرمز شده بودن. یکم که گذشت، جیسونگ، هیسونگ، جیک و جویونم اومدن. سونگمین پرسید:
_شما چیجوری اومدین؟ دیوونه شدین؟ تنبیه میشین!
هیسونگ دستشو بالا انداخت.
_به درک! تمام اون کمپانی با تمام اون کوفت و زهرمارش فدای سر هه چان!
جویون دستی به موهاش کشید.
_چیشد؟ دقیقا چی گفتن؟
یریم جواب داد:
_گفتن بخاطر ضربه ای که به سرش خورده بیناییش و از دست داده.
_ضربه؟ یعنی چی؟
جویون از وضعیت هه چان خبری نداشت. بچه ها اول نگاهی به هم انداختن و بعد به ایره که جلوی در اتاق هه چان وایساده بود و عصبی تکون میخورد، کردن. دوست پسر ایره هم از اول اونجا بود. اونم مثل ایره همونجا وایساده بود و عصبی بود.
جیسونگ دستشو روی شونه ی جویون گذاشت.
_فقط بدون ضربه ی خیلی بدی بوده. بعدا برات تعریف میکنم.
جویونم سرشو تکون داد. متوجه بود که اوضاع خوبی نبود.
_میخواین من به داییم بگم؟ متخصص چشم و این چیزاست.
یریم سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه اینجا متخصصاش خوبن.
_خب اینجوری که نمیشه...باید یه کاری کرد!
هیونجین آروم گفت:
_نمیشه اهدای عضوی چیزی کرد؟ یعنی منظورم اینه که پیوند بزنن. درست اسمشو بلد نیستم.
یریم گفت:
_میدونی چقدر میشه؟! تازه معلوم نیست پیدا بشه یا نه! ممکنه تا مدت ها توی صف بمونه.
_خب که چی؟ بلاخره که نمیشه همینجوری بمونه!
معلم یانگ سرشو تکون داد.
_درست میشه. اینم درست میشه..
لیا عصبی گفت:
_چیجوری؟ دیگه نمیبینه! چیجوری میخواد بهتر بشه اونوقت؟!
_اتفاقات زیادی تا حالا افتاده دخترم. اما درست شد نشد؟ اینم درست میشه. فقط باید امید داشت...مطمئنم هه چان تا آخر اینجوری نمیمونه!
کینو هم تایید کرد.
_معلم یانگ راست میگه! قبول کنین ما صد جور بلا سرمون اومده و جون سالم به در بردیم. هه سو که یه بار نزدیک بود تو اردو بمیره، یونگبوک هم ممکن بود از خون ریزی بمیره، جیسونگ میتونست تا حالا خودکشی کرده باشه و مرده باشه، کارینا هم تا الان میتونست صدبار اوردوز کنه و از مصرف زیاد الکل یه بلایی سر خودش بیاره ولی از همشون زنده موندن. اینم یه کاریش میکنیم!
سونوو سرشو به دیوار تکیه داد.
_هیسونگ اون اهنگتون بود که خوندین، اسمش Hug (آغوش) بود. میشه الان اونو بخونی؟ فکر کنم نیازمونه.
سورا گفت:
_میشه چهارتاتون بخونین؟
بعد به سونگمین اشاره کرد.
_توام صدات قشنگه! میشه تو هم بخونی؟
سونگمین سرشو تکون داد.
توی اون بیمارستان صدای هر پنج تاشون شنیده میشد. حق با سونوو بود. الان همه به اون آهنگ احتیاج داشتن.
* اگه داری زمان سختی رو میگذرونی، بیا و منو در آغوش بگیر. چون منم دارم همین حس و تجربه میکنم. مهم نیست که چقدر سعی میکنی که انکارش کنی، خودتم خوب میدونی که نمیتونی پنهانش کنی. اینجوری دوتامون میتونیم بخندیم. متاسف نباش. نگران نباش. نترس. دیگه گریه نکن. برای من تو بی نهایت با ارزشی! *
روز جمعه بود. یریم توی اتاقش نشسته بود و به دعوای پدر و عمش گوش میداد. پدرش فکر میکرد که یریم باید بیشتر با مادرش کنار بیاد ولی عمش مدام میگفت که داره چرت و پرت میگه و اون هیچ حقی نداره. یریم هدفونشو روی گوشاش گذاشت و آهنگ Nonstop از اوه مای گرل و گذاشت. این دو روز کلا آهنگای اوه مای گرل و گوش میداد. هه چان خیلی اوه مای گرل و دوست داشت و اینو تمام مدرسه میدونستن. حتی رئیس فن کلاب کره ایشونم بود! بهش لقب دلداده ی سونگهی رو داده بودن. همونجوری که آهنگ گوش میداد، یه پیامی براش اومد.
جویون: خوبی؟
آهی از سر کلافگی کشید. روزی هزار بار جیسونگ و بخاطر اینکه شمارشو به جویون داده بود، لعنت میکرد. البته از طرفی میدونست که مجبور بود چونکه جویون خیلی آدم پیگیری بود.
جویون: ما تمرینو تموم کردیم. میخواستم بدونم بهتر شدی یا نه.
جویون: هیسونگ اومده اینجا و مدام سر همه داد و بیداد میکنه که دیگه نمیتونه با تهیون یه جا زندگی کنه. نمیدونم چرا با تهیون به صلح نمیرسه!
یریم خندید.
یریم: خب شبیه هم نیستن!
جویون: اره ولی اینم دیگه زیاده رویه، نیست؟
یریم:اممم شاید.
جویون:تو خودت اوضاعت خوبه؟
یریم:نمیدونم. شاید؟
جویون:اوه... خبریه؟
یریم:بحثای همیشگی راجب مامانم.
جویون:اوه اون...چرا تموم نمیشه؟ عجیبه!
یریم:دقیقا! از این اوضاع حالم داره بهم میخوره. الان هه چانم که اینجوری شده اصلا حالم خوب نیست و دوست دارم خودمو خفه کنم جدی!
جویون:اره اوضاع اصلا خوب نیست! کسی هم اینجا حوصله نداره...منظورم از کسی جیسونگه. کلا حوصله نداره و باهاش که حرف بزنی، یا خیلی عصبی جوابتو میده یا خیلی بی حوصله.
یریم:شما ها هم دبیوتون نزدیکه...الان این وضعیت برای جیسونگ خیلی بده!
روز شنبه بود. سونوو و کینو توی رستوران مامان سونوو بودن. کینو به سونوو گفته بود که میخواد توی تمیز کردن اونجا بهشون کمک کنه. سونوو آهی کشید.
_چته؟
_خیلی اوضاع خرابه کینو! حالا هرچی مشکل بود به کنار، هه چان و چیکار کنیم؟ این که دیگه مثل سرطان یونگهون نیست که بگیم خوب میشه! تازه اونم خوش خیم بود. هه چان واقعا قضیش فرق داره!
_الان راجبش ناراحتی کردن چه فرقی داره؟
_خب میگی چیکار کنم؟ الان رسما دیگه نمیتونه ببینه! مثل اینکه پدر هه چانم قضیه رو فهمیده و اوضاع خونشون خیلی بهم ریختس! یریم گفته بود که مادرش فقط داشت گریه میکرد و پدرش خیلی خسته و درمونده بنظر میرسید. خدایا! واقعا نصیب هیچکس نشه!
_بلاخره که باید می فهمید پدرش! تازه بنظرم اگه زودتر میفهمید، این اتفاق نمیوفتاد! هه چان خیلی کار اشتباهی کرد که فقط ساکت موند.
_خب مادرش بود! اه اصلا بیخیال...
_تموم نشد؟
سونوو به سمت نینگ نینگ برگشت و سرشو به علامت نه تکون داد. نینگ نینگ گفت:
_چرا انقدر گرفته این؟ معمولا کل اینجارو روی سرتون میزارین!
کینو شونه هاشو بالا انداخت.
_چی بگم!
سونوو گفت:
_نینگ به مامان بگو یکم دیگه کارا تموم میشه ما میریم بیرون باشه؟
_کجا میرین؟
_حوصله ندارم نینگ. برو فقط بگو.
و روشو برگردوند و پنجره رو دستمال کشید.
نینگ نینگ اخمی کرد. این یکم عجیب بود! سونوو معمولا انقدر ساکت و بی حوصله نمیشد. سرشو تکون داد.
_باشه.
یونگهون و یونگبوک خونه ی هه سو رفته بودن. هر پنج تاشون روی زمین دراز کشیده بودن و به سقف نگاه میکردن. لیا اهی کشید.
_دلم برای هه چان کبابه!
یونگهون سرشو تکون داد.
_منم. کاش میشد یه کاری کرد.
هیونجین گفت:
_کاری نمیشه کرد...باید ببینیم چی میشه.
هه سو موهای یونگبوک و که بغلش کرده بود و نوازش میکرد.
_بخوام خیلی خوش بینانه حرف بزنم، یه مدت باید صبر کرد تا بشه براش یه کاری کرد.
یونگبوک سرشو تکون داد.
_اوهوم. میشه. حتما میشه!
لیا گفت:
_جدا هه چان خیلی گناه داره!
_شما خاک تو سرا هنوز اینجایین؟ البته بجز تو یونگبوک. همه از اینکه تو اینجایی خوشحالن پسر!
به سمت صدا برگشتن و سجون و دیدن که دست تو جیب وارد اتاق شد.
_چتونه؟ پاشین برین غذا بخورین.
_اشتها ندارم.
_شما گوه خوردین که اشتها ندارین! البته بازم منظورم به تو نیست یونگبوک.
با پاش بهشون ضربه میزد.
_پاشین! بچه این مگه آدم بیاد دنبالتون!
لیا جیغی کشید.
_دردم گرفت!
_خب به درک! پاشین ببینم. توله سگای آمازونی!
DU LIEST GERADE
Tuesdays
Fanfiction[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...