بعد از خارج کردن خون هایی که از رگ های داخلی پاره شده ی بو زیر پوستش جمع شده بود دست هاش رو با مقداری الکل ضد عفونی و شروع به بخیه زدن کرد. کارش که تموم شد به سمت سینک روشویی ای که داخل اتاق بود رفت و همونطور که دست هاش رو میشست گفت:
-انقدر خودم رو بریدم و دوختم که دیگه حرفه ای شدم! نگران نباش، جاش نمیمونه!.. خب، برای من که جاش نموند، تو رو نمیدونم!
رطوبت روی دست هاش رو با تکوندنشون کم کرد و نگاهی کوتاه به بو انداخت. آلفایی که روی تخت افتاده بود کاملا بی رمق به نظر میرسید! نمیتونست با دیدن پیشونی و مو های عرق کرده و چشمای خسته ش منکر جذابیتش بشه! همینکه تونسته بود یه جراحی رو بدون بی حس کننده تحمل کنه نشون دهنده ی طاقت و تحمل بالاش بود.
مو های بسته شده ش رو باز کرد و بعد از اینکه دستی زیرشون کشید گفت:
-خودت پانسمانش کن مایلز!... حوصله ندارم عفونت کنه و دردسر بیشتر بتراشه.
بتا کمی سرش رو خم کرد و جواب داد:
-اطاعت میشه قربان!
امگا از اتاق بیرون رفت و نگاه خسته ی بو بدرقه ش کرد، نیشخندی زد!... مثل اینکه این پسر هنوز حرصش خالی نشده بود! جراحی بدون بی حس کننده هم انگار یه تنبیه دیگه برای اشتباهی بود که مرتکب شده بود! فقط آرزو میکرد که اگه تنبیه دیگه ای هم توی راهه بتونه ازش زنده بیرون بیاد!
دکتر شروع به تمیز کردن خون های اطراف بخیه زخم کرد و وقتی کارش تموم شد تازه متوجه شد که امگا برشی ریز و دقیق زده بود که خیلی بی نقص با تنها یک بخیه بسته بودش! بعید میدونست که حتی جاش هم بمونه! اون فرمانده ی لعنتی به خاطر احساس مسئولیتش دست به این کار زده بود انگار! خودش مسئولیت بلایی که سر سربازش آورده بود رو به گردن گرفته بود.
زخم رو بست و دو مُسکن به خورد بو داد، آلفا بعد از چند دقیقه از روی تخت بلند شد، پیرهنش رو پایین داد و در حالی که دست راستش روی شکمش بود از اتاق بیرون رفت، به اتاقش برگشت و دوباره روی تختش پهن شد.
باید با این امگا چیکار میکرد؟ طبعا با کارایی که باهاش کرده بود الان باید بیخیالش میشد و دست از سرش بر میداشت! ولی لعنت بهش که حتی الان هم دلش میخواست پوست سفیدش رو با بوسه هاش کبود کنه!
چشم هاش رو بست، اعصابش خورد بود، از طرفی درد زیادی هم داشت، آهی کشید و منتظر شد تا مسکن ها کمی دردش رو آروم کنن. رفته رفته نفس هاش آروم شد و ناخواسته به خوابی عمیق فرو رفت...
بعد از یک هفته زخمش کاملا التیام پیدا کرده و اثری ازش نمونده بود، رفتار فرمانده ش کمی نرم تر شده و دیگه مثل همیشه با اخم غلیظ و چشم های سرد نگاهش نمیکرد و این براش فوق العاده تعجب برانگیز بود! میتونست بگه رابطه ش با امگای خواستنیش بهتر شده و بی اراده موقع نگاه کردن بهش لبخند های ریز و نامحسوس میزد!
VOCÊ ESTÁ LENDO
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanficاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...