قسمت چهل و سوم_اعترافات و لبخند ها

18 4 4
                                    

زمستون شده بود. توی فصل امتحانات بودن و بعد از دادن هر امتحان، خونه میرفتن. پس کلاس سه شنبه ای هم نبود. جیسونگ و جویون دبیو کرده بودن. هیسونگ و جیکشونم چند روز قبل کامبک دادن بودن و سر همشون شلوغ بود جوری که بزور میتونستن درس بخونن. هه سو سعی میکرد به همشون توی درس کمک کنه ولی بعضی وقتا براش سخت میشد و نمیتونست. لیا هنوز پیش هه سو بود. پدر و مادرشم اهمیتی نمیدادن و جوری رفتار میکردن که انگار لیا وجود خارجی نداره. دوسی توی خوابگاه زندگی میکرد و الان خیلی با ریوجین و دوستاش صمیمی شده بود. یریم هنوز درگیر اوضاع مادرش بود و سر این قضیه زیاد با پدرش دعوا میکرد. هه چان توی همون وضعیت بود. برعکس یونگهون، اون به بقیه اجازه میداد که ببیننش. میشه گفت زیادم دوست داشت دیگران بهش سر بزنن‌. با اینکه ناراحت بود، جوری رفتار میکرد که مشکلی نداره تا اینجوری کمتر به بقیه آسیب بزنه‌. حداقل این تنها کاری بود که میتونست بکنه!
روز دوشنبه بود. هه سو و هیونجین در حال رفتن به خونه بودن. برف همه جارو پوشونده بود و دیگه کسی جاروش نکرده بود، پس کل راه، سفید و برفی بود. هه سو داشت آروم، آهنگ city of stars و میخوند. هیونجین نگاهی به هه سو کرد. سرش پایین بود و داشت آروم این آهنگ و زمزمه میکرد. لبخند زد. بنظر اون، هه سو صدای خیلی قشنگی داشت. خیلی سعی کرده بود که مثل یونگبوک فکر کنه و برای صداش یه رنگ و مزه پیدا کنه. رنگ صداش انگار آبی تیره بود. ابی ای که خود هه سو خیلی دوست داشت و توی شب پرستاره ونگوگ ازش استفاده شده بود. مزه ی صداش...به این خیلی فکر کرده بود تا تونسته بود به یه مزه ی خاص برسه. مزه ی شکلات کاراملی. کاراملی که مورد علاقش بود. اون شکلات کاراملی رو بیشتر از بقیه ی شکلاتا دوست داشت. اما از طرفی، شکلات یه نوع حس گرمی میداد و حس میکرد کارامل درونش باعث میشه صد برابر بیشتر دوست داشتنی بشه. اون به اون گرما، شیرینی میبخشید و باعث میشد تلخی شکلات از بین بره. لبخند زد. هه سو همون شکلی بود. شاید خیلی از حسای ناراحت کننده رو توی خودش نگه میداشت ولی آخرش یه نور امید بود. یه نور امید طلایی رنگ که میتونست حال ادمو خوب کنه. لباشو روی هم‌گذاشت و به زمزمه هاش گوش داد. بعد از اینکه هه سو ساکت شد، اون ادامه داد. هه سو به هیونجین نگاه کرد. تعجب کرده بود. فکر نمیکرد هیونجین از اینجور اهنگا خوشش بیاد. بعد از اینکه خوندن هیونجین تموم شد، هه سو پرسید:
_تو از این اهنگا خوشت میاد؟
هیونجین سرشو تکون داد.
_اوهوم...چرا خوشم نیاد؟
_خب...تا حالا نشنیده بودم راجبشون حرف بزنی.
_من از این اهنگا خوشم میاد.
بخاطر فکری که توی سرش بود، لبخند زد.
_میای برقصیم؟
_برقصیم؟
هیونجین دست هه سو رو کشید و کمرشو گرفت.
_اوهوم.
هه سو خجالت زده خندید.
_خب من رقصیدن بلد نیستم...شبیه یه قورباغه میشم!
خندید.
_بجاش من بلدم.
دقیقا مثل رقص توی فیلم لالا لند، هیونجین هه سو رو هدایت میکرد و باهم میرقصن. همزمان که میرقصیدن، باهم میخوندن. هه سو اول خجالت میکشید ولی بعد از یه مدت، اونم همراهی میکرد. میخندیدن و باهم ادای بازیگرارو درمیووردن. زمانی که به تیکه ی look in somebody's eyes (نگاه کردن به چشمان کسی) رسیدن، به چشمای هم نگاه کردن. لبخندشون محو شد. لحظه ی عجیبی بود. بعد خودشونو جمع کردن و ادامه دادن. زمانی که آهنگ تموم شد، دوتاشون نفس نفس میزدن. خیلی با هیجان رقصیده بودن. همدیگر و بغل کرده بودن و همونجوری مونده بودن. هیونجین کمی سبک سنگین کرد که بتونه این حرف و بزنه.
_خب...راستش...امم...یادت میاد یازدهم که بودیم و معلم یانگ گفته بود خودمونو توی یه آهنگ تصور کنیم؟
_اوهوم. تو گفته بودی Thursday.
از اینکه هه سو یادش مونده بود، لبخند محوی شد.
_خب اره گفتم...ولی...راستش خب...میخواستم بگم city of stars.
چشمای هه سو گرد شدن. به هیونجین ‌نگاه کرد.
_جدی؟
_اوهوم.
هیونجین نگاهشو برگردونده بود و بهش نگاه نمیکرد. هه سو دستاشو آزاد کرد و صورت هیونجین و گرفت.
_پس چرا نگفتی؟
_خب یه جوری بود...
_چرا یه جوری بود؟
با انگشت شصتش، صورتشو نوازش کرد. هیونجین لب پایینشو گاز گرفت.
_خب...تو قبلا گفته بودی...
خندید.
_چه اشکالی داشت خب؟
هیونجین عصبی خندید و شونه هاشو بالا انداخت.
_نمیدونم....
_بهم نگاه کن.
_اممم...
هیونجین یکم این پا و اون پا کرد تا به چشماش نگاه کنه. زمانی که به لبخندش نگاه کرد، ناخودآگاه لبخندش محو شد. لبخند هه سو بزرگتر شد.
_چیه؟
_نمیدونم...
خندید. هیونجین نمیتونست تو اون لحظه به چیزی جز لبخندش فکر کنه...انگار کل دنیا متوقف شده بود...انگار همه ناپدید شده بودن...انگار فقط اون و هه سو وجود داشتن...عصبی شده بود. همه چیز براش زیاد بود...همه چی! اون معمولا اینجوری نمیشد...هه سو عمیقتر به چشماش نگاه کرد.
_چرا چیزی نمیگی؟
_اممم...خب...خدایا چقدر گرمه!
از هه سو جدا شد و به جلو نگاه کرد.
_خدایا واقعا گرمه...
_گرمه؟ کجا گرمه؟
_وای چیجوری گرمت نیست؟ خیلی گرمه که...
شونه هاشو بالا انداخت.
_خب نه من گرمم نیست...
_باشه، بیا بریم خونه.
هه سو سرشو تکون داد.
_بیا یه آهنگی بخونیم. آها! اصلا بیا آهنگ بچه ها رو بخونیم.
هیونجین اخمی کرد.
_کدوم؟
_امممم اون آهنگ بود که توی آلبوم جیسونگشون بود، راجب کریسمس.
_دو تا بود. یکی Christmas evel و یکی دیگه winter falls.
_خب هرکدوم میخوای.
_من winter falls و دوست دارم.
_خب همون. بعد از هیسونگ. اون اهنگ just a little bit. اون اهنگ خیلی قشنگه نه؟ هیسونگ گفت خودش نوشتتش. خیلی بهش افتخار میکنم!
هیونجین چشم غره ای رفت.
_تو اگه هیسونگ فحشم بده بهش افتخار میکنی!
هه سو اخمی کرد.
_واقعا که! جدا بی ملاحظه ای!
شونه هاشو بالا انداخت.
_حالا هرچی!
دوسی از شدت عصبی بودنش، پوست لبشو میکند.
_اَه!
انگشتشو که جلوی صورتش گرفت، خونی بود. آهی از سر کلافگی کشید. خواست به کارینا زنگ بزنه ولی میدونست که خودش کلی مشکل داره. کارینا جدیدا بازم پیش یجی برگشته بود. شوهر یجی داستان رابطشو با کارینا فهمیده بود و قبول کرده بود که ازش جدا بشه. این باعث شده بود که دوباره پیش هم برگردن و دیگه مشکلی نداشته باشن.
_خدایا....
نمیتونست به هه چان زنگ بزنه چونکه موبایلش پیشش نبود. تو این چند وقت، همش درگیر کارای جراحیش بود و واقعا دلیلی نداشت به مشکلاتش اضافه کنه!
_هی چته؟
به سمت سونوو برگشت.
_هیچی...
_بیخیال این قیافه ی هیچی نیست!
سرشو پایین انداخت و چیزی نمیگفت. سونوو مکثی کرد. با خودش فکر کرد که حتما نمیخواد صحبت کنه. سرشو تکون داد. سفارششو پایین، روی میزش گذاشت و چند ضربه به شونش زد. دوسی لبخند محوی زد و ازش تشکر کرد. این کارش به این معنا بود که من پشتتم، حالا هرچی که میخواد بشه، بزار اتفاق بیوفته. گازی به ساندویچش زد.
_هی اینجایی؟!
سورا پشت میزش نشست. اون چند وقتی که گذشته بود، هه سو زیاد با سورا پیش بقیه میرفت و این باعث شده بود که بقیه هم با سورا صمیمی بشن.
_اوهوم.
_سفارش دادی؟ اممم من چی بگیرم بنظرت؟
مِنو رو بالا اوورد و بهش نگاهی انداخت. دوسی شونه هاشو بالا انداخت.
_اینجا همه چیش خوبه!
_جدا؟ اممم خب من زیاد فست فود نمیخورم.
_جدی؟
_مادر و پدرم نمیزارن.
دوسی سرشو تکون داد. بنظرش سورا اگه توی کلاسشون بود، توی بدبختی حتما میتونست توی پنج نفر اول باشه.
بعد از اینکه سفارششو داد، کتابشو دراوورد و شروع به خوندنش کرد.
_تو و هه سو کلا درس میخونین؟
_هوم؟
_هرموقع دیدمتون اینکارو میکنین!
_اوه آها...
لبخند زورکی ای زد.
_اممم زیاد نمیشه کاریش کرد میدونی؟
سرشو تکون داد. میدونست. بلاخره خودشم مادر خیلی خوبی نداشت!
_تو رشته ات چیه؟ هیچوقت نپرسیدم ازت!
_من؟ خب من طراحی دوخت میخونم.
_اوه شبیه یونگهون؟
لبخند زد و سرشو تکون داد.
_اوهوم. تو زیاد میای اینجا؟
_بیشتر از همه کارینا میاد. رستوران مامان سونوو رو خیلی دوست داره. ولی اممم ماها بیشتر میریم جایی که خود سونوو کار میکنه چون اونجا مرکز شهره و نزدیک تره. هه سو نگفته بود؟
_هه سو نمیره اونجا. اونم فست فود نمیخوره.
دوسی ابروشو بالا داد. حالا که داشت بهش فکر میکرد، واقعا هه سو هیچوقت فست فود نمیخورد! همیشه یه گوشه می نشست و درس میخوند تا غذای بقیه تموم بشه و برن. بعضی وقتا هیسونگ بزور بهش غذا میداد ولی اونجوری تا حالا ندیده بود.
_چرا خانواده هامون انقدر مزخرفن!
سورا خندید و شونه هاشو بالا انداخت.
_نمیدونم چی بگم!
دوسی دستی توی موهاش کشید.
_سورا یه چیزی میخوام بهت بگم.
کتابشو پایین گذاشت و با دقت گوش داد.
_بگو.
_راستش...نمیدونم میتونم بگم یا نه چون تو خودت مشکل داری...
خندید.
_ما همه مشکل داریم! زندگی برای همه سخته!
_اره خب...
دستشو گرفت.
_راحت باش. بلاخره ما دوستیم!
دوسی لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_اممم باشه...خب...
سرفه ای کرد.
_اممم خیله خب...من توی بچگی یه دوستی داشتم. توی رقص خیلی از من بهتر بود. مادرم مدام راجبش حرف میزد و میگفت که من در برابرش هیچی نیستم و‌ هیچوقت نمیتونم بخاطر اون توی تیم رقص برم. راستش جدا برام مهم نبود چونکه من باله دوست داشتم ولی مادرم نمیذاشت باله برم...بعد خب یه جورایی نمیدونم متوجه میشی یا نه...نمیدونم واقعا چه فکری میکنی...من واقعا حسودی میکردم و کلافه شده بودم....جوری که اصلا نمیفهمیدیم دارم چیکار میکنم...بلاخره بچه بودم...نمیدونم چی با خودم فکر میکردم...
سورا دستشو محکمتر گرفت.
_بهش آسیب رسوندی نه؟
بهش نگاه کرد. توی چشماش چیزی جز غم نبود. غمی که خیلی وقت بود توی خودش نگه داشته بود و داشت دیوونش میکرد.
_باهاش چیکار کردی؟
چیزی که راجب سورا فرق میکرد، این بود که داشت با آرامش گوش میداد. اصلا قضاوت نمیکرد و دستشو ول نکرده بود. بهش هیولا نگفته بود و فقط سعی میکرد با دقت بهش گوش بده. انگار که تا ابد وقت داشت!
_خب...راستش از پله ها پرتش کردم پایین...
سرشو پایین انداخت و بغضشو قورت داد.
_خیلی پله بود...اونجا خیلی بلند بود...
_بعد چیشد؟
_پاهاش شکست. بخاطر من نتونست تا دو سال برقصه...
_چیشده که یهو بهش فکر کردی؟
_چون اینبار...باهاش مسابقه دارم!
روز پنج شنبه بود. یونگبوک و یریم درحال تمیز کردن پنجره های مدرسه بودن. مدیرشون فکر کرده بود که تقلب کرده بودن و اینجوری میخواست تنبیهشون کنه. یریم آهی از سر کلافگی کشید.
_خدایا من از تمیز کاری متنفرم!
یونگبوک گیج بهش نگاه کرد.
_واقعا؟
به سمت پنجره رفت و لبخند زد.
_ولی من عاشقشم!
_تو جدا میتونی توی هر چیز مزخرفی یه چیز خفن پیدا کنی! چیجوری میتونی؟!
_اممم نمیدونم...فکر کنم فقط سعی میکنم توی لحظه زندگی کنم.
_اره خب اینم هست!
نگاهی به کلاس انداخت.
_خیلی همه چیز مسخره نشده؟ ساله اخره ولی هیچی سرجاش نیست.
_منظورت چیه؟
_هیسونگ، جیسونگ، جیک و جویون که همش سر کارای خودشونن. کارینا که کلا به یجی اهمیت میده. سونوو کارای پاره وقتشو صد برابر کرده و زمانایی هم که درگیر اونا نیست، برای کنکور و دانشگاه افسری درس میخونه. هیونجینم این روزا همش پیش خانواده ی خودشه و اگرم یکم بیاد پیش ما، خیلی نمیتونه بمونه. هه چانم که...
کمی مکث کرد.
_انگار همه چیز عوض شده!
_خب این ماهیت زندگیه یریم! آدما هر بار، تو یه مرحله ی دیگه ای از زندگیاشونن.
_خب یعنی تموم شد؟ دیگه هیچی شبیه قدیم نیست؟!
_این حرفتم درست نیست. البته که شبیه قدیم نیست ولی به این معنا نیست که تموم شده! الان همه برای زندگیامون تلاش میکنیم ولی به این معنا نیست که دیگه بهم احتیاجی نداریم! هیسونگ اینا که بخاطر کامبک و این چیزا کمتر میان و بعد یه مدت باز برمیگردن. کارینا هم بلاخره اوضاع زندگیش بهتر میشه. سونوو هم طبیعیه که انقدر تلاش کنه ولی آخرش بهتر میشه. هیونجین بخاطر باردار بودن مادرشه. فکر کنم چند وقت دیگه بدنیا بیاد بچه نه؟ راجب هه چانم که...
دست از تمیز کردن برداشت و به پایین نگاه کرد. بغضشو قورت داد و لبخند زورکی ای زد.
_اونم درست میشه! اونم بلاخره هه چان خودمون میشه!
_کاش میتونستم انقدر خوشبین باشم!
_با تمرین درست میشه. همه چی با تمرین درست میشه! آها راجب بچه، آخر این هفته بدنیا میاد؟
_اوهوم. باید سزارین کنه مادرش. مثل اینکه بچه خیلی بزرگه. امیدوارم مشکلی پیش نیاد!
روز یک شنبه بود. مادر هیونجین، مینا رو به اتاق عمل برده بودن و بقیه بیرون منتظر بودن. هیونجین جلوی آینه ایستاده بود و به موهاش نگاه میکرد.
_گاد اگه کچل بشم خودکشی میکنم!
بومین خندید.
_خب حالا توام!
_خب حالا؟! بومین خب حالا؟! ندیدی چیجوری موهامو میکشید؟! اصلا درد نداشت! چرا انقدر میکشید؟! چرا این زن انقدر با من مشکل داره خدایی؟! تمومه! کنسله! پروژه ی بچه دار شدنم به کل کنسله!
_گمشو بابا مگه دست توئه!
_یعنی چی مگه دست منه! الان من باید برات توضیح بدم که چیجوری بچه دار میشن؟!
سجون پَس گردنی ای به هردوتاشون زد.
_خفه شین! چرا شما دوتا با هم میوفتین انقدر چرت و پرت میگین؟!
هیونجین دستشو پشت گردنش گذاشت.
_پیش دوستت نگی، پیش کی بگی خب!
_راست میگه!
_خفه!
سرشو به علامت تاسف تکون داد.
_واقعا که! از همون اول باید خودم تربیتت میکردم هوانگ!
_الان تربیت خودت خیلی بهتره؟!
_کتک میخوای؟!
هیونجین نگاهشو برگردوند و به اطراف نگاه کرد.
_بگذریم.
دستکشاشو دراوورد.
_کی تموم میشه؟ من تا حالا اینجور جاها نبودم.
_مگه ما بودیم خب!
_بجا این چرت و پرتا درست جواب بده بچه!
_من الان نوزده سالمه بچه چیه!
_از من کوچیکتری و این یعنی بچه ای!
بومین دستاشو توی جیبش کرد و ازشون دور شد.
_خدایا ممنون که من جای اون بچه ای که داره بدنیا میاد نیستم!
بعد از یه مدت، صدای بچه کل بیمارستان و پر کرد. پدر هیونجین، سام دونگ سریع به سمت اتاق رفت و منتظر شد. سجون، هیونجین و بومینم پشتش وایسادن. دکتر ماسکشو پایین کشید و لبخندی زد.
_بهتون تبریک میگم! دختر خیلی خوشگلیه! شبیه مادرشه.
همه همدیگر و بغل کردن و خوشحالی میکردن که سام دونگ گفت:
_صبر کن...دختر؟!
دکتر لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_درسته دختر. مثل اینکه یه مشکلی توی سونوگرافی پیش اومده بود و ما فکر میکردیم که پسره ولی خب اینجوری که پیداست دختره!
هیونجین و سجون نگاهی به هم کردن. سجون گفت:
_الان یعنی من و تو...
_داریم خواهر دار میشیم؟!
چند ثانیه به هم نگاه کردن و بعد، جیغ کشیدن و از خوشحالی همدیگر و بغل کردن. بومین دستی زد.
_بلاخره طلسم پسر توی خانواده ی کوفتیتون شکسته شد!
و اونم بغلشون کرد.
سام دونگ توی بیمارستان موند ولی سجون و هیونجین به خونه برگشتن. همه دورشون جمع شده بودن. لیا گفت:
_اوه مای گاد! یعنی به جای اینکه بگن دختره، گفتن پسره؟
هیونجین سرشو تکون داد.
_اوهوم. مثل اینکه دستش جایی بوده که نباید باشه! اونام همینجوری یه چیزی گفتن. معمولا اینجور شرایط نباید بگن دختر؟ عجیبه! نه؟
همه خندیدن. آقای لی، پس گردنی ای به هیونجین زد.
_ساکت شو بچه!
هه سو گفت:
_اینکه خیلی خوبه! خیلی خوشحالم که دختر دار شدین!
سجون لبخندی زد.
_خیلی خوبه نه؟ اصلا حوصله ی برادر نداشتم!
هیونجین تایید کرد.
_منم! اصلا حوصله نداشتم! اگه بچه ی خودم بود، میزاشتمش جلوی پرورشگاه!
یونگهون چشم غره ای رفت.
_این چیه هی میگی!
یجی خندید و دستی زد.
_خیلی خوبه! جدا الان خیلی همه چی خوبه!
کینو سرشو تکون داد.
_اوهوم. هه چانم خوب بشه و بیاد دیگه عالی میشه!
بقیه تایید کردن. همه دلشون برای هه چان تنگ شده بود.
_سلام!
_سلام خرابا!
همه به سمت صدا ها برگشتن و هیسونگ، جیسونگ، جیک و جویون و دیدن. همه از خوشحالی به سمتشون رفتن و بغلشون کردن. از اونجایی که دستشون پر بود، سریع کنارشون زدن و وسایلشونو پایین گذاشتن تا بتونن بغلشون کنن. یکم که گذشت، سانها با قهوه هایی که درست کرده بود، اومد. مادر هیسونگ دراز کشید و لبخندی زد.
_سانها پسر تو خیلی خوبی! کلا همینجا بمون!
سانها خندید. دوسی آروم توی گوشش گفت:
_برای کُلفَتی میگه!
سانها سرشو تکون داد.
_میدونم بیبی!
جیسونگ پرسید:
_براش اسم انتخاب کردین؟
هیونجین سرشو تکون داد. کمی از قهوشو خورد و جواب داد:
_اوهوم. من انتخاب کردم.
سونگمین پرسید:
_چی انتخاب کردی؟
_هیوجو.
همه ماتشون برد. یونگبوک سرشو بلند کرد و با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد. هیونجین لبخندی زد.
_اسمش هیوجوئه.
یونگبوک بغض کرد. سعی کرد جلوی گریشو بگیره ولی نتونست. اشک ها بی اختیار از چشماش پایین میومدن و هرچقدر که سعی میکرد با آستیناش صورتشو پاک کنه، نمیتونست. چهار دست و پا به سمت هیونجین رفت و بغلش کرد. سجون لبخندی زد.
_خوب دارم تربیتش میکنم. از خودم راضی ام!
یونگبوک بهش چسبیده بود و گریه میکرد.
_خیلی...ازت...ممنو...ممنونم...خیلی...
هیونجینم بغلش کرد و پشتشو نوازش میکرد.
جیک از هیسونگ پرسید:
_داستان چیه؟
_هیوجو اسم مادربزرگ یونگبوکه که پارسال مرد.
_اوه خدای من!
یجی لبخندی زد و گفت:
_خب الان میخواین با اون همه وسایل پسرونه چیکار کنین؟
یریم گفت:
_دیگه پسر و دختر نداره که! فوقش چند تا عروسک بگیرن.
سجون سرشو تکون داد.
_اره همون. بزار از همون اول جنگی دربیاد! من سر تربیت اون دیگه امکان نداره کوتاهی کنم!
هیونجین چشم غره ای رفت.
_میشه انقدر از تربیت من ایراد نگیری؟!
_حرف اضافه نزن بچه!
یونگهون پرسید:
_خب الان چی میشه؟ منظورم شمایین؛ یجی و کارینا.
یجی و کارینا نگاهی بهم انداختن.
_فکر کنم یکم طول بکشه.
کارینا سرشو تکون داد.
_اره، بعدش درست میشه. میخوایم کارامونو درست کنیم که بعد از مدرسه بریم خارج.
کینو اخمی کرد.
_میخواین برین؟
_اره. راستش خب ترجیح میدیم بریم به عبارتی.
دوسی سرشو تکون داد.
_همون بهتر! این روزا هرجایی نمیشه اینو گفت.
هیسونگ لبخندی زد.
_براتون خیلی خوشحالم!
کارینا هم متقابلا لبخند زد. لیا گفت:
_وای خدایا...کی باورش میشد کارینا و هیسونگ بتونن اینجوری با هم حرف بزنن بیبیا؟!
بچه ها خندیدن. هه سو گفت:
_خب الان خیلی چیزا عوض شده!
یریم سرشو تکون داد.
_اوهوم. اوضاع خیلی خوبه نه؟ یعنی تقریبا بهتره!
جیسونگ گفت:
_امممم برا من که اینجوریه! اون زمانا فقط میگفتم که میخواستم روز و شبای زیادی بگذره و منم مجبور نباشم به دیگران توضیح بدم که چرا میخوام بمیرم...
یونگبوک لبخندی زد.
_بیاین همو بغل کنیم!

Tuesdays Where stories live. Discover now