سلام ببخشین دیر شد درگیر یه مقدار کار بودم ♡♡ ... گایز از فیک ها خوشتون نمیاد ؟ ..
فکر میکردم بیشتر از اینا حمایت کنین .. ولی خوب عیبی نداره هنوزم عشقای منین :)
_________
_ هیونگ ؟!
نور موبایلشو چرخوند به اخرین نقطه ای که یونگی رو اونجا دیده بود ..
هیون _ ج..جونگ کوکا .. یه چیزی اینجا عجیبه ..
جونگ کوک _ چ....
فرصت جواب دادنی براش باقی نموند .. با دیدن سفید پوش رو به روی کلبه حرفش توی دهنش ماسید ..جونگ کوک _ اُاُاُ.. اون ..چیههههه !!! .
فریادی که کشید هیون رو به خودش متوجه کرد .
. ثانیه ای قلبش ایستاد .. به سختی نفس میکشید .. دهانش برای فریاد زدن باز شده بود ولی هنجره اش قدرتی برای تولید صدا نداشت ...
در مقابل نگاه اونها روح وارد کلبه شد ..
. نفس های جونگ کوک با به یاد اووردن یونگی سنگین شد ..
_ یونگی هیونگ ...
زمزمه های زیر لبش ناگهان به فریادی بی انتها ختم یافت و علتش شاید ذهنش بود که چیزی جز التماس برای نجاتش دَرش پیدا نمیشد .. انگار تمام در ها به روش بسته شده بود !..
_ یووووونگیییییاااا فرررااااررر ککنننن
سکوت تمام قبرستونو گرفته بود و تنها صدای فریاد های اون دو این سکوتو میشکست ..
هیون وحشتزده مچ دست جونگ کوک رو گرفت و به سمت در خروجی دوید .. با وجود مخالفت هاش نمیتونست اون رو تنها ول کنه .. ناله های برادر کوچیکترش داشت دیوونش میکرد .. با حال زار به سمت راه خروج میدویید بنظر میرسید که بین اون همه وحشت و سیاهی به سمت نوری میدوییدن تا خودشونو نجات بدن ..
نبضش داخل حلقش میزد و عرق سرد روی تنش نشسته بود حس کرد قلبش درحال ایستادنه ، دیوونه وار دویدنشون حتی مسافتی که طی کرده بودن رو هم صفر کرد..
مرز حیاط خونه از دور به خط نگاهشون خورد از پا افتاده و نالان از دویدن دست برداشتن .. دستاش بند زانو هاش شد و قلبش سعی در تنظیم ضربانش داشت ..
حواسش جمع جونگ کوک شد که از بیحالی پخش زمین شده بود ، نفس های نا منظمش به زور و سرعت اکسیژن رو به تن خسته اش میرسوند .. سر چرخوند و بهش نگاه کرد .. بین چشم هاشون تنها یه هدف تصور میشد
جونگ کوک با وجود تحلیل رفتن انرژیش روی پاهاش ایستادو لنگ لنگان قدم هاشو سمتش برداشت ..
چشم های سرخش ...
لب های بیرنگ و سفیدش ..
حال بدش ...
گلویی که از ناله و فریاد میسوخت ..
همه بی تمنا درون مشتش جمع شدن و تبدیل به جون و قدرتی عجیب شدن که روی صورت هیونگش فرود اومد ..
با گلوی زخم دیده اش برای بار هزارم نالید
_ فاک بهتتتتت لعنتیییی ...
اشک هاش راه پیدا کرده بودن...
_ باید نجاتش میدادیمممم ...آااااااهههههه ...
_________چشم های خواب آلودشو باز کرد ... با سر و صدایی که توی گوشاش پیچید حواسش جمع شد و با ترس سر جاش نشست .. اطراف رو نگاه کرد ... هیون سر جاش نبود !!..
"_ آااااااهههههه ... "با شنیدن صدای اشنای جونگ کوک وحشتزده به سمت پنجره دوید .. دستاشو روی شیشه جفت کرد و صحنه رو به روشو اسکن کرد ..
نگاهش از پنجره کنده نمیشد پاهاش به سمت در حرکت کرد و با سرعت بازش کرد .. پله ها رو دو تا یکی پایین رفت و خودشو به طبقه پایین رسوند .. ذهنش درگیر حدس های احتمالی و ترس هاش بود ..
_ نکنه که ...
این حرف مدام توی سرش تکرار میشد .. خودشو به هدف رسوند و وارد حیاط شد ...
ولی به سرعت شوک بعدی بهش وارد شد ..
نگاه جونگ کوک سمت اون چرخید .. انگار همه در لحظه به نقطه ای خیره شده بودن که دلشونو به لرزه در میاوورد ...
یونگی وسط حیاط به مشت های جونگ کوک که روی سر و تن هیون فرود میومد خیره شده بود .. چشم هاش خشک شده بدون هیچ ریاکشنی وجود نداشت؛ فقط خیره شده بود ...
جین_ چیکار دارین میکنین !؟؟
نگاه اون دو درجا برگشت سمت صدا ..
یونگی با همون نگاه عجیبش به سمتشون قدم برداشت و دست های جونگ کوک رو که مشت شده بود گرفت تو دستاش .. همینطور حلقه دستاشو محکم و محکم تر میکرد ..
جونگ مات و مبهوت به هیونگش نگاه کرد .. این غیر ممکنه !!!!
ذهنش توهم زده بود، نه ؟ یا شایدم داشت خواب میدید ..!! این قابل قبول تر از واقعیت رو به روش بود ... با حس دردی دور مچش صدای آخش در اومد ..
_ ه..هیونگ ...
نگاه یونگی بی حس بهش برخورد .. هیون از جاش بلند شد و با دستش گوشه لبشو پاک کرد .. بی صدا بهشون نگاه کرد .. افکارش تحت تاثیر اتفاقاتی بود که طی چند ساعت پیش افتاده .. چشم روی هم گذاشت و باز کرد ... پشت پلک هاش لبخند تیز و چشم های تیله ایش به تلخی نمایان بودن .. سوالات توی سرش و شوکه شدنش حس های مختلفی رو بهش میداد نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت .. عصبی یا اروم .. مطمئن و راضی باشه از نجات هیونگش .. یا بترسه از حضورش !!....
_هیونگ دستم درد ... آخخخ ...چیکار میکنی ؟؟؟
دستش رو از لای دستای بزرگترش آزاد کرد ..نگاه مشکوکی بهش انداخت ...
جین _ یاا اون بیرون چه غلطی دارین میکنین ؟؟ .. نصف شبه بیاین تو بخوابین دیگه ...
و بی توجه بهشون دوباره به داخل برگشت ..
لب های به هم دوخته یونگی لحظه ای از هم باز نشدن ... تنها با اون رفتار عجیبش به سمت خونه راه افتاد...
بقیه هم بعد از اونها به سمت جای خواب خودشون شتافتن .. انگار که هیچ اتفاق خاصی توی اون شب کذایی نیوفتاده باشه ..
. ولی شایدم این پایان اون شب نبود ..!
. شبی که ماه کامل روی زمین سرد و نفرین شده میتابید ..!
. شبی که خاطرات مردگان در استانه حقیقت به نابودی لبخند میزدن ..!
. چه اتفاقی رو براشون رقم زده بود !؟ ..

YOU ARE READING
POSSESSED
Fanfictionچشم های تو چی برای گفتن داره ؟ ______________ یه کینه قدیمی .. یه عقیده احمقانه .. یه اتفاق ناخواسته .. آیا میتونه سرنوشت کسی رو تغییر بده !؟ شخصی که هیچ دستی توی این اتفاق نداره .. قربانی اصلی یه نفرینه !... چند شاتی .. "تسخیر شده " تقدیم نگاهتون...