تا به حال شده بین حجم زیادی از هوا باشین ولی نتونین نفس بکشین؟ تا به حال شده توی روشنترین مکان باشین ولی نتونین چیزی رو ببینین؟ تا به حال شده توی سکوت مطلق نشسته باشین ولی گوشهاتون از سر و صدا پر باشه؟ تا به حال شده قلبتون خیلی نرمال بزنه ولی احساس کنین مردین؟
لویی نمیتونست نفس بکشه، نمیتونست چیزی ببینه، گوشهاش از صداهای آزار دهنده پر شده بود، قلبش میزد ولی حس میکرد مرده. لویی تمام اینهارو حس میکرد. حس میکرد ولی چیزی نمیفهمید. درکی از موقعیتش نداشت.
تمام وجودش فقط یک اسم رو صدا میزد. هری. هری. هری.
میخواست بیدار بشه. میخواست از این خواب وحشتناک بیدار بشه و هریش رو ببینه که مثل یه فرشته کنارش خوابیده. بیدار بشه و بفهمه همهی اینا خواب بودن و هری زندس. بیدار شه و دیگه هیچ وقت نخوابه. فقط میخواست بیدار شه.
دیگه توانی برای اثبات دروغ بودن حرفهای هلنا و ویلیام نداشت. دیگه توانی برای ادامه دادن نداشت. حتی همین حالا هم توجهی به حرفهاشون نمیکرد. اگر به اجبار زین نبود یک ثانیهی دیگه هم توی این اتاق نمیموند.
چرا باید ادامه میداد؟ اول و آخرش که کارش به تیمارستان میکشید. اگر تمام حقیقت رو میفهمید و از این مخمصه خلاص میشد، با توجه به اینکه دیگه دلیلی برای زندگی کردن نداشت یا خودکشی میکرد و یا روانی میشد. پس کارش به تیمارستانی جایی کشیده میشد.
اگر هم از این مرحله نمیگذشت و برمیگشت سر خونهی اول صد در صد بقیه مجبور میشدن بندازنش توی تیمارستان. پس اول و آخرش زندگیش دیگه مثل قبل نمیشد، پس چه دلیلی دشت انقدر دست و پا بزنه؟
با تکون شدیدی که میخوره ناخداگاه نگاهش رو سمت زینی که کنارش بود میچرخونه و با چشمهای خستش بهش نگاه میکنه.
زین دستش رو از روی شونهی لویی برمیداره و میگه" حواست کجاست؟"
لویی بدون هیچ پاسختی به زین خیره میشه. زین وقتی جوابی از لویی دریافت نمیکنه با سرش به هلنا اشاره میکنه و میگه" خواست به حرفهای هلنا باشه."
لویی همزمان با چرخوندن چشمهاش توی حدقه نگاهش رو سمت هلنا میچرخونه.
هلنا برای چند ثانیه به لویی خیره میشه. با کمی شک توی صداش میگه" ببین لویی اگر درکش الان برات سخته میتونی..."
ولی زین بدون توجه به حرف هلنا وسط حرفش میپره و میگه" همین امشب باید این قضیه تموم بشه. همین امشب. مهم نیست اگر لویی نمیتونه هندلش کنه. تنها چیزی که مهمه اینه که امشب تموم بشه."
هلنا چشمهاش رو توی حدقه میچرخونه. زین دیگه شورش رو دراورده بود. اینبار صداش رو کمی بالا میبره و تحکم رو توی کلماتش جا میده." زین، اگر زیاد بهش فشار بیاریم ممکنه صدمهی جدی ببینه."
YOU ARE READING
Mind (L.S)
Mystery / Thrillerخطرناکترین موجودات چی هستن؟ به نظر من آدم موجود خطرناکی است. اما خطرناکتر از آدم ذهنشه. و این ذهن زمانی میتونه تبدیل به یه قاتل بشه که بیمار باشه. چون نمیتونه واقعیت رو ببینه. چون فقط اون چیزی رو میبینه که خودش دوست داره. ولی خطرناکتر از ذهنی بی...