سلام جوجوها...بابت تاخیر متاسفم🐣🥺براتون جبران میکنم. یادتون نره با وت و کامنتاتون به من انرژی بدین 🐣♥️
Author's pov
یک ماهی میگذشت و تهیونگ کنار مردی که اونو عشق زندگیش میدونست، بهترین روزای عمرشو میگذروند. اون به کلاساش میرفت و به محض برگشتن به خونه مردشو بغل میکرد و با هم وقت میگذروندن. تهیونگ تقریبا از پیدا شدن جیمین ناامید شده بود ولی همچنان وقتیکه یونگی رو میدید با حرفای دلگرم کننده پسر و به زندگی امیدوار میکرد و ازش میخواست قوی باشه.
.
.
.
فاصلهای بینشون نبود. یه صبح دیگه کنار جانگکوکش از خواب بیدار بود. تهیونگ معمولا زودتر از جانگکوک بیدار میشد. البته اینکه همیشه دوست داشت وقتی خوابه بهش زل بزنه هم بیتاثیر نبود. سرش روی دست مرد بود و به صورت صاف و بینقص و پلکای بستش خیره بود. تو اون لحظه داشت به این فکر میکرد که زندگی قبل از جانگکوک چطور بوده؟ چطور از خواب بیدار میشد؟ چطور غذا میخورد؟ چطور میخوابید؟ چطور نفس میکشید!؟ چیزی یادش نبود.... انگار که زندگیش بعد از حضور جانگکوک معنی گرفته بود. زندگی سیاه و سفید و کسل کنندش حالا با حضور مرد هیجان انگیز و غیر قابل پیش بینی شده بود. گاهی اوقات مرد اونو غرق در عشق و علاقه میکرد و با عشقبازیای کوچیکش روح و روانشو به بازی میگرفت و گاهی اوقات که برخلاف میلش رفتار میشد اونو تنبیه میکرد. نمیخواست به خودش دروغ بگه چون حتی تنبیه های بدنیشم دوست داشت چون میتونست بعد از اونا خودشو برای مرد لوس کنه تا بیشتر نوازش بشه و مورد توجه قرار بگیره.سرشو از روی دست جانگکوک به آرومی بلند کرد و روی سینش گذاشت.... چطور جانگکوکش اینقدر قشنگ نفس میکشید؟ اصلا مگه میشه ضربان قلب کسی رو پرستید؟ بلند شد و کنارش روی تخت نشست. چشمش به لبای نرم و صورتی جانگکوک افتاد که گاهی برحسب عادت وقتی خواب بود با زبون خیسشون میکرد...اون همین حالا هم داشت این کارو کارو انجام میداد. این عادتش برای تهیونگ خیلی بامزه و خواستنی بود....تهیونگ اون لحظه داشت به این فکر میکرد که جانگکوک حتما داره خواب یه خوراکی خوشمزه رو میبینه......
صحنهی وسوسهانگیزی بود و دیگه نمیتونست تحمل کنه. خم شد و لباشو روی لبای خوشحالت و خیس جانگکوک گذاشت. لذت وصفناپذیری کل وجودشو گرفت. قرار بود فقط یه بوسهی ساده باشه ولی وقتی به خودش اومد داشت لبهای مرد و با علاقه میمکید که چشمای جانگکوک اون لحظه باز شد. با دستش تهیونگو عقب زد و بوسشون با صدا قطع شد. دستشو بیحوصله روی لباش کشید و با صدای خوابآلودش لب زد:
-مم...داری چیکار میکنی اول صبح؟
تهیونگ نگاه مظلومانه ای انداخت و گفت:
-من فقط خیلی دلتنگت شده بودم جانگکوکاا... میشه لطفاً اجازه بدی یه بار دیگه....
جانگکوک حرفشو با ترشرویی قطع کرد:
YOU ARE READING
our little secret (Kookv)
Fanfictionاستادش هر چند دقیقه یه بار با زبونش لبهاشو خیس میکرد... چقدر این عادتش برای تهیونگ شیرین و خواستنی بود..تهیونگ دوباره اون لبهای خوش حالتو صورتی رو روی لباش میخواست. با متوقف شدن ماشین تهیونگ فهمید که رویای شیرینش تموم شده و بازم باید به خونهی کوچو...