1.

83 25 4
                                    


سوم اکتبر سال 1821

"اون خونه رو می‌بینی؟"

بینیش رو به آرومی بالا کشید و سرش رو به طرف مسیری که انگشت اشاره‌ی دختر به سمتش گرفته شده بود، برگردوند.

"کدوم خونه، بل؟"

و حتی بدون نگاه کردن هم می‌تونست نگاه کلافه‌ی دختر رو تصور کنه.

دست‌های بلا دو طرف شونه‌ش قرار گرفتن و با شدتی غیر قابل تصور، بدنش رو به سمت مکان مورد نظرش چرخوندن.

"چشم‌های لعنتیت رو باز کن، لی تیونگ. همونی که سقفش در اون انتها مشخصه."

و مگر ممکن بود که ندونه دختر داره به بزرگترین ملک واقع شده در اون حوالی اشاره می‌کنه که در نزدیکی دریاچه و به دور از محل زندگی باقی ساکنین منطقه، ساخته شده بود؟

از زمانی که چشم‌هاش رو باز کرده بود، اون به همون استواری حال حاضر، در اون جا واقع شده بود و با این حال، به یاد نداشت که هرگز در شب‌ها، نوری رو ببینه که از پنجره ها به بیرون ساطع بشن و در روزها، گذر فرد و کالسکه‌ای به اون سمت بیفته.

زمانی که سنش کمتر بود، زیر درختی در همون حوالی می‌نشست و به داستان‌های ترسناکی که باقی بچه‌ها با تصورات کودکانه‌شون از اون جا روایت می‌کردن، گوش می‌سپرد.

مادربزرگ می‌گفت سال‌هاست که اون ملک، خالی از سکنه‌ست؛ درست از زمانی که صاحبش با یه فرانسوی ازدواج و به شهر نقل مکان کرد.

بعد از اون، دیگه راجع بهشون کنجکاو نشد.

فقط گاهی کنار دریاچه می‌نشست و نمای پیش روش رو روی صفحات دفترش طراحی می‌کرد.

ژاکتش رو با افزایش سرمای هوا، به دور خودش تنگ کرد و بعد از مکث کوتاهی، به سمت دختر برگشت.

گونه‌هاش از بابت هوای نامتعادل پاییز، گل انداخته بودن و بینیش به سرخی می‌زد؛ اما نگاه تیز و نافذش چیزی بود که مانع دوست داشتنی به نظر رسیدن حالت چهره‌ش می‌شد.

"خب؟"

بلا با پایین آوردن تن صداش، توضیح داد.

"دیشب از مادرم شنیدم که صاحبش برگشته."

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و برای لحظاتی، دوباره ملک رو از نظر گذروند.

"جداً؟"

دختر به آرومی سر تکون داد و کمی جلوتر کشیدش.

𝙏𝙝𝙚 𝙇𝙖𝙠𝙚𝙨 | 𝙅𝙖𝙚𝙮𝙤𝙣𝙜 Where stories live. Discover now