𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦- محض رضای خدا جونگین برای یک بارم که شده من رو جلوی همکارام ناامید نکن. چطور میتونی بعد از چهار سال حتی یه مقام سوم هم نداشته باشی، ها؟حتی نمیدونم چطوری از خجالت این کار رو ول نکردی. میدونی بدتر از اون چیه؟ اینکه نمیدونم من چرا اخراجت نکردم.
به فشاری که ناخونام به کف دستم وارد میکرد و زخمی که ایجاد شده بود ذرهای نمیتونستم توجه کنم.
اگر به خاطر التماسهای جونگین نبود تا الان اون عوضی رو کشته بودم.
چطور میتونم پشت این در لعنتی بشینم و ببینم یه نفر سر روباهم داد میزنه و تحقیرش میکنه؟! ترجیح میدادم که تمام عمرم کَر میبودم. حتی اگر صدای مخملی فرشتمو دیگه نمیشنیدم.
به تن ظریف و شونههای افتادت بین چارچوب در خیره شدم.
بالاخره اومدی!
به سرعت سمتت قدم برداشتم و قبل از اینکه داخل اتاق بشم تا مشتی حوالهی اون مرد بکنم دستت رو گرفتم و از محوطه خارج شدم.
میدونستم بغض کردی. اینو از لبهای جلو اومدت متوجه شدم.
"چرا انقدر به خودت سخت میگیری؟ ها؟ وقتی وجودت دلیل نفسهای یه نفر دیگست دیگه چی میخوای تا ارزشت معلوم بشه؟"
نمیتونستم کلماتم رو به زبون بیارم. نمیخواستم بیشتر از این ناراحتت کنم.
وقتی به ماشین رسیدیم به آغوش کشیدمت. مثل همیشه صورتت و توی قفسه سینم قایم کردی. انگار که از همه آدمای اطرافت میخوای فرار کنی.
- هیچکس اینجا نمیبینتت روباه کوچولو...حتی هیونی هم نمیتونه صداتو بشنوه مطمعن باش.
نیاز داشتی به گریه کردن. لرزش آروم بدنت نشون از پایین ریختن اون بلورای بیرنگ میداد. کمکم هقهقهات بلندتر شد. هقهقهایی که باعث میشد ارزو کنم ایکاش میتونستم تمام درد و غم توی وجودت رو به خودم منتقل کنم. ای کاش چشمهء توی چشمات خشک بود و جز برای خندیدنِ زیاد، پر آب نمیشد.
کم کم آروم شدی. نفس راحتی کشیدم. بلاخره اون عذاب تموم شد. حالا نوبت من بود!
صورتت رو بین دستام گرفتم و به چشمهای خیست خیره شدم.
- هر اتفاقی که بیفته، من بازم بهت افتخار میکنم. به اینکه هیچوقت کوتاه نیومدی. به اینکه تمام تلاشت رو برای رالی گذاشتی. تو عقب نکشیدی. برد و باخت؟دیگه مهم نیست. مهم خودتی کوچولو. اینو بدون که فردا یه نفر نگاهت میکنه. با افتخار! بدون اینکه برد و باخت واسش مهم باشه تو دلش تحسینت میکنه. به خاطر اینکه انقدر پسر قویای داره. به کسی که حتی از خودش هم قویتره. البته نه از لحاظ جثه!
بعد از حرف اخرم بلاخره لبخند روی لبات نشست. حالا خیالم راحت شده بود.میخواستم امروز و برات بهترین باشه. پر خاطره!
- نظرت چیه امروز رو بیخیال همه چیز بشیم؟ هوم؟
منتظر جوابت نشدم.
- کجا بریم روباهِ من؟
- موتور سواری، گل خونه، رود هان، سوجو!
نمیتونستم به خاطر لحن پر انرژیت نخندم. میدونستم اینارو میگی؛ رِسِپی همیشگی!
توی دلم برای این حجم از زیبایی و لطافت تحسینت میکردم. کار همیشگیمو خیلی خوب بلد بودم مگه نه؟!
باید میگشتم. کل دنیا رو میگشتم تا ببینم چجوری میشه تورو توی وجودم حل کنم!
"از ته دل میخوام برنده شی جونگینا. میخوام اون لبخندی که میدونم هیچوقت جز اون لحظه قرار نیست ببینم و بهم هدیه بدی. پس تمام تلاشتو بکنم. میدونم که موفق میشی. تو هیچوقت هیونجینت رو نامید نمیکنی مگه نه؟"
اخرین حرف هایی که به ذهنم خطور کرد اینها بودن. حرف هایی که آرزو میکنم هیچوقت به زبون نمیوردمش، هیچیوقت...!
•
با قدمای بلند سمتت اومدم و توی مسیرم درِ آبمعدنی خنک توی دستم رو باز کردم و سمتت گرفتم.
دستات میلرزید و استرس بیش از حدت کاملا واضح بود.
بعد از نوشیدن چند جرعه از آب نفسهات منظمتر شده بود و قلب منم آرومتر.
دستم رو روی صورت کوچیکت گذاشتم و سمت خودم برت گردوندم. مردمکهات میلرزیدن و براق شده بودن.
بوسهای روی پیشونیت گذاشتم. دلم نمیخواست هرگز رهات کنم ولی به ناچار ازت فاصله گرفتم.
دست های لرزونت رو توی دستام گرفتم و نوک انگشتات رو با بوسه هام گرم کردم.
- این اخر همه چیز نیست. من بهت اعتماد دارم روباه کوچولو. میدونم که تمام تلاشتو میکنی و تنها چیزی که مهمه همینه. اینکه تو تلاشتو بکنی و اگرنتیجه نداد؛ بیشتر تلاش میکنی تا دفعه بعد نتیجه بهتری بگیری.
تو اینکارو با تمام وجودت دوست داری. سرعت باعث میشه حس آزادی داشته باشی. از وقتی دیدمت همین بودی.
اولین باری که به هم برخورد کردیمو یادته؟
تکون مظلوم سرت باعث شد یک بار دیگه خدا رو تحسین کنم.
به مچهای باریکت نگاه کردم و با یاداوری خاطراتمون لبخندی مهمون لبهام شد.
- جلوی اون دستگاه وایسادی بودی و با تمام توانت سمت اون کیسه بوکس کوچیک مشت حواله میکردی.
با این دستای ظریفت میخواستی ثابت کنی که خیلی قویای ولی با هر بار دیدن نتیجه از مانیتور مثل بادکنک بادت خالی میشد. تمام زمانی که توی اون شهر بازی بودم از کنار دیوار فقط به تو خیره شده بودم.
ظرافتت، زیباییت، کیوت بودنت! درسته اینا چیزایی بودن که در نگاه اول جذبم کرد. ولی چیزی که باعث شد تمام مدت خیره نگاهت کنم درگیر بودنت برای رسیدن به نتیجه دلخواهت بود. تو توی چشمام یه آدم خیلی قوی بودی و هستی. کسی که هیچوقت کم نمیاره و من همیشه بابت این غبطه میخوردم. حسودی؟! شاید. تنها چیزی که برام مهمه جمع شدن اون چشمای روباهیت به خاطر خنده هاته. به حرف های مربیت توجه نکن. تنها چیزی که مهمه...وجودته همین!
سرت رو به سینم چسبوندم و روی موهای خوشبوت رو بوسیدم.
نگران بودم، خیلی زیاد.
از اولین ثانیه بیدار شدنم توی دلم آشوب بود. شوق دیدن پسر کوچولوم وقتی داره مسابقه میده و همه محوش شدن بود؛ مگه نه؟ چیز دیگهای نمیتونست باشه.
ازت فاصله گرفتم و کلاه کاسکت قرمز رنگ رو از کنارت برداشتم.
با احتیاط روی سرت گذاشتم و شیشه جلوش رو پایین کشیدم.
- برو، تمام تلاشت رو بکن و لذت ببر. از سرعت و رانندگیت لذت ببر و بعد بیا پیش هیونجینی و اون بغل کوچولو و لبخند شیرینت رو بهش هدیه بده.
فقط چشمات رو میتونستم ببینم. چین خوردن گوشه چشمات نشون از این بود داری لبخند میزنی و اون، اون برای من خود دنیا بود.
دیگه چیزی نمیخواستم. خندیدی، و همین برام بس بود!
حالا فقط منتظر بودم. منتظر لحظه بردنت؛ ولی مثل همیشه چیزی جز پشیمونی برام نموند، مگه نه؟
•
اخرین دور بود. با تمام توانی که داشتم اسمتو صدا میکردم و امیدوار بودم تا بشنوی.
- فایتینگ جونگینا تو میتونی. برو پسر!
سرعتت به طرز عجیبی تند بود. دور آخر بود و حتما میخواستی ته توانت رو بزاری مگه نه؟
نفر سوم!
- داری میرسیی!
تقریبا عربده کشیدم.
نفر دوم!
باورم نمیشد ینی داری اول میشی؟
پنج ثانیه تا اتمام مسابقه و تمام.
اول شدی جونگینم...بلاخره به آرزوت رسیدی ولی...
چرا توقف نمیکنی؟
هنوز داری میرونی. به قیافه بهت زده بقیه نگاه میکنم ولی نمیفهمم...چه خبر شده؟
بیتوجه به بقیه از روی جایگاه بینندهها میام پایین و سمت استادت میرم.
- چرا وای نمیسته؟ ینی نفهمیده مسابقه تموم شده؟
خنده ای از خنگیت میکنم. کیوت...
- این...اینطور فکر نمیکنم.
صدای استادت میلرزه. چرا همه چهرشون نگرانه؟
- هیون...هیونجین
این صدای توعه؟ اره صدای پریگونت داره توی بیسیم مربیت میپیچه. پس منو دیده بودی!
- چرا وای نمیستی جونگین. این دور سومه بعد از پایان مسابقه. حداقل اروم برو پسر
خندیدم. فکر نمیکردم انقدر خوشحال باشی.
- هیونجین...نمیتونم وایسم. ماشین،ت..ترمز بریده.
روح از بدنم خارج شد. صدای هقهقهات کم کم واضح شده بودن.
با بهت به مربیت خیره شدم. ینی چی؟
- شو..خی میکنی دیگه؟ هی جونگین بسه ماشین و نگهه دار. این..این اصلا شوخی جالبی نیست.
بغض تو گلوم داشت خفم میکرد. آرزو میکردم دوباره صدای قهقهت رو میشنیدم که با همون لحن بدجنست میگفتی، دیدی گول خوردی؟ قیافه ترسیدت خیلی باحال بود، بعد کنار پام از ماشین پیاده شی و توی آغوشم خودت رو گم کنی.
ولی آرزوم هیچوقت برآورده نشد.
آخرین چیزی که شنیدم "دوست دارم هیون...بیشتر از هر چیزی. بالاخره بردم دیدی؟ هیونجین روباهت بالاخره برد. ببخشید که نمیتونم اون خنده رو بهت هدیه بدم. دوست دارم هیونجین. دوست دارم" بود.
و بعد صدای انفجار!
بوم!
با منفجر شدن ماشینی که به دیوار خورد زندگی من هم منفجر شد.
چیزی نفهمیدم فقط با تمام توانم سمتت دوییدم و اسمتو فریاد زدم.
میخواستم بیام تو دل شعله ها. بدن نحیفت نباید اون تو میموند. تو همیشه از آتیش میترسیدی. من..من باید میومدم و بیرون میآوردمت ولی نذاشتن.
نذاشتن روباهم!
تو داشتی جلوی چشمام میسوختی و من چیکار میکردم؟
فقط اشک میریختم و دستهایی که بدنم رو حبس کرده بودن رو به زور کنار میزدم.
ولی اونا خیلی زیاد بودن!
حالا باید چیکار کنم. حالا بدون اون صورت قشنگت چیکار کنم جونگین؟ بدون شنیدن صدای نفسات چجوری نفس بکشم؟
هنوزم امید داشتم همه اینا شوخی باشه. احمقانه بود میدونم. ولی کسی از دل منه دیوونه خبر نداشت.
من نمیتونستم بدون تو دووم بیارم.
شعلههای آتیش بلند و بلندتر میشدن و نفس های من کوتاه تر. این دنیا رو نمیخوام....نه بدون وجود تو!
فک کنم عربدههام و ضجه زدنام دل خدارو به رحم آورده بود.
اخه میدونی؟ بعد از اون دیگه چیزی ندیدم...جز تاریکی و حس بیرون کشیده شدن روحم!
•
به دوتا سنگی که کنار هم بودن خیره شده بودیم.
همه گلهای مورد علاقت اینجا بود و میتونستم حس کنم توی پوستت نمیگنجی.
هر چند ثانیه نفسهای عمیقی میکشیدی و لبخندت رو عمیقتر میکردی.
جمعیت زیادی اونجا بودن. همه با چهره های عبوس و ناراحت. بعضی ها اشک میریختن و بعضی ها به صدای شکستن قلبشون گوش میدادن.
و بعضی ها مثل من و تو با لبخند به دوتا سنگ قبر رو به رو خیره شده بودن. بعضی هایی که حتی دیده هم نمیشدن!
ازم فاصله میگیری و دور سنگ سمت راست میچرخی.
مثل مسخ شدهها فقط نگاهت میکنم. هنوز هم بابت بردت خوشحال بودی. بالاخره قوی بودنت به خودت ثابت شد!
هرچند که بهای زیادی داشت.
رو به روی یک نفر می ایستی. مربیت بود!
حالت چهرت به کل عوض شده بود. خالی از حس و در عین حال مملو از حسهای مختلف.
خشم، ناراحتی، بغض، دلتنگی، خوشحالی!
بدون اینکه متوجه بشی پشت سرت ایستادم.
- بالاخره به خواستم رسیدم. ولی تو، اگر فقط یک بار بهم اعتماد میکردی و با فکر اینکه من نمیتونم سرعتمو از یه حدی بالا ببرم بیخیال فرستادن اون ماشین لعنتی به چک آپ نمیشدی، من الان داشتم با بهترین فرد زندگیم جشن اولین بردمو میگرفتم.
مشتی به سمت صورت اون مرد پرتاب کردی. کیو میخواستی گول بزنی اون حتی صداتم نمی شنید.
- هیچوقت بهم اعتماد نکردی. هیچوقت پدر...!
به گوشام اعتماد نداشتم. جالب بود!
حالا که کسی نبود مارو از هم جدا کنه وقت زیادی داشتیم. وقت زیادی داشتی!
دستت رو گرفتم و به جایی دور از اون محل سرشار از احساسات منفی رفتم.
مثل همیشه موقع گریه کردن مظلومتر از تمام موجودات دنیا میشدی و من هم به رسم وظیفه همیشگیم قلبم برات پرپر میزد.
هرچند که الان قلبی نداشتیم تا بتپه...
چشمام رنگ شیطنت به خودشون گرفت و موهات رو بهم ریختم.
- فک کنم حالا نوبت توعه تا داستانتو تعریف کنی روباه کوچولو. خیلی چیزا داری برای گفتن مگه نه؟!...________________________________________
خب سلام🙂
این اولین کاریه که آپ کردم و جزو اولین کارایی هم هستش که به صورت جدی نوشتم. کمکم باقی وانشاتام رو هم آپ میکنم. همشون توی کانال @GodsFiction توی تلگرام هستن. راستش من هیچوقت توی واتپد به عنوان رایتر کاری نکردم اما خب تصمیم گرفتم که امتحانش کنم و اول با وانشاتهام شروع کردم تا وقتی فیکشنم رو نوشتم اکانتم صفر کیلومتر نباشه.
ایراداش رو به بزرگواری خودتون ببخشید.🥲😂♥️
ایممم...و ووت یادتون نرهها^^
BINABASA MO ANG
𝘚𝘬𝘻 𝘰𝘯𝘦𝘴𝘩𝘰𝘵
Fanfictionیه بوک کوچولو از وانشات و سناریوهای اسکیز•~ اگر دوست داشتید این بوک رو به ریدینگ لیستتون اضافه و به دوستاتون معرفی کنید.🌊🤍