p.1_دانشگاه!!!!!!!!؟

1.9K 161 12
                                    

Jimin :

«جیمین : داری چی برای خودت بلغور میکنی عوضیییی؟؟»

با مشت کوبید روی میز.. تمام کسایی ک دور و بر میز نشسته بودن لرزیدن! کانگ ب سختی تونست حرفشو ادامه بده.

«کانگ : اقای پارک شما دانشگاه نرفتین!! برعکس تمام کسایی ک اینجان شما خوب تحصیل نکردین!!»

جیمین پوزخند وحشتناکی تحویلش داد.
زبونشو داخل لپش فشار داد.

«جیمین :  واقعا داری اینو میگی؟! اوه خدایا هوسوک هیونگ ببین این کانگ عوضی چقدر جرعت پیدا کرده ک با منننن اینجوری حرف میزنه»

هوسوک سرشو ب نشونه‌ی تاسف برای کانگ تکون داد و دستشو سمت گردنش برد و ب سانگ فهموند ک جیمین میکشتت!!
جیمین با همون پوزخند کلتش و از پشت شلوارش دراورد و بدون ذره ای درنگ ماشه رو کشید! و خون کانگ میز و کثیف کرد!!.

جیمین با اشاره‌ی دست ب بقیه فهموند ک برن و خودش هم بعداز خط و نشون کشیدن برای کسایی ک دور میز نشسته بودن رفت.!   اما این قضیه تمومی نداشت!!.

یک هفته بعد : جلسه‌ی دوم؛.

جیمین با پوزخند ترسناک همیشگی با لحن اروم گفت.

«جیمین : پس...نمیخاید باند و بدین دست من؟»

جین ، نامجون ، هوسوک ، تهیونگ و مینهو خوب  میدونستن این ارامش جیمین در واقع ارامش قبل از طوفانه.. و الانه ک جیمین منفجر بشه و همه‌ رو ب فاک بده!

اقای بونگ خاست حرف بزنه ولی تهیونگ با پوزخند معروفش تکیه‌اشو از صندلی گرفت و یکم رو میز خم شد و دستاشو ب هم قفل کرد و روبه همه گفت.

«تهیونگ : وقتی میدونین این چرندیاتتون هیییچ فایده‌ای رو رییس پارک نداره... چرا الکی دهن کثیفتونو باز میکنید... یا شایدم... »

مینهو ادامه داد.

«مینهو : شایدم میخان ما براشون ببندیم هیونگ مگه نع؟ »

نامجون پوزخندشو حفظ کرد و سعی کرد ب سه تا دنسنگاش نخنده.. ب جیمین نگاه کرد و جیمین سرشو ب معنی 'اره' تکون داد و نامجون از صندلیش سریع بلند شد.. جوری ک صندلی ب عقب افتاد! دستشو گذاشت رو شونه‌ی مینهو و ادامه داد.

«نامجون : دقیقا مینهو ما باید براشون ببندیم!!»

و درگیری رو شروع کرد!!

.


Yungi :

با ایستادن ماشین اشنایی جلوش لبخند زد و سوار شد.

«یونگی : سلام هیووووووونگ »

سانگ بوم خندید و متقابلا ب یونگی سلام کرد.

«سلااام پیشی هیونگگگگگ»

یونگی لثه‌ای خندید و دستاشو ب هم کوبید.. هروقت ک سانگ بوم میومد دنبالش تا از دانشگاه ببرتش خونه خیلی ذوق میکرد!

.

.

.

فردا صبح : تو دانشگاه؛.


امروز یونگی یه امتحان بسیار سخت داشت و خوشبختانه خیلی خوب اون درس و خونده بود!!.

وارد کلاسش شد.. کیفش و رو صندلیش گذاشت و دوباره مشغول مرور درسش شد.... تا اینکه.... یه چان اومد تو کلاس.

با ذوق از جاش بلند شد و دستاشو باز کرد تا یه چان و بغل کنه.. یه چان هم بغلش کرد و موهای سفید یونگی و ب هم ریخت!

یونگی لباشو اویزون کرد و روبه یه چان گفت.

«یونگی : چانا امروز سانگ بوم هیونگ نمیاد دنبالم تو باید منو ببری خونه»

یه چان خوشحال شد ولی بروز نداد.. با نگرانی دستاشو قاب صورت یونگی کرد.

«یه چان : ایگووو چرا ناراحتی یونی یعنی دوست نداری من ببرمت خونه؟ »

یونگی لباشو جم کرد و سرشو ب نشونه 'نع' تکون داد و سعی کرد یه چان و راضی کنه!.

«یونگی : نع چانا فقط وقتی هیونگم میاد ذوق میکنم.. میدونی دیگه.. هیونگم خیلی نمیاد دنبالم!! ناراحت نشووووو»

یه چان خندید و اروم رو شونه‌ی یونگی زد.

«یه چان : اروم باش یونی من ناراحت نشدم خب؟ »

یونگی سر تکون داد!  و رفت درسشو بخونه.! یه چان هم نشست کنارش و همراهش شروع کرد ب خوندن!.









__________________________

های گایززززز
من با بازگردانی فیک مافیا لاو اومدمممممممم😂

mafia love🖤Where stories live. Discover now