Ep7: MOON(5)

362 79 52
                                    

2019
جمعیت و شلوغی مردم ، مانع از دید دقیقش به اطرافش بود و باعث  میشد هر لحظه بیشتر حس اضطراب و تنها بودن رو درون خودش حس کنه ؛
شنل بلند و مشکی رنگی که شونه های پهن و عضلانیش رو پوشونده بود و کلاهی که متعادل نبودنش ، عصبیش کرده بود لباس هایی بودن که امروز باید مجبور به تحملشون میشد و این اصلا چیزی نبود که سهون از وجودشون بخواد احساس خوشحالی کنه بلکه تنها بهش این معنی رو که قراره  زندگی دانشجوییش رو که خیلی عاشقش بود رو رها کنه و مشغول بیشتر پول در اووردن بشه ،  می‌داد

نفسش رو با کلافگی بیرون داد و بعد از چک کردن ساعتش سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی کردن با سنگ ریزه های زیر کفشش شد .
قلبش درد می‌کرد ؛ می‌دونست دلیل این درد ، تنها فقط می‌تونه یه چیز باشه یا شاید بهتر بود می‌گفت ، تنها می‌تونست یک شخص باشه.
از مشغله های سنگین کاریش خبر داشت اما انتظاری که در این لحظه ، برای حضورش می‌کشید ،  توان هر فکر و منطقی عمل کردن رو ازش سلب کرده بود.
حس تلخ غربت و تنها بودن ،  دقیقا همین لحظه بود که مثل یه سیلی به صورتش برخورد می‌کرد و لحظه به لحظه بیشتر باعث شکستگیش میشد ؛ شکستگی ای که نمی‌تونست هر لحظه عمیق تر شدنش رو کنترل کنه و باعث تولد بغضی درون گلوش شد
بزاقی که به سختی قورت می‌داد و نفسی که سنگین شده بود..

سروصدایی‌‌ که از شدتش کم شده بود..
خانواده ها کم کم مشغول ترک کردن محیط بزرگ حیاط دانشکده بودن تا بچه هاشون رو ، برای جشن کوچیکی که بین خودشون ترتیب دادن تنها بزارن
و سهونی که هنوزم در انتظار پسر برنزه رنگی ، خیره به در ورودی بزرگ دانشکده نشسته بود..
#هی پسر  جشنو که یادت نرفته؟ امشب قراره بترکونیم
یکی از پسرهایی که به ندرت باهاش همکلام شده بود ، خطاب بهش با صدای بلندی ، مراسم امشب رو یادآوری کرد و جوابش تنها ،  لبخند سطحی و‌سبکی از سمت سهون شد.

جشن فارغ التحصیلی؟ به نظر خیلی هیجان انگیز و شیرین میومد ؛ اما برای سهون فقط ، تلخی بی سابقه ای بود که همه وجودش رو تونست درگیر کنه
دوباره سرش رو پایین انداخت و این‌بار  گرمای اشک رو ، روی گونه های سرما زده اش احساس کرد
+وقتی لباتو غنچه میکنی باعث میشی دلم بلرزه ماه من

صدایی که شنید رعشهٔ کوتاهی به تنش انداخت ؛ 
هنوزم نتونسته بود به ماه من گفتن های جونگین عادت کنه ؛ قلب بی جنبه اش ، بعد از هربار شنیدن اون جمله ،  با وحشی گری تمام به قفسهٔ سینه اش برخورد میکرد و باعث میشد گونه های برفیش به صورتی کمرنگی تغییر رنگ بدن.

جونگین با قدم های آروم و لبخند دو دلی که نشان از پشیمونی و شرمندگیش می‌دادن ، به پسر مهتابی مقابلش نزدیک شد و بعد از گرفتن گلدون ارکیدهٔ زرد رنگ به سمت سهون ، خم شد و از پایین ،  به چشمهایی که هنوزم نتونسته بود نگاهشون رو ببینه ، خیره شد

MOONLIGHTTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang