<Part 03>

667 77 5
                                    

جونگ کوک از جا پرید و بازویش را گرفت : چرا ترسیدی؟ من گفتم که پلیس نیستم و تو میتونی بعد سی دقیقه بری! قسم میخورم کاری باهات نداشته باشم!

_______♡_______

تهیونگ دودل بود : پس درمورد چی میخوای حرف بزنی؟
"هر چیزی... همه چیز! من فقط دوست دارم پیشت بشینم و... به صورتت نگاه کنم و صداتو بشنوم"

"چرا؟! این دیگه چطور بیماریه؟"
جونگ کوک خندید :"این بیماری نیست!" میخواست ادامه بدهد ( این عشقه! ) ولی خجالت می کشید و می ترسید تهیونگ مسخره اش کند. پس با وجود اینکه دلش نمیخواست بازوی او را رها کند، انگشتانش را باز کرد : بشین! لطفا!

تهیونگ نشست. اما جونگ کوک دیگر میترسید در مورد زندگی او بیشتر بپرسد پس فقط به او خیره شد و سعی کرد صورت بی نقص او را بخاطر بسپارد.

تهیونگ منتظر بود اما بنظر نمی آمد اقای جئون قصد صحبت کردن داشته باشد پس گفت :

"ده دقیقه گذشت! مطمئنی نمیخوای با من عشق بازی کنی؟"

جونگ کوک ناراحت شد : اوه پس فقط بیست دقیقه وقت داریم؟ نمی شه بیشتر بمونی؟ من همیشه فکر میکردم آدمایی مثل تو کل شب رو می مونند!

"آدمایی مثل من؟"
تهیونگ خندید و ادامه داد : اوه تو خیلی دوست داشتنی هستی! همه منو فاحشه صدا میکنند! تو هم میتونی از همین کلمه استفاده کنی! واسم اهمیت نداره!

جونگ کوک عصبانی شد : اوه نه! این خیلی کثیف و گستاخانه است!
تهیونگ از ادبش به خنده افتاد : وقتت داره تموم میشه اقای جئون! معاونت بهم یک‌ میلیون وون داد واسه سی دقیقه اگر میخوای بیشتر بمونم باید بیشتر پرداخت کنی!

جونگ کوک نمیتوانست باور کند : یک میلیون؟ این...این خیلی....زیاده!!
تهیونگ دوباره لبخند زد : بله من گرون هستم و مشتری زیاد دارم.... یک ساعت دو ميليون وون!

دهان جونگ کوک از تعجب باز مانده بود : واو! پس خیلی ثروتمندی!
لبخند تهیونگ محو شد : منظورت چیه؟ مگه من اینقدر نمی ارزم؟

جونگ کوک شرم کرد : بله....نه! منظورم اینه نه! تو لیاقتشو داری!
تهیونگ اخم کرد : با من عشق بازی کن!! اگر خوشت نیومد میتونم پولتو پس بدم!

جونگ کوک از چشمان عصبانی او ترسید : لطفا منو ببخش! من فقط... چیزی در مورد این کار نمی‌دونم واسه همین در مورد قیمت هم فکر نکرده بودم!
تهیونگ با جديت به او خیره شده بود : من همه پولو توی جیب خودم نمی ریزم فهمیدی؟ من باید به بقیه هم پرداخت کنم. مثل صاحب کاباره و...

جونگ کوک حس کرد او را ناراحت کرده است پس حرفش را با یک لبخند مهربان قطع کرد : تو مجبور نیستی ب من توضیح بدی!
تهیونگ ابرویش را بلند کرد : من مطمئنم تو پلیس هستی!

جونگ کوک باز هم خندید : ببین... خانواده من دوسال پیش توی تصادف کشته شدن و من مجبور شدم مسئولیت شرکت رو خودم به عهده بگیرم.  شکر خدا شرکتم اونقدر مشهور هست که از هر کسی میتونی در موردش بپرسی.

✦𝐌𝐲 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥✦  First ChapterWo Geschichten leben. Entdecke jetzt