Part 28- داغ دوری

333 47 543
                                    

سلام دوستان

دیشب نشد که پارت رو برسونم. دیگه تا می خواستم آپ کنم همه تون لالا کرده بودین گفتم بذار صبح آپ کنم. پارت الان هم ادیت تایپی نخورده. غلط داشت بگین فردا ادیت میزنم

چیزی که مهم بود این بود که سه شب عید رو می خواستم آپ بدم که نشد که بشه. 😭 از اولش هم میدونستم سه شنبه خیلی سرم شلوغه ولی بازم گفتم بذار خودمو مجبور کنم. ولی بازم 3 شب پشت سر هم بهتون پارت دادم اونم از نوع مهممممم.😁

خب اینم یه پارت بازم با حضور ییبو کوچولو. 😍😍ببینم نظراتتون در چه حده.🙄 🧐

______________________

20 دسامبر 2000

مین پتو را بیشتر دور خودش پیچید و به افق نیمه تاریک آسمان صبح پاییزی- زمستانی خیره شد. فردا شب، بلندترین شب سال بود و خورشید حتی پس از هفت صبح هم قصد بیرون آمدن از افق را نداشت. فقط رنگهای صورتی خود را به ابرهای پراکندۀ آسمان بخشیده بود.

آه کشید. در تمام سالهایی که این شغل را انتخاب کرده بود هرگز به عمق تنهایی خود نیندیشیده بود. چقدر احتیاج داشت سرش را روی شانۀ کسی بگذارد و حس کند این کابوس تلخ پایان یافته است. اما انگار غربت و بی‌کسی کودکش، روح او را بیشتر از خودش می‌خراشید. روزی که این سمت را پذیرفت به بی‌مادری و بی‌پدری یک کودک بی‌نوا اصلاً فکر نکرده بود. بنظرش خودش می‌توانست برای همه چیز کافی باشد اما حالا حتی ذره‌ای شبیه اندازه هم نبود، چه رسد به کافی.

پتو را تا روی بینی‌اش بالا کشید به دیوار تراس تکیه داد و چشمانش را بست.

-: لعنتی برگرد دیگه!

حتی در و دیوارهای این خانه هم می‌دانستند که مین با چه کسی صحبت می‌کند و در سکوت تلخشان او را در این سوگ همراهی می‌کردند.

سوز سردی که از لای پتوی مین، به بدنش سرک کشید، باعث شد دست از کار ابلهانه‌اش بردارد و به خانۀ گرمش برگردد. درمان این بی‌خوابی‌ها و پریشانی‌ها تغییر هوای نفس کشیدنش نبود. گاه هوای نفس کشیدن آدمها از جنس گاز نیست، از جنس "وجود" است و در ناموجودی آنچه باید باشد و نیست، حتی زیر چادر اکسیژن هم هوایی برای نفس کشیدن نیست. فقط ریه‌ها برای زنده ماندن پر و خالی می‌شوند.

اما به محض اینکه چشمانش را باز کرد تخیلاتش را درست جلوی چشمانش دید. ناباورانه ایستاد و چند بار محکم چشمانش را به هم فشرد.

خودش بود. ناباور لبهایش از هم باز شد: جان!

و به مردی که با لباسهای نامرتب و اخمی غلیظ میان ابروهایش لنگ زنان در حیاط به سمتش می‌آمد، خیره شد.

-: جاااااااااااااااااااان!....

و بعد چون کودکی بی‌پناه طول حیاط را به سمتش دوید و فریاد کشید: جان!

The Spell of wish (کامل شده)Where stories live. Discover now