[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 20 ]

1K 238 55
                                    

هیونجین با حالی که زیاد تعریفی نداشت، خونه ی جونگین رو به مقصد عمارت لی ترک کرد و بعد از اینکه سوار ماشینش شد، سرش رو روی فرمون گذاشت.
حالا که روی تصمیمش مصمم شده بود حال خوشی نداشت. ازینکه نتونسته بود از پس درخواست رفیق صمیمیش بربیاد و داشت جا میزد، درد بدی به قلبش هجوم اورده بود که مطمئن بود فقط دیدن چهره ی فلیکسش میتونست اون رو تسکین بده.

اون پسر براش حکم قرص مسکن داشت. حالت چشم‌هاش، گردی صورتش و لبخند زیباش، همه و همه با خودشون آرامش رو به ارمغان می‌آوردن و فلیکس واقعا مثل یک قرص آرام بخش، همیشه باعث آروم گرفتن قلب همیشه پر از استرس و اضطراب هیونجین میشد و همین پسر مو مشکی رو تا سر حد مرگ، عاشق فلیکس میکرد!

بعد از کشیدن یک نفس عمیق، ماشین رو به حرکت در آورد و انقدر سریع به سمت فلیکس رانندگی کرد که حتی نفهمید کی به جلوی عمارت آقای لی رسیده و کی خدمتکار در رو براش باز کرده!

پا به داخل عمارت گذاشت و اولین نفر، با چان برخورد کرد. پسر خدمتکار از وقتی بوسه ی عاشقانه ی اون دو رو دیده بود، متوجه رابطه ی بین اون‌ها شده بود و حالا توی خودش بود. دیگه مثل قبل لبخند نمیزد اما سعی میکرد خودش رو محکم نشون بده تا فلیکس یا هیونجین متوجه حالش نشن. دوست نداشت برای کسی دلیل گرفتگی‌اش رو توضیح بده.

هیونجین با تکون دادن سرش به چان سلام کرد و بدون توجه به قیافه ی درهمش، از پله هایی که به اتاق فلیکس میرسیدن بالا رفت. اونقدر برای دیدن معشوقه‌اش عجله داشت که ترجیح میداد یه وقت دیگه حال چان رو بپرسه.

فلیکس توی اتاقش مشغول بازی با ویلی عزیزش بود که با صدای تقه ای که به در خورد، دست از بازی برداشت.

- بله؟!

- شاهزاده‌ی قصر اژدها اجازه میدن این رعیت بیچاره برای گرفتن اندکی آرامش خاطر به محفل زیباشون بپیونده؟!

با شنیدن صدای هیونجین که داشت با رسمی ترین حالت ممکن، اون جملات بامزه رو ادا میکرد، خنده‌ی بلندی سر داد. این دومین بار در روز بود که هیونجین رو میدید و از این بابت خوشحال بود.

- بستگی داره این رعیت برای شاهزاده چه تحفه ای به عنوان پیشکش آورده باشه!

- چیز خوبی برای شاهزاده آوردم که نظیرش در هیچ جای جهان نیست! اگر اجازه‌ی ورود بهم بدین، نشونتون میدم سرورم.

فلیکس تارهای چتری روی پیشونیش رو کمی کنار زد و روی تختش نشست. یقه‌ی کج شده‌ش رو مرتب کرد و ویلی روی پاش گذاشت و مشغول نوازشش شد.

- بله اجازه داری بیای داخل.

هیونجین دستگیره‌ی در رو پایین کشید و وارد اتاق شد. لبخندی زد و یک دستش رو روی شکمش، و دست دیگرش رو پشت سرش گذاشت و تا کمر خم شد.

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Onde histórias criam vida. Descubra agora