Ch_35,36

800 215 242
                                    

سوییچ رو به دست دختر داد:

-دو تا ماشین دارم، یکیش معمولیه که اتفاقا اون مهم تره، تمام وسایل شخصی و ضروری و مهمم اون توئه، فقط وقتی میخوام شناخته نشم باهاش این ور اون ور میرم، یکیشم یه پورشه س که فقط برای اینکه تو چشم باشه و حواس بقیه رو پرت کنه خریدمش. توی ماشین معمولیم که پشت محوطه پارک شده لباس هست، حموم کن و بپوششون... دو ساعت پیش برات خریدم و همشون نو هستن، یه سورپرایز هم بینشون برات گذاشتم، امیدوارم خوشت بیاد!







دخترک لبخندی زیبا زد و گفت:

-ممنونم ازت آ-ژان... هنوزم باورم نمیشه تونستم پیدات کنم!.. مثل رویا میمونه!

امگا متقابلاً لبخند کوچکی زد:

-حتی نمیتونی درک کنی من چقدر الان خوشحالم!... دیدنت واسم مثل نفس کشیدن دوباره بعد از سیزده سال خفگی بود!... سینه م سبک شد!.. دنیا بالأخره رنگ گرفت... بخوام خلاصه ش کنم همش میشه یه جمله!.. به زندگی برگشتم لوجیه!... ممنونم که دنبالم گشتی، با تمام وجودم ازت متشکرم که نا امید نشدی و منو پیدا کردی!

دختر دسته ای از مو های قیرگون امگا رو گرفت و بالا آورد، به گونه اش چسبوند و با صورتی که از اشک کاملا خیس شده بود نالید:

-چـ- چه بلایی سرت اومده؟... کی انقدر نابودت کرده؟... مگه چیکار کرده بودی؟... تـ- تو که فقط یه بچه ی یازده ساله بودی ژان من!... چطور دلشون اومد چنین کارایی باهات بکنن؟!








بوسه ای روی پیشونی آلفا کاشت و با لبخندی غمگین گفت:

-ناراحتش نباش.. دیگه تموم شده... الان پیش منی!.. بهش فکر نکن!

ضجه های دختر بالا گرفت:

-چـ- چطــــــور؟... چطوری ناراحت نباشم!... هیچ میدونی از وقتی که رفتی مامان چقدر شکسته شده؟... چطور میتونم بهش فکر نکنم وقتی تمام هق هق هاش جلوی چشممه؟.. هیچی تموم نشده آرکید، مگه یادت نرفته چجوری بابا رو تیکه تیکه کردن؟ به چه جرمی؟ به چه گناهی؟ به خاطر اینکه متفاوت بود؟ به خاطر اینکه از هر موجودی که توی زندگی کثیفشون دیده بودن قدرتمند تر بود؟ اگه تو نبودی که هممونو سلاخی می‌کردن ژان!... تو به خاطر ما خودتو فدا کردی، نموندی تا ببینی بعدش چه بلایی سرمون اومد! من نابود شدم، مامان همون لحظه که داشتن میبردنت مرد! دوستات داشتن از خشم منفجر می‌شدن اما هیچ کدوم نمی‌تونستن در برابر اون حرومزاده ها کاری بکنن واسه همینم فقط تونستن بایستن، نگاه کنن و اشک بریزن، مثل من و مامان! مثل همه!









کمی صداش پایین اومد، نفس نفس می‌زد، بی رمق نالید:

-چرا رفتی؟... چرا رازت رو بهشون گفتی؟... چرا بدون اینکه نظر ما رو بخوای به جای ما تصمیم گرفتی؟.. نگفتی بدون تو ما چه بلایی سرمون میاد؟.. نگفتی خرگوش های سفید و پشمالوت بدون تو دق می‌کنن؟... نگفتی ارکیده هایی که با بابا کاشتی می‌خشکن؟... چرا رفتی؟

[You Are My Destiny]~(Yizhan)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon