🐞11🐺

280 36 5
                                    

💎مهراب💎

توی شهر بازی مدام بالا پایین میپرید.
یه دقیقه هم آروم نمیگرفت.
واقعا خنده ام گرفته بود!
من با این سن و سال و جایگاه اجتماع بزرگ داشتم برای کنترل کردنش دنبالش میدوییدم!
دو تا بادیگارد هام که وضعشون بد تر بود.
دو تا خرس بزرگ و هر چی که مانی میخواست براش خریده بودم رو حمل میکردن!

وقتی کنار قصر بادی وایساد با ذوق نشونش داد و گفت:
این این...این رو خیلی دوست!

توی دلم قربون صدقه ی ناز و اداهاش رفتم و روی مو هاش رو نوازش کردم و به یکی از بادیگارد ها سپردم بره بلیطش رو بگیره.
مانی قبل اینکه بلیط بیاد از روی میله پرید اونور و دویید سمت قصر بادی.
به حرکتش خندیدم و سری به نشونه ی تاسف تکون دادم!

کلی بالا پایین میپرید و به هر بچه ای که نمیتونست و یا میترسید از روی سرسره اش سر بخوره کمک میکرد و یا دستش رو میگرفت و یا بغلش میکرد و روی پاهاش مینشوندش تا با هم بیان پایین.
مهربونی و دلسوزیش قلبم رو ذوب میکرد!
باعث میشد هیچ وقت توی انتخابم شک نکنم!
من عاشقش بودم!
به معنای واقعی برای این پسر کوچولو میمردم!

نزدیک های غروب بود که بالاخره خسته شد.
پشمکش رو از دستم گرفت و کلش رو از چوب درآورد و گفت:
اگه یهویی همه اش رو بخورم چی بهم میدی؟!

خندیدم و مو هاش رو پخش کردم و لب زدم:
هر چی که بخوای!

با ذوق و چشای درشت شده گفت:
وایییی یعنی هر چی بخوام؟!

لبخندی با عشق بهش زدم و سری تکون دادم که یهویی تا سر برگردونم کلش رو کرده بود توی دهنش!

از تعجب به خنده افتادم.
در حالی که داشت اون همه پشمک رو میجویید و فکش درد گرفته بود از لوپش رو گازی گرفتم و بوسیدم و دم گوشش لب زدم:
ای پدر سوخته...حالا بگو چی میخوای؟!

با خنده دستی زد و حالت تفکری که به شدت کیوتش میکرد به خودش گرفت و گفت:
خب چی میخواممم...

یهو آهانی گفت و برگشت سمتم و با لبخندی مهربون آروم لب زد:
یه جایزه برای مهرابی میخوام!

لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و بوسیدم و لب زدم:
چرا برای مهرابی؟!

یهو صورتش غمگین شد.
نگران از دو طرف صورتش گرفتم و لب زدم:
چیشد عزیزم...ناراحتت کردم؟!

سرش رو به دو طرف تکون داد و با ناز لب زد:
مانی تا به حال اینجوری خوش نگذرونده بود و نخندیده بود و مهرابی اینا رو بهش داد و حالا میخواد به عنوان آخرین خواسته ی امروز بهش جایزه بده!

تکخنده ای با بغض زدم.
بدون مکثی روی پیشونیش رو عمیق بوسیدم و خیره به چشای معصومش لب زدم:
همین که کنارمی یعنی بهم اون هدیه رو دادی عزیزم!

لبخندی زد و یهو بغلم کرد و گفت:
دوستت دارم ددی مهراب!

باورم نمیشد بالاخره به اون چیزی که میخواستم رسیده بودم!
لبخندم پر رنگ تر شد و پسرکم رو محکم به آغوشم فشردم!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ