28

184 43 27
                                    


دو هفته ی گذشته برای تن مث یه کابوس تموم نشدنی بود. توی عمارت حبس شده بود و تا اسم بیرون رفتن رو می آورد با یه نه محکم از طرف جانی مواجه میشد و وقتی ازش میپرسید تا کی باید توی این شرایط باشه جواب درستی نمی گرفت.

حس پرنسس فیونایی رو داشت که توی قلعه زندانی شده بود و اژدهایی به اسم جانی داشت نگهبانیش رو میداد!

اونقدر توی اون چهاردیواری کسل کننده وقت گذرونده بود که حس میکرد داره دیوونه میشه، پس فقط یه راه براش موند.

به پیام لوکاس که ازش میخواست بیاد استخر جواب مثبت داد و مثل وقتایی که بادیگارد های قبلیش رو می پیچوند از پنجره ی اتاقش فرار کرد!

و حالا توی جکوزی لم داده بود و کنار لوکاس و دجون و هندری مشغول گفتن و خندیدن بود. احساس زنده بودن داشت، بعد از دو هفته کمای کامل این بهترین اتفاق ممکن براش بود!

از طرف دیگه توی عمارت غوغا به پا بود، چانیول صداش رو روی سرش انداخته بود و داشت به هر طریقی که میتونست جانی رو توبیخ میکرد.

+مگه بهت نگفتم مرتب چکش کن، همچین سهل انگاری بزرگی از تو واقعا بعیده جانی، میفهمی الان توی چه وضعی هستیم ؟!

نگاه سنگین مونبیول و همکاراش توی اتاق اذیتش میکرد، باورش نمیشد تن باهاش همچین کاری کرده!
اون بهش اعتماد کرده بود و فکر میکرد تن کاری نمیکنه که هردوشون رو به دردسر بندازه اما خب ظاهرا درباره ی تغییر تن سخت در اشتباه بود!

بیشتر از اینکه نگران توبیخ شدن خودش باشه نگران پسرک بود، نمیدونست الان کجاست و در چه حالیه و حتی نمیدونست حالش خوبه یا نه و همین بیشتر از هر چیز دیگه ای بهم ریخته بودش.

وقتی غر زدن های ممتد چانیول تموم شد با صدایی که سرما و خشم ازش زبونه میکشید گفت :

_تا یک ساعت دیگه تن جلوی میز شماست!

*
*
*

حوله ش روی گردنش بود. قطره های بازیگوش آب از روی موهاش سر میخوردن و روی حوله فرود می اومدن.
به مسخره بازی های هندری نگاه میکرد و از ته دل میخندید، در همون حین مشغول برداشتن ساک شنا از کمدش بود.

تن اونقدر غرق دوستاش بود که ذره ای متوجه ی نزدیک شدن مرد کلاهدار به خودش نشد، مرد به بهونه ی باز کردن در کمد نزدیک شد و تن وقتی به خودش اومد که سردی لوله ی کلت رو روی پهلوش حس کرد. صدای مسلح شدن اسحله و بعد از اون زمزمه ی سنگین مرد کنار کوشش موهای بدنش رو سیخ کرد :

-بی سر و صدا باهام میای تن پوانکول وگرنه جلوی چشمات  دوستات ابکش میشن!

قلب تن فرو ریخت، ترس بود که داشت توی تک تک سلول هاش پخش میشد، زمزمه کرد :

_اشتباه گرفتین!

مرد پوزخندی زد که صداش توی مغز تن اکو شد:
-بجنب بچه، وگرنه اولین تیر رو به سر اون دوست دلقکت میزنم.

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now