یک تغییر بزرگ

147 44 2
                                    


اونقدری دوزد که افتاد رو زمین و زانوهاش پاره شد

اخه چراا

رو زمین نشست و با زانوی خونی شروع به هق هقای بلند کرد

یه یهو گوشیش زنگ خورد وای الان یادش اومدد اون لباسس لبسی که یه هفته براش جون کنده بود و الان باید پسش میداد

اما سهون اونو پاره کرد قیمت اون لباس خیلی زیاد بود

گوشیو جواب داد

الو

ــ الو پسرم بیا خونه یه اقایی میگه اگ لباسو پس نیاری تمام خونه رو میریزه بهم

. م.. ماد.. ر بزرگ م. من الان می.. میام

به لکنت بی موقش فوشی داد

الان باید چیکار میکرد حتی نمیتونست برگرده خونه

اگ بدون لباس بر می گشت قطعا اون مرده میکوشتش

گوشیو محکم زد رو زمین  و ماشین از روش رد شد

بهبه از این بهتر نمیشد حالا دیگ گوشیم نداشت

داد زد خداا دیگا مگهه ازز این بد ترم میگه

که یهو بارون گرفت

باصورت کاملا پوکر گفت:

میدونستم خیلی دوسم داری خدا

رفت توی یه کوچه تا از بارون در امان باشه

که یو یه زن زیبا ظاهر شد
معلوم نبود الفاست یا امگا

میخاست باهاش سلام کنه که یهو زنه گفت: متاسفم ولی به نفعه خودته
تا خواست حرفی بزنه که چیز محم خود پس سرش و بعد چشماش سیا هیی رفت

زن با بالایبه رنگ ابر نزدیکش شد

فرشته: جونگین تو خیلی خوبیی و به ما ثابت کردی که لیاقتشو داری

ج. لیاقت چیو دارم

ف. ر_خوشبختی

ج_یعنی چی

ف. ر_خدایا دارم کمکم پشیمون میشم که چرااومدم

ج. چی چرا اومدی

ف. ر_برای خوشبختی تو

ج_خوشبختی برا چی

خواست حرفی بزنه که با چهره پر از خشم کسی که وانمود میکرد فرشتس ساکت شد

ف. ر_خوب داشتم میگفتم من اومدم برای خوشبخ..

هنوز حرفش تموم نشده بود که جونگین پرید تو حرفش

ج_نگفتی خوشبختی برا چی

فرشته بهتره تا خودم زندگیو ازت نگرفتمم بیهوشت کنم بیدار شدی خودت میفهمی

ج. چیو میفهمم

یهو یچیزی محکم خود تو شرش و بیهوشش شد

___________________________

توزیبایی♡Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora